the blood on my hands

Start from the beginning
                                    

کلافه سمت اتاق رفت، اولین چیزی که پیدا کرد رو تنش کرد تا  برای ساکت کردن معدش چیزی بخره.

هوا اون موقع سال واقعا سرد بود.
سمت خیابون اصلی به راه افتاد و دستاشو توی جیبش پنهون کرد تا شاید کمی از سرما نجاتشون بده.
به خودش میلرزید، صدای بوق و ترافیک و عروسکای تبلیغاتی توی خیابون ازاردهنده ترین چیزایین که ادم میتونه بعد از خواب بشنوه.

صدایی بین اون همه شلوغی باعث شد یونگی گردنش رو به سمت دیگه ای کج کنه.
اونور خیابون، گوشه پیاده رو یه پسر با کاپشن کرمی رنگ روی یه صندلی نشسته بود و ویالون میزد. برای چند ثانیه دست از راه رفتن کشید و بهش خیره شد چندین هفته بود که پسر رو میدید

و هربار با دیدنش یه خاطره ی قدیمی توی ذهنش شکل میگرفت. در واقع داشت خودش رو به در و دیوار میکوبید که بیرون بپره.

پسر اخم کرد سرش رو تکون داد.
از زیر و رو کردن خاطرات هیچی نصیبش نمیشد جز درد.

دوباره نگاهش رو سمت پسر انداخت، نفسش رو کلافه بیرون داد، کلاه هودیشو روی جلو کشیدو سمت مغازه رفت.

بعد از برداشتن چنتا چیز بدون حرف ۶۰ وون روی پیشخوان مغازه گذاشت  و بیرون اومد.
صدای ویولن تنها کلیدی بود که میتونست در اون قسمت از خاطرات یونگی رو باز کنه.

وقتی به خونه رسید، همچنان سردش بود برای همین
بدون در اوردن لباسش مستقیم سمت گاز رفت.
خواست بسته ی رامن رو باز کنه ولی انگار اشتهاش کور شده بود... و میدونست دلیلش پسر لعنتی بود که توی  پیاده رو نشسته.

صدای ارشه ای که روی سیم ها کشیده میشه همراه با قهقهه های زن توی سرش پیچید و باعث شد یونگی چشم هاش رو با حرص ببنده.

با بی حالی بسترو توی کابینت پرت کرد و زیر لب فحش داد.

توی چند سال گذشته از همه دور شده بود و فقط چند نفر بودن که هنوز باهاش در ارتباط بودن.
نمیتونست با همه در ارتباط باشه چون حالا شغلش عوض شده بود و شغل جدیدش به قانون داشت «اگر نقطه ضعفی داشته باشی ما اون رو از بین میبریم».

و شاید اون از یه دانشجوی سال سوم وکالت، به یه ادم کش حرفه ای تبدیل شده باشه؛ ولی هنوزم دلش نمیخواد سر ِکسایی که دوسشون داررو به باد بده.

قطعا دلش نمیخواد اونا تک تک جلوش پر پر شن و یونگی اونارم به لیست کسایی که هر شب تا صبح تو کابوساش جولون میدن اضافه کنه.

پس ترجیح میده تنها باشه، قهوه بخوره، رامن درست کنه و گاهی اهنگ گوش بده تا وقتی اون گوشیه نحسش زنگ بخوره و بهش دستور مرگ یکی دیگرو بدن.

صدای سوت کتری اجازه ی بیشتر فکر کردن رو بهش نداد.

بعد از برداشتن لیوان حاوی قهوه به سالن برگشت.
اولین قلپو سر کشید که صدای اس ام اس باعث شد نفسشو حبس کنه. نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت

𝐕𝐢𝐬𝐢𝐨𝐧𝐚𝐫𝐲 | yoonminWhere stories live. Discover now