|| Season 2 • EP 3 ||

470 72 2
                                    

فصل دو : ( بخش سه : ازت متنفرم بابا )




« لوهان تو چیکار کردی ؟!! »
صدای داد چانیول پشت خط باعث شد تا توی گوش لوهان زنگ بزنه برای همین وقتی جمله دوم رو به زبون آورد فورا صدای اسپیکر رو کم کرد تا باز هم این اتفاق نیفته .
« رفتم دیدنش و باهاش حرف زدم چان »
« بعد از دو هفته الان این خبر رو باید بشنوم ؟!! فکر کردی من بچم ؟ خودم نمی تونم از پس کار هام بربیام ؟ برای چی بدون اینکه با من مشورت کنی سرخود رفتی پیشش لوهان ؟ اصلا برای چی تو کار هایی که به تو مربوط نیست دخالت میکنی ؟»
خوب می دونست چان فقط بخاطر ترسش هست که این طور داد و بیداد راه انداخته، و گرنه هیچ چیز دیگه ای نمی تونه چانیول همیشه خاموش و سرد رو این طور آتیشی کنه، اون از اینکه بک تمام حقیقت رو بفهمه وحشت داشت، و ترس از دست دادنش باعث میشه تا توی این لحظه درست مثل یک شیر زخمی پشت گوشی نعره بکشه .
ولی این داد و فریاد هاش برای کسی مثل لوهان اصلا وحشتناک نبود نه تاوقتی که چانیول رو عین کف دستش میشناخت .
« آره تو بچه ای ... ترسویی- واقعا چرا همیشه در باره ی مسائلی که به بکهیون ختم میشه عین احمق ها رفتار میکنی ؟ الان که بهش گفتم می تونه درست ترین تصمیم رو بگیره، اون حق داره بعد از این همه مدت بفهمه دقیقا چه اتفاقی افتاده و تو، توی این ماجرا کجای داستان بودی »
و درست لحظه ای که خواست تا خیال چانیول رو بابت اون نگرانی که خوب می دونست چی هست راحت کنه گوشی روش قطع شد .
« هیچ وقت شعور نداشتی- مرتیکه ی خرِ الاغ »
این رو گفت و هدست رو از گوشش جدا کرد و روی صندلی کنارش انداخت، پاش رو روی پدال گاز گذاشت- توی دلش مطمعن بود چان بعدا بخاطر این تصمیم سر تا پاش رو طلا میگیره ...
* البته امید وارم *
این رو گفت و بعد از اولین تقاطع پیچید.
( دو هفته ی قبل )
نگاهش رو از روی پارکت های کف اتاق گرفت و بی هدف توی فضا چرخوند، نور کم جونِ زمستون توی اتاق تابیده بود و قسمتی از زمین و میز مقابلش رو روشنتر می کرد، فضای نیمه تاریک اتاق حالا با شعاع نوری که از پنجره به لوهانی که درست بعد از تمام شدن شیفت شب به سراغ بکهیون اومده می تابید- حس خواب می داد، یک خواب عمیق و دل چسب که بلافاصله بعد از دوش آب گرم به مغز و جسمش هدیه می داد.
با این حال می دونست اگه همین الان تصمیمی رو که گرفته عملی نکنه- قطعا تا مدت ها باید قید خواب راحت رو بزنه چون نمی تونست ببینه چانیول درست مثل دیوونه ها شده و هر دفعه خودش رو زیر بارِ افکار و احساسِ گناهی که هیچ ربطی بهش نداره لِه میکنه، هرچند اون دیوونه بود اما حالا افسردگی هم به کلکسیون شخصیت نچسبش اضافه شده، پس قبل از این که بخواد بیشتر از این صبر کنه باید حرف هاش رو می زد تا برای پشیمونی خیلی دیر بشه و راه رفته رو نتونه برگرده.
« ممنون که قبول کردی به دیدنت بیام »
این رو با خجالت به زبون آورد و فورا با خوردن کمی از قهوه ی مقابلش خواست این حس شرمندگی رو پنهان کنه
« چرا نباید این کار رو می کردم؟ »
بک با همون لبخند گرم و مهربونش این جمله رو به زبون آورد، خوب که به چهرش دقت کرد متوجه گودی پایینِ چشم هاش شد و رنگ پوستش که به سفیدی می زد خبر از بی خوابی های مکرر می داد، همه ی این ها باعث می شد تا توی تصمیمش مصمم تر بشه، و یقین پیدا کنه درست ترین کار برای این رابطه گفتن حقیقت اون هم با جزئیات کامل هست ...
