-pαrт 16

309 71 15
                                    

پنج دقیقه بود و او هنوز جلوی در خیره به من ایستاده بود

"چیه چرا به من نگاه میکنی؟ برو دیگه"

با اخم و درحالی که سعی میکرد معصوم جلوه کند گفت:

"آخه الان آفتابه"

یونتان را پایین گذاشتم و از روی کاناپه به سمت او رفتم

"درسته برای همینم اون کلاهو سرت گذاشتم حالا هم اگه نمیخوای بزور بیرونت کنم خودت برو"

هنوز با لب هایی آویزان به من زل زده بود

"محض رضای خدا تهیونگ شی فقط میخوای بری چند تا خوراکی بخری"

دستی به صورتم کشیدم و گفتم

"من اینجاها رو بلد نیستم اگه برم بیرون به احتمال نود درصد گم میشم و تو خونه هم هیچ کوفتی نیست حالا هیکل گندتو جمع کن و برو یه زهرماری برای خوردن بیار"

با گفتن این در را باز کردم و به بیرون هلش دادم ، نگاهی به چهره اش انداختم ، بنظر میرسید هنوز امید دارد که من بجای او بروم ، چشمی برایش نازک کردم و گفتم

"کور خوندی من پامو از این جهنم بیرون نمیزارم ، تازه مثه اینکه یادت رفته امروز من بردم حالا برو و زود برگرد"

در را کوبیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای خنده ام به گوشش نرسد ، از چشمی در به بیرون نگاه کردم و با دیدن جای خالی اش خنده ام را رها کردم ، یونتان را دوباره در آغوش گرفتم و به سمت طبقه ی بالا رفتم ، جدا از خالی بودن یخچال ، دلیل اصلی بیرون فرستادن تهیونگ آن کتاب بود ، کتابی که در اتاق او پیدایش کرده بودم و در لحظه ی اول توجهم را جلب کرده بود ، جلد قدیمی و چوبی اش محرکی برای فوران کنجکاوی من در آخر باز کردن آن کتاب بود ، اما صدای قدم هایی که لحظه به لحظه به اتاق نزدیک تر میشدند جلوی مرا برای خواندن آن کتاب مرموز گرفتند و حال من با دست بسر کردن پسری که دقیقه ایی از اتاقش بیرون نمی آمد ، شانس خواندن حداقل یک صفحه از آن را دارم ، موجود سیاه رنگ را روی زمین گذاشتم و در کشویی که بوی رطوبت میداد را باز کردم ، با دیدن کتاب چشمانم برقی زد و من به سرعت کتاب قطور را از مخفیگاهش بیرون کشیدم ، صفحه ی اول را با احتیاط باز کرده و روی جمله هایی که خط قدیمی خواندنشان را سخت کرده بود تمرکز کردم

"آسمان سرخ ، بوی تند خون ، سکوت سرسام آور و جنازه های تازه ، سرزمین شکوفه های تاریک را به جهنمی در قلب زمین تبدیل کرده اند ، چشم هایی شب نما به دنبال نفسی زنده میدان را کنکاش میکنند ، زمین و آسمان خالیست ، عزای سایه هاست و پوزخندی مهمان لب های بی رحمان روزگار ، لشکری زخمی اما پیروز داد میکشند و هلهله میکنند ، شاهزاده ی جوان با برگشتش پیروزی و پادشاهی اش را جشن میگیرد ، با قدرت قدم برمیدارد و نگاه نافضش در دل آسمان حفره ایی می اندازد

𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝑰𝒏 𝑴𝒆Where stories live. Discover now