"برو روی رینگ"
گفت و جنی نگاه پر از تهدیدش رو به مرد دوخت و بدون گفتن هیچ حرفی سمت رینگ رفت
مرد تا لحظه ای که جنی از زیر کش ها رد بشه ، بهش خیره مونده بود
"جیسو..پاشو"
بدون برگردوندن سرش با صدای رسایی گفت و منتظر شنیدن قدمای جیسو موند
جنی با شنیدن اون اسم سریع سرش رو سمت شخصی که از جاش بلند چرخوند..
دندوناش رو به هم فشار داد..
امروز روز مرگش بود..کسی که امروز باید میمرد اون بود
اون باعث شد که بیهوش بشه و گیر اینجا بیوفته
همه چی از روزی شروع شد که اون وارد مدرسه شد
جیسو همونطور که لبخند شیطانیش رو به جنی نشون میداد وارد پیست شد
جنی جلوی خودش رو گرفت و سعی کرد اروم اروم پیش بره ، صبور باشه تا بتونه مرگش رو جلوی چشماش ببینه و از جون دادنش لذت ببره
"شروع کنین"
اون مرد داد زد و جیسو مشت هاشو جلو اورد و مشغول در جا زدن شد
جنی نه مشت هاشو بالا اورد و نه گارد گرفت
اون از همین الان هم میدونست که برنده این بازیه
جیسو جلو اومد و مشتی زد که جنی اونو توی هوا گرفت و با زانوش زیر دل جیسو رو هدف گرفت و بام!!!
جیسو داد کشید و با حرص بهش خیره شد
موهای جیسو الان توی دستای جنی بود..
جنی سرش رو پرتاب کرد و با پوزخند بهش خیره شد..
بعد همه اون مشتایی که به سمت جنی زد و جنی جا خالی داد
جیسو فکری به ذهنش رسید..پاش رو اروم بالا اورد و محکم به ساق پاش زد
جنی از درد روی زمین افتاد و مشغول داد کشیدن شد و همونموقع صورتش با پای جیسو پرت شد
دهن جنی شروع به خونریزی کرد و چند قطره روی تشک افتاد
سرش گیج رفت و برای تعادلش دو تا دستاش رو روی تشک گزاشت
لبخندی زد
اروم قیچی رو از شلوارش برداشت و همونطور که جیسو بهش میخندید نزدیکش شد و ..
قیچی رو توی سینش فرو کرد
جیسو اول به جنی خیره شد
و بعد به قیچی که سمت راست سینش فرو شده بود..
روی زانوهاش افتاد و بدنش شروع به لرزیدن کرد
اما قبل اینکه جنی بکشتش و بیشتر به کارش ادامه بده متوجه نامجون شد که تفنگ رو سمتش گرفته بود
"بیا پایین..وگرنه مجبورم بهت شلیک کنم"
نامجون صداش رو بالا برد
جنی نفسش رو بیرون فرستاد و بعد انداختن نگاه وحشیش به جیسو بدون اینکه حرفی بزنه از پیست پایین اومد..
چند نفر سمت جیسو رفتن و اونو از سالن بیرون بردند
"قراره که بمیری"
نامجون گفت و به رفتنش خیره شد
-
توی اتاقش نشسته بود و مشغول کندن پوستای مچش بود..
درد داشت و زجراور بود اما اینکه اینطوری میدیدشون خیلی رو مخ تر بود..
شخصی در زد..
جنی سرش رو بالا اورد و به در خیره شد
در باز شد و اون مردی که بنظر مربی بوکس بود وارد اتاق شد
لبخندی زد و بعد وارد شدن در رو بست
سمتش رفت و کنارش نشست
YOU ARE READING
爱𝖱𝖾𝖽𝖨𝗇𝗄
Actionبعضی وقت ها دروغ امن تر از حقیقته.. - جوهر قرمز '𝐎𝐧𝐥𝐲 𝐚 𝐦𝐨𝐧𝐬𝐭𝐞𝐫 𝐜𝐚𝐧 𝐝𝐞𝐬𝐭𝐫𝐨𝐲 𝐚 𝐦𝐨𝐧𝐬𝐭𝐞𝐫' 𝖂𝖗𝖎𝖙𝖊𝖗 : 𝖕𝖎𝖓𝖐𝖉𝖗𝖆𝖌𝖔𝖓 language:𝐏𝐞𝐫𝐬𝐢𝐚𝐧 sexual orientation:𝐒𝐭𝐫𝐚𝐢𝐠𝐡𝐭 please share it to your friends" Ra...
PART THREE | try to be useful!
Start from the beginning
