فقط چند سانتی متر باقی مونده بود چندسانتی متر تا فرار از این کابوس همیشگی اما دقیقا لحضه ای که انگشتاش دور دستگیره طلایی درحلقه  شدن احساسش کرد 

جونگکوک اون انگشتایی که تلاش می کردن از پشت به یقش چنگ بزنن رو حس کرد                                                                     آیا باید تسلیم می شد و می پذیرفت که این بار هم از تاریکی باخته؟  مسلما جواب کوک چیز دیگه ای بود وقتی درو با شدت باز کرد و مطمئن شد صورتش با جسم سختی برخورد دردناکی داشته 

لای پلک های بستشو باز کرد و اولین منظره ای که مردمک های ترسیدش دیدن پارکت چوبی اتاقش بود . ناخواسته از این که از کابوسش بیدار شده  لبخندی زد و سعی کرد از روی زمین بلند بشه که متوجه کمردرد مزخرفی شد که بخاطر افتادن از روی تخت نصیبش شده  

+ آه لعنت به این زندگی.

وقتی چشمش به ساعت کنار تختش خورد به آرومی لب زد 

+ گه توش باز دیرم شد !

ناامیدانه مشتی توی هوا پروند و به سمت سرویس بهداشتی حمله کرد اصلا دلش نمی خواست روز اولی که موفق شده به دانشگاه مورد علاقش بره دیر کنه پس هرچه وحشیانه تر شروع به مسواک زدن دندونای عزیزش کرد  

بعد از یه دوش کوتاه  سریع آماده شدن روی نرده پله ها نشست وترجیح داد کولش رو روی یکی از شونه هاش نگه داره تا موقع لیز خوردن از دستش در نره 

خودشو به آشپزخونه رسوند و به سمت مادرش حرکت کرد 

+ صبح بخیر !

_ صبح بخیر بچه حرف گوش نکن !

چرخی به چشماش داد یکی از توست های روی میز رو توی دهنش چپوند اما مطمئن شد قبلش جواب مامانش رو بده 

+ ایندفعه دیگه چرا مامان؟

مادرش که انگار انتظار همین یه جمله رو برای منفجر شدن می کشید دستش رو به کمرش زد 

_ کوک! بهت گفتم وقت روانپزشکتو عقب ننداز گوش کردی؟ بهت گفتم قرصاتو هرشب قبل خواب بخور گوش کردی؟ بهت گفتم دست از این پوشوندن آینه های کوفتی خونه بردار اما تو گوش نکردی ، همینجوریش بخاطر حساسیت جنابعالی خونه فقط یه دونه آینه داره اما تو  اونم می پوشونی همین الانشم بهم گوش نمی دی جونکوک .

مادرش آه بلند  جانسوزی کشید و روی صندلی رو بروی کوک نشست 

_ تونستی شب بخوابی؟؟

کوک همونطور که لیوان شیرکاکائوش رو سر می کشید سری تکون داد 

+ یه چند ساعتی خابم برد اما باز همونطوری شد و از روی تخت افتادم پایین الانم حسابی دیرم شده 

_ می تونی ماشین منو ببری اگه خیلی دیرته 

+ اوه ممنون مامان اما بعد دانشگاه باید با هوسوک برم جایی فک نکنم دلت بخواد ماشینت مسیری بجزخونه تا دانشگاه رو طی کنه.

Behind the mirrorWhere stories live. Discover now