|| Season 4 • EP 9 ||

685 84 87
                                    

فصل چهارم ( بخش نهم : تولدت مبارک )

هوا فوق العاده بود؛ پرتو خورشید انگار به هر چیزی که می تابید درخشش رو چند برابر می کرد، نسیم سبک صبح آروم وزیدن می گرفت و برگ درخت های اطراف محوطه رو به رقص می آورد. همه چیز از قاب نگاه دیگران درست مثل رویا می رسید، خوشبختی که بین این زوج موج می زد خروار خروار حسرت به دنبال داشت.
بک افسار اسب رو کمی کشید تا اون رو به طرف لی که تو جایگاه مخصوص نشسته و از دور با لبخندی گرم بهش نگاه می کرد هدایت کنه کنه.
اسبی به رنگ قهوه ای روشن که توی این روز آفتابی بازتاب نور خورشید روی بدنش انگار برای هرچه با شکوه تر کردن این حیوونِ زیبا سرجنگ داشت.
اسبی که ییشینگ سفارشی از یه امیرعرب در دوبی به قیمت 11 میلیون دلار برای بکهیون خریداری کرد.
با رسیدن بک، خدمه به سمتش راه اقتادن تا بهش توی پایین اومدن کمک کنن و اسب رو به اسطبل ببرن.
بک کلاه سوارکاریشو از سر برداشت، و بَشاش به زبون آورد:
«اسب فوق العاده ایه اگه گرمم نمی شد دوست داشتم همچنان سوار کاری کنم»
پایان جملش همراه شد با نشستن روی صندلی، و ییشینگ در حالی که لبخند پررنگ و درخشانی روی لبهاش نشسته بود با یه نوشیدنی خنک ازش استقبال کرد.
نوشیدنی توی این هوا مزه ی بهشت می داد و اون رو سرحال می آورد، نگاهش رو به دوردست دوخت و آروم آروم از این طعم تازه و شیرین لذت برد.
ییشینگ با ستایش، مرد کنارش رو نگاه می کرد غافل ازینکه چه افکاری توی سر بکهیون چرخ می زنه و درست همون لحظه، سوالی رو ازش پرسید که لبخند روی لبهاش ماسید و بی اراده توی جا تکون خورد.
«راستی از دوستات چه خبر؟! چرا دیگه بعد از اون مهمونی ندیدمشون؟! یادمه بهم گفتی دوستای نزدیکی هستین.»
لی سعی کرد خودشو بیخبر نشون بده و به دنبالش همونطور که سعی کرد گلوش رو با آبمیوه تر کنه، واسه فکر کردن برای خودش زمان بخره. بک با این سوال می خواست به کجا برسه؟
«متوجه نمی شم منظورت دقیقا کدوم دوستامه؟»

به پشت تکیه داد و برای اولین بار توی این مدت به چشم های لی نگاه کرد:
«همون دوستات که وقتی منو برای اولین بار می دیدن رفتارشون واقعا عجیب غریب بود»
ابروهاشو توی هم کشید و سعی کرد نقش کسی که سخت مشغول بیادآوردن چیزی هست رو بازی کنه.
«ملاقاتمون واقعا کوتاه بود و من هم بعد از اون دیگه ندیدمشون... مطمئن نیستم اما فکر میکنم یکیشون اسمش پارک چانیول... و اون یکی هم اوه سهون بود، درسته؟»

دیگه راه فراری نبود، بکهیون دست روی موضوعی گذاشت که لی این مدت سعی می کرد ازش طفره بره، با اینحال تلاش کرد رفتار خودش رو کنترل کنه و با طبیعی ترین حالت ممکن به زبون آورد:
«چی شده که بعد از این مدت تو رو کنجکاو کرده؟»
«برام عجیبه که دوست های صمیمی هستین اما من هیچ وقت ندیدم باهاشون در ارتباط باشی! دومین مساله برام اینه که چرا روزی که منو برای اولین بار دیدن انقدر شوکه و عجیب به نظر می رسیدن؟! انگار که منو میشناختن...»
صدای ریختن نوشیدنی توی لیوان سکوت بعد از تموم شدن جمله بکهیون رو توی خودش فرو برد و ییشینگ به دنبالش آروم زمزمه کرد:
«اونا شوکه بودن چون من از تو پیششون همیشه تعریف می کردم اما فرصت نشد حظوری تو رو بهشون معرفی کنم. روزی که به جشن اومدن اصلا خبر نداشتن که این جشن درواقع برای معرفی تو نامزدیمونه، حس می کردن یه ملاقات کاری باشه... برای همین هم با دیدنت انقدر شوکه شدن... اتفاقا توی ذهنم بود تا یه مهمونی خصوصی ترتیب بدم و برای آشنایی بیشتر دعوتشون کنم»
جمله آخر رو طوری به زبون آورد انگار درونش از خشم داشت منفجر می شد. می دونست بالاخره روزی بکهیون ممکنه سراغشون رو بگیره ولی نه به این زودی. چطور باید این داستان رو بدون دردسر فیصله میداد؟! هرچند که مطمئن بود چان آروم نمی نشست و بالاخره برای پس گرفتن بکهیون دست به هرکاری میزنه. راستش تا همین لحظه هم عجیب بود که هیچ حرکتی از طرف اون صورت نگرفته...
شاید نباید انقدر سخت می گرفت شاید اینکه دوباره اون کسی باشه که توپ رو توی میدون میندازه به نفعش تموم بشه. پس واقعا باید جدی تر به داستان نگاه می کرد و خودش ترتیب یه مهمونی خصوصی توی عمارتش رو می داد.
بکهیون به نشونه ی فهمیدن سری تکون داد:
«خوبه اینطوری باعث میشه تا به جبران دفعه ی پیش، به گرمی ازشون استقبال کنم»
توی دل ییشینگ بلوایی بود، هیچ فکرشو نمی کرد این روز عالی با مطرح کردن این موضوع ریده بشه توش. ولی خب دیگه نمی تونست  مدام بهونه تراشی کنه چون این موضوع بیشتر بکهیون رو به شک مینداخت.
برای چی باید می ترسید؟! اونکه از دادن دارو به بک خوداری می کرد و طبق آخرین معاینه دکتر از این روند کندِ بهبود تقریبا نا امید شد؛ مطمئنا قرار نیست یه دفعه توی دیدارشون اتفاقی بیفته و باعث بشه بکهیون همه زندگیشو با یه جرقه به یاد بیاره.
راستش خوب می دونست داره خودشو دلداری میده و درواقع امکان اتفاق افتادن هر موضوعی ممکن بود.
درست عین موریانه داشت خودشو می خورد غافل از اینکه پسر کنارش، که حالا با لذت از بستنی میوه ای تازه می خورد، خیال نداشت حالا حالاها چیزی رو به یاد بیاره و این بازی رو تموم کنه.
توی همین لحظه، چانیول و سهونی که عین مرغ سرکنده سعی می کردن تا راهی پیدا کنن برای دوباره دیدن لی، آرزوشون به شکل معجزه آسایی برآورده شد و قرار بود خبر های خوشی بهشون برسه.

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now