|| Season 3 • EP 2 ||

Start from the beginning
                                    

*
*

بعد از بحثی که اون شب با کای داشت سعی کرد خیلی جلوش آفتابی نشه، ازش نمی ترسید، فقط نمی خواست اونو ببینه، براش مهم نبود چقدر تند رفت، حتی نمی دونست چرا نمی خواد جلوش آفتابی بشه اما تمام سعیش رو برای دیده نشدن کرد ...

« دی.او جان میشه از انبار برای من گوشت خوکِ دودی بیاری ؟ »

مشغول خورد کردن سبزیجاتی بود که آجوما ازش خواست و نمی دونست چرا با اینکه هنوز کار قبلیش رو تموم نکرده آجوما ی مسئولیت جدید بهش میده؟ با این حال برای انجام دادنش از سرجا بلند شد، حتی حاضر بود بخاطر این پیر زن تا قله قاف بره، انبار ک چیزی نبود .

« نگران اینا نباش بقیشو من خورد میکنم چیزی نمونده »
سری به نشونه ی تایید تکون داد و از آشپز خونه خارج شد ...
همیشه آجوما گوگو رو برای این کارا میفرستاد اما اون الان داشت واسه تونی کار می کرد .
برای رفتن به انبار باید از عمارت خارج می شد و انتهای باغ خونه ای بود که زیرش انبار قرار داشت ...
آروم قدم بر می داشت و گاهی چشم هاش بخاطر نور خورشید که از بین شاخه ها فرار می کردند ریز می شد ...
بالاخره به انبار رسید و از پله ها پایین رفت کلیدی رو که آجوما بهش داده بود و بیرون آورد تا درو باز کنه ، داخل شد و یک راست به قسمتی که گوشت ها توش نگهداری می شد راه افتاد .
گوشت های دودی-و پیدا کرد و کلید رو توی جیبش گذاشت، یادش رفت از آجوما بپرسه چقدر نیاز داره پس بی فکر کل سبدی رو که گوشت ها داخلش بودند-و برداشت، و درست زمانی که روی دو پا چرخید از وحشت، سبد تو دستش تکون خورد و چند تیکه گوشت از توش بیرون افتاد ...
سونگین وقتی همچین عکس العملی رو از پسر روبه روش دید لبخندش پرنگتر شد و مقابل کسی که درست مثل مجسمه خشکیده بود، تیکه گوشت هایی که روی زمین افتاده رو توی سبند بگردوند ...

«حواست کجاست کوچولو میدونی چقدر پول همین تیکه های گوشته ؟ بیا به رئیسمون خسارت نزنیم »
و کیونگ همچنان از شدت غافل گیری بی حرکت بود و به نظر می رسید حتی نفس نمی کشه، سونگین دست هاش-و تو جیب شلوارش برد، طبق عادت همیشِ-گیش ب قدری یقه اش رو باز گذاشته بود که تقریبا کل بدنش رو می شد دید و با هر حرکتش اون زنجیر ظریف طلائی رنگ جلو عقب می شد...

« ی هفته ای میشه که ازاون مسافرت عجیبتون برگشتین اما من- تو این مدت حتی ی بارم ندیدمت، تو کدوم سوراخ قایم میشی که نمیشه پیدات کرد ؟ »
قدمی بهش نزدیک شد ...
«فکر نمیکنی ممکنه دلم برا اسباب بازیم تنگ بشه ؟»
متقابلا کیونگ قدمی به عقب برگشت و بالاخره اون نفس حبس شده از سینش رها شد ...
« شما اینجا چیکار می کنید قربان ؟»

حس کرد اگه ربات به جاش این جمله رو به زبون میاورد خیلی طبیعی تر و روون تر به نظر می رسید، و سونگ خوب می دونست بدجور این پسر کوچولو رو غافل گیر کرده که نه تنها رنگش پریده بلکه حتی قدرت تکلمش رو هم از دست داده، احساس قدرت می کرد و براش لذت بخش بود، قدمی دیگه به طرفش برداشت و فاصله رو کمتر کرد :
« کی فکرشو می کرد پاپی کوچولوی هارم وقتی تنها باشه به جای دندوناش دُم خوشگلشو تکون میده ؟ »

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now