PART TWENTY FIVE | confused

387 56 52
                                        

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


(پارت ادیت نشده)

"چرا به مراسم خاکسپاری نیومدی؟"

تهیونگ‌ گفت و با چشمهای خیسش پلک زد

سر کوچیکش رو به تسمه ی در چسبوند و انگشتاش رو روی دیوار میکشید
پدرش پشت میز نشسته بود و همونطور که روی صندلی چرخدارش جا به جا میشد و دستهای بزرگش رو روی رون های دختر روی میز میکشید ، با حرف تهیونگ تک خنده ای کرد و پک دیگه ای سیگارش رو وارد ریه هاش کرد.
دختر کم سن روی میز سمت تهیونگ چرخید و با اخم بهش خیره شد.

"آجوشی..مثل اینکه پسرت رو درست تربیت نکردی"
صدای خنده های پدرش که توی اتاق میپیچید نتبجه ی اشک های بیشتری شد که روی گونه های برامدش سرازیر میشن.

"زیاد جدیش نگیر..مادرش رو به تازگی از دست داده"
دندون های تهیونگ با شنیدن کلمه مادرش رو ی هم ساییده شدند

پدرش با دیدن چهره ی قرمزش سرش رو کج کرد و پلک های پروکیده اش رو به هم نزدیک کرد

"تو هنوز اینجایی...؟"

صدای قدم های پدرش ، چیزی که برای هه یه ناقوس ترسناک شمرده میشد .. باعث خنده ی شیرین تهیونگ شد که تو اتاق پیچید..

"آپا..تو آدم کثیفی هستی..این دلیل بزرگی نیست که هیچوقت هیچ سهمی از پول های آبوجی بهت نرسیده؟"
تهیونگ گفت و با مردمک های براقش به پدرش خیره شد

چهره ی خندونش که حاصل دست گزاشتن رو نقطه ضعف پدرش بود بیشتر میدرخشید

گرچه دست بزرگ پدرش روی گونه ی نرم تهیونگ فرود اومد...اما این دلیل قانع کننده ای برای متوقف شدن صدای خنده ی تهیونگ نبود
تهیونگ روی پله ها افتاده بود..ریزش و طعم شور خون که از گوشه لبش روی پله ها میریخت رو حس میکرد

صورت سفیدش ک حالا به رنگ کبودی میزد بار دیگه هدف و

دستهای قدرتمند پدرش شده بود
بدن یازده سالش روی پله ها غلت خورد و اینبار همونطور که سرش به زمین چسبیده شده بود و قبل اینکه چشمهای خیس از اشکش برای مدت طولانی بسته باقی بمونند، به پدرش خیره شده بود‌..

爱𝖱𝖾𝖽𝖨𝗇𝗄Where stories live. Discover now