دوباره تو

311 65 9
                                    


یه هفته ای ازآخرین روزی که تاییدیه ورودشون به تیم ملی داده شده بود، میگذشت. با یادآوریِ آغوش گرمی که از طرف مربی چندین و چند سالش دریافت کرده بود، تابویی که "لی سومان سگ ترین مربی دنیاست"بعد سال ها تو ذهن بک شکسته شد،اتفاق غیر قابل باوری که به محض افتادن، باعث شد ازخودش یه خجالت نصفه نیمه بکشه. وفقط خودش میدونست که چقد از اون مردِ به ظاهر خشن ممنونه.هرچند غرور لعنتیش بهش اجازه نداده بود اونجوری که دلش میخاد برای آخرین بار از مربیش تشکر کنه!جمله اش مدام توی سرش میچرخید"واسمون افتخار آفرینی کن بیون بکهیون"!!
به برگه ی تعهدنامه ی توی دستاش نگاه مختصری انداخت تا مطمین بشه اطلاعاتشو درست وارد کرده و چیزی رو از قلم ننداخته.
لو با لبای غنچه شده خودکاری که تو دستش بود و سر انگشتش میچرخوند.
-هی. زودباش دیگه...چهارتا اسم میخای وارد کنی...چقد لفتش میدی!
-باشه هولم نکن...!
بک نفس مضطربشو بیرون داد.ازپشت میز بلند شد و نگاهشو دورتادور اتاق شیشه ای که فقط بخش کوچیکی از اون ساختمون بزرگ بود چرخوند و توی دلش سازنده ی اون بنای عظیم و شیک رو تحسین کرد.اتاقی رو به دریاچه با پنجره ها ی قدی شیشه ای که ویوی فوق العاده ای از منظره ی رو به روش به نمایش میذاشت.
دورتادور دریاچه تانگیوم با درختای کاج بلند و کوتاه احاطه شده بود. حتی بلوطایی که زمین رو به رنگ قهوه ای دراورده بودن رو میشد دید.کانکسای نگهداری قایقا و کانکسای استراحتی ، با فاصله ی کمی ازهم قرار داشتن.
-اینجا خیلی بزرگتر از دریاچه چوکجه اس هیونگ... انگاری همین الان قایقاشون از کارگاه درومدن، بس که نوعن...
لوهان سری تکون داد و بعدازینکه امضای کوچیک و سادشو پایین برگه ی تعهدنامش امضا کرد،در خودکارو بست و کاغذ به دست کنار بک روبه روی پنجره ایستاد.
-فک میکنی کدومش برای ماست؟
بک نگاهشو بین کانکسایی که چندین متری باهم فاصله داشتن گردوندو منتظرِ جواب لو موند...
لو "ده بیست سی چل کنان" داشت جوابشو آماده میکرد،اما قبل از اینکه بتونه لباشو از هم باز کنه، چشای متعجبش روی پسری که با رکابی مشکی و جذبی،دستاشو تو جیب گرمکن ورزشیش کرده بود ثابت موند.لو حتاازون فاصله ای که اونقدراهم زیاد نبود میتونست پراکنده شدن موهای لخت بلوطی و استخونای ترقوه ی به فاک دهندشو،ببینه!!
-یااااا...اون پسره دیوونس!
از چیزی که دیده بود حسابی شوکه بود و چشاش تا بیشترین حدممکن گشاد شد.
-کدوم احمقی پیدامیشه تو این سگ سوز با رکابی بیادبیرون؟؟؟
بک که حواسش جای دیگه ای بود ،ردِ نگاه لو رو دنبال کرد. وقتی علت تعجبش رو فهمید، داشت مغزشو واسه جواب دادن به سوالی که "چجوری وقتی زمستونه فک کنیم تابستونه"به فعالیت مینداخت.آخرم به این نتیجه رسید که فقط بایداز همون پسره جوابشو بگیره،چون خودشم هیچ توجیحی براش نداره...
-واسه همینه شیشه ایش کردن،مثه اینکه اینجا آدمای زیادی واسه دید زدن داره...
و با چشمایی که بخاطر خنده چنتا خط باریک کنارشون افتاده بود،دستشو رو شونه رفیق قدیمیش گذاشت.
لو چشاشو بخاطر مستقیم تابیدنِ نور خورشید به اتاق کمی تنگ ترکرده بود،هنوز داشت عضلات ورزیده و پیچ خورده ی دست کشیده اش رو برانداز میکرد...بالحن قاطعی لب زد.
-بااینکه نمیتونم منکر جذابیتش بشم،ولی دوحالت بیشتر نداره...یا زیادی احساس شاخ بودن میکنه...
مکثی کرد ؛
یا همون مورد اول...غیرازاین دوتا نمیتونه باشه...

In case you didnt knowWhere stories live. Discover now