« اتفاقی که افتاد موضوع راحت و عادی نیست که بشه فورا فراموشش کرد ... برای همین حس کردم باید بیشتر بهت زمان داده بشه- ولی راستش من باید هرچی زود تر تو رو میدیدم و باهات صحبت می کردم، قبل از اینکه خیلی دیر بشه و واقعیات اون جور که نباید توی ذهن و باورت شکل بگیرن و ثابت بشن»
بک با شنیدن این جمله کمی توی جا تکون خورد و احساس کرد دلش پیچ می خوره، کل این مدت و اون روزی که چان رو از خونه بیرون کرد مغزش از شنیدن واقعیتی که یک مرتبه باهاش رو به رو شد توی جمجمه پودر شده بود، و حالا این آدم مقابلش نشسته و داره میگه این اتفاق سراسر غم گرفته و سیاه که مثل غده ی سرطانی داره کل بدنش رو مسموم میکنه جزئیات بیشتری داشته که باید
روشن بشه .
بدون این که متوجه باشه دسته ی مبل رو بقدری فشار داد که حالا خون از سر انگشت هاش فرار کرده بودند، نگاه لوهان روی دست های بک ثابت موند و این اتفاق یک مرتبه قفل زبونش رو باز کرد ...
« چانیول وقتی ده سالش بود پدرش رو از دست داد، درواقع چان عاشق پدرش بود- آقای پارک و پدر من هردو پزشک بودند و برای همین من از بچگی اون رو میشناختم- ما تقربا باهم بزرگ شدیم »
بی اراده فنجون قهوه رو به لب هاش نزدیک کرد و یک قلپ سریع و بزرگ ازش خورد، تلخی قهوه دیگه مثل همیشه براش جذاب و گیرا نبود برعکس وقتی روی تک تک پرز های زبونش می نشست مزه ی زهرمار می داد.
نگاه بک روی نقطه ی نامعلومی مقابل پاهاش گیر کرده و مثل آدم هایی که انگار خیلی وقت میشه مردند برق چشم هاش کم جون و سرد بود .
« یکی از تفریحاتی که چان و پدرش به شدت بهش علاقه داشتند ماهی گیری بود، اما یک روز توی راه برگشت به خونه، اونها تصادف وحشتناکی می کنند که توی اون آقای پارک همون لحظه فوت میکنه و فقط چان به شکل معجزه آسایی زنده می مونه، بالاخره وقتی بعد از کما بهوش اومد تا مدت ها یک آدم دیگه شده بود انگار اون پسر بچه ی سرخوش و با انرژی رفت و بجاش مردی چهل ساله برگشت، خیلی طول کشید تا باز هم تونستم بهش نزدیک بشم و به جرات میتونم اون دوران رو جز سیاه ترین سال های عمرم بخاطر بیارم »
بی اراده نگاهش روی بکهیون نشست که حالا سرش رو هم خم کرده بود و به نظر می رسید با هر جمله ای که از دهنش خارج میشه قامت این آدم بی گناه رو زیر بارش خمیده تر می کنه . ولی باید این حرفا زده می شد، قطعا اون دلش نمی خواست تا بک بعد از شنیدن حرف هاش با ترحم به چان نگاه کنه- فقط می خواست حتی اگه قراره از اون متنفر بشه لا اقل با آگاهی کامل این تصمیم رو بگیره .
« با این که چان بالاخره تونست اون اتفاق رو پشت سر بگذاره اما انگار قسمتی از روحش توی اون حادثه از بین رفت و من دیگه هیچ وقت نتونستم چان قبل رو توش پیدا کنم، تا اینکه دنبال علاقش رفت و توی بهترین دانشگاه فرانسه تحصیل کرد و وقتی بعد از فارق التحصیلی به کره برگشت- متوجه شد مادرش ازدواج کرده اون هم با یک مرد به ظاهر متمدن و فوق العاده ثروتمند »
راستش وقتی تصمیم گرفته بود تا حقیقت ماجرا رو فاش کنه حتی فکرش هم نمی کرد گفتن این کلمات میتونه انقدر زجر آور باشه به حدی که حالا لوهان احساس می کرد هنوز هیچی نشده کل انرژیش رو از دست داده، و این سکوتِ بک باعث می شد تا لوهان بیشتر از چیزی که تصورش رو می کرد زیر فشار باشه.
بکهیون رو متهم نمی کرد و حتی ذره ای بخاطر سکوتش دل گیر نبود بلکه از این که اجازه می داد تا لوهان در باره ی موضوعی که قطعا برای اون هم حکم زهر رو داره صحبت کنه بی نهایت ازش ممنون بود.
زبونش رو روی لب هاش کشید و قبل از حرف زدن نفسش رو توی سینه حبس کرد ...
« راستش بک چیزی رو که الان میخوام بهت بگم شاید باورش برای تو سخت باشه و حق داری اما تو باید بدونی که چه ارتباطی بین تو و چان وجود داره ... درواقع اون شب وقتی فهمیدی که مسبب مرگ پدر و مادرت پدرچان بوده باید بگم در اصل این کار ناپدریش بود نه پدر واقعی چانیول »
« چطور از من میخوای باور کنم پدر و مادر من به دست اون کشته شدند ؟ درسته که موقع اون تصادف لعنتی من کره نبودم اما همه می دونند که خانواده ی من توی تصادف مردند، اون هم بخاطر خواب آلودگی پدرم ... ماشین از جاده منحرف میشه و بعد ... »
بکهیون یک مرتبه به حرف اومد اما صداش غمگین و آهسته بود درست مثل بچه هایی که سعی میکنند دل پدر مادر خودشون رو به دست بیارن تا از خطاشون چشم پوشی کنند، کلام بکهیون هم در واقع پر از التماس و خواهش بود و درواقع تک تک کلماتی که از دهنش خارج می شدند با تمام وجود از لوهان می خواستند تا ثابت کنه همه ی اون حرف هایی که شنیده فقط یک دروغ بوده، یک اشتباه و لوهان می تونست این رو خوب بفهمه ...
کمی روی صندلی به جلو اومد و سعی کرد تا با پایین آوردن سرش صورت بکهیون رو ببینه اما خیلی موفق نشد ...
« اون تصادف ساختگی بود تا همه مرگشون رو به عنوان یک اتفاق باور بکنند، پدر تو یک مجموعه دار بزرگ بود و بین آثاری که تو گنجینش نگهداری می کرد جواهر نایابی وجود داشت که ناپدری چان ازش باخبر شد، این جواهر درواقع تابلوی رنگ و روغن رَمبرانت بود »
با شنیدن این جمله برای اولین بار توی اون مدت سر بکهیون بالا اومد و در حالی که چشم های بخون نشستش حالا از حد معمول کاملا گشاد شده بودند متعجب به چهره ی لوهان خیره شد.
خوب می دونست چه افکاری از ذهن بکهیون میگذره و نیازی به شنیدنشون نداشت تا بفهمه بکهیون الان میخواد چه جمله هایی رو به زبون بیاره ...
« درسته در واقع هیچ کس از این گنج خبر نداشت، تا وقتی که خیلی اتفاقی ناپدریش وارد گالری پدرت میشه و چشم های تیزش اون بوم نقاشی رو توی دفتر کار پدرت میبینه، خوب می دونست ارزش این تابلو می تونه سرمایه ی هنگفتی رو به دارایی الانش اضافه کنه و قدرتش رو بیشتر، پس وقتی پاش رو از اون گالری بیرون گذاشت به تنها چیزی که فکر می کرد گرفتن این تابلو بدون پرداخت کردن حتی یک اسکناس بود »
بک به قدری شوکه شده بود که احساس می کرد داره داستان زندگی یک نفر دیگه رو از زبون لوهان میشنوه انگار آدم هایی که داره ازشون صحبت میشه شخصیت های خیالی یک داستان مهیج هستند که هیچ وقت وجود نداشتند.
عاره پدرش یک مجموعه دار حرفه ای بود و می تونست قسم بخوره که تا جایی که عقلش قد می داد کلی معامله های بزرگ رو انجام داده و در باره ی هنر آگاهی کامل داشت ... اما وجود یک تابلو ی رنگ روغن از رَمبرانت.... حتی نمی تونست تصور کنه چه برسه به این که این گنج درواقع در اختیار اون بوده ...
« پدرش شروع میکنه در باره ی خانواده ی تو اطلاعات بیشتری به دست آوردن و تو این فاصله تو قالب یک دوست بیش از اندازه به پدرت نزدیک میشه، و بعد به هدفی که مدت ها دنبالش بود می رسه ... تک پسر جوون این خانواده ی خوش بخت، بیون بکهیون »
چشم های بک با شنیدن اسمش توی جا تکون خوردند، حتی نمی دونست پایان این داستان قراره به کجا برسه که حالا با گفتن اسمش گیج تر از قبل نا باورانه به لب های پسر مقابلش خیره شد ....
لوهان نمی تونست مکث کنه، درواقع نباید این خطر رو به جون می خرید چون هر بار که مکث می کرد به ذهنش می رسید تا قسمت های بیشتری رو از این داستان حذف کنه و این اتفاق نباید رخ می داد برای همین بدون توجه به سر درگمی بکهیون ادامه داد ....
« اون کثافت از گرایش چانیول خبر داشت و می خواست از این اتفاق به نفع خودش استفاده کنه، پس عکس تو رو که با ترفند های خودش به دست آورده بود به چانیول نشون داد و ازش خواست تا کاری کنه تو عاشقش بشی، اما چانیول قاطعانه این پیش نهاد رو رد کرد و باهاش مخالفت کرد »
لوهان حالا دیگه از نگاه کردن به چهره ی بکهیون هم وحشت داشت و خودش رو وادار می کرد تا سرش رو بالانیاره و تو دام اون چشم های خسته و بی رمق نیفته، چشم هایی که با تمام وجود فریاد می زدند و یک چیز رو میخواستند- این که دست از سر صاحبش بردارند.
« ناپدری چانیول سرطان بود... هیولایی که از نا کجا آباد وارد زندگیشون شد و اون رو جهنم کرد، وقتی فهمید حریف چانیول نمیشه باز هم خودش دست بکار کار شد و نقشه کشید تا کل خانواده رو از بین ببره اون هم با یک اتفاق خیلی طبیعی جوری که اصلا شک برانگیز نباشه تا بتونه بدونه هیچ مالکی به اون تابلو برسه... چان متوجه نقشه ی ناپدریش شد و تهدیدش کرد که اون رو به پلیس لو میده و کاری میکنه تا از زندگیش پشیمون بشه، پس برای اینکه دهن چان رو ببنده مدت کوتاهی از نقشش دست کشید اما وقتی فرصت مناسب رسید بدون هیچ مکثی عملیش کرد»
حس می کرد یک دور بدون وقفه کل کره ی زمین رو دویده، بدنش بی جون بود و هیچ انرژی نداشت، حالا دیگه بیش از اندازه حرف زده و باید این داستان سراسر عجیب و سیاه رو هرچی زود تر تموم کنه.
بک جوری توی کاناپه جم شده بود انگار هرلحظه امکان داشت با تارو پودش یکی بشه، جَو برای هردو سنگین بود، اما واسه ی بکهیون درست مثل نفس های آخر یک قربانی قبل از جون کندن زجر آور...
« وقتی اون عوضی نقشه ی کشتن کل خانواده رو کشید اتفاقی افتاد و تو مجبور شدی خیلی ناگهانی از کره بری، موضوعی که کل برنامه های اون رو بهم می ریخت در اصل همه ی کار ها انجام شده بود و اون شیطان نمی تونست صبر کنه تا تو برگردی، پس بدون کوچکترین تردیدی هدفش رو عملی کرد.
به خودش قول داد تا وقتی به کره برگردی قبل از این که از وجود تابلو باخبر بشی و به عنوان یک رقیب تهدیدش کنی تو رو هم از سر راه برداره.... اما روحش هم خبر نداشت که چان هیچ وقت اجازه ی این کار رو بهش نمیده ...»
احساس می کرد مغزش از شدت فشار توی دهنش اومده چشم هاش برای باریدن دیوانه وار می سوختند اما بک لجباز تر از این حرف ها بود که بخواد جلوی شخص دیگه ای گریه کنه، چشم هاش مدام پرو خالی می شدند و صدای لوهان حالا براش درست مثل کشیده شدن ناخن روی تخته زجر آور بود...
« مگه اون عوضی کی بود که بخواد برای زندگی بقیه تصمیم بگیره ؟ چطور جرات داشت یک خانواده رو قربانی خواسته هاش کنه بدون اینکه هیچ کس خبردار بشه؟!! و حالا تو بشینی جلوی من و از جنایت هاش بگی جوری که انگار داری قصه ی شب تعریف می کنی ... اون آشغال کی هست که می تونه برای خودش راست راست بچرخه و آدم بکشه بدون اینکه آب از آب تکون بخوره ؟!!»
صدای بکهیون وقتی از چله ی گلوش در رفت انقدر شکسته و در هم بود که قلب لوهان رو به درد آورد... آخه اون حتی توی داد و بی داد کردنش هم مظلوم بود و این بیشتر لوهان رو اذیت می کرد .
کار خودش رو کرد، حالا دیگه برای پشیمونی دیر بود و راه اومده رو نمی تونست برگرده ... پس باید تا آخرش ادامه می داد، برای همین درمقابل عُصیان احساسیِ بکهیون با جدیت ادامه داد ...
« یادته وقتی بچه بودیم برای اینکه کار اشتباهی نکنیم ما رو از آدم خیالی به اسم یانکی می ترسوندند ؟ مدام می گفتند اگه این کارو بکنی بهش میگیم بیاد و مارو باخودش ببره ... اما اون آدم خیالی نبود، و وقتی بزرگتر شدیم فهمیدیم یانکی اسم مخوف ترین باند تبهکاری کره هست که درست مثل سایه همیشه محو و غیر قابل تشخیص بودند، انگار هیچ کس اون ها رو نمی دید و فقط حرفش شنیده می شد ... تا حدی که باز هم احساس کردیم شاید واقعا یک توهم و قصه هست و مردم این جور داستان ها رو برای سرگرم کردن خودشون می سازند ...
اما اولین کسی که این سایه ی مرگ رو توی زندگیش احساس کرد و به واقعی بودنش پی برد چانیول بود ...
بعد ها فهمید یانکی همون مردی که تو بچگی مثل شیطان کثیف و بد کاره بود- درواقع همین ناپدریش هست که حالا به عنوان سرپرست دلسوز و مهربونش قصد نابود کردن خانوادش رو داره ...»
میون نگاه های گیج و متلاطم بکهیون که به نظر می رسید روح از قالبش جدا شده ادامه داد:
« آره ... ناپدری چانیول رئیس بزرگترین باند مافیای کره- یعنی همون یانکی های افسانه ای میشه ... و تو هیچ وقت نمی تونی همچین آدمی رو گیر بندازی... نمی تونی کسی رو که فقط در حد قصه و داستان می مونه و به عنوان سرگرمی های مردمی دهن به دهن می چرخه رو لو بدی... تو نمیتونی آدمی رو که هیچ وقت دیده نشده رو گیر بندازی- وقتی حتی پلیس هم به بودن چنین شخصیتی شک داره »
بک که تا چند لحظه ی پیش بخاطر داد و بی داد از سر جاش بلند شده بود حالا مثل خمیری وارفته روی کاناپه ول شد و همون طور که چشم هاش بی هدف توی کاسه ی سر می چرخید سعی می کرد تا همه ی این حرف ها رو توی ذهنش هضم کنه فقط نمی دونست چرا از پس این کار بر نمیاد ...
« من اومدم اینجا تا بهت بگم ... چان هم به اندازه ی تو یک قربانیه و هر دوی شما انقدر معصوم هستید که هیچ وقت وجودتون لکه دار نمیشه ... خواستم بگم وقتی انقدر به هم نیاز دارید چرا همدیگه رو زیر بار افکار اشتباهتون له می کنید؟ با اینکه چان به مدت ده سال درست بعد از اون شبی که عکس تو رو توی دست ناپدریش دید برای محافظت از تو فاصلش رو باهات حفظ کرد و تمام این سالها درست مثل یک فرشته ی نگهبان از زندگیت مراقبت کرد تا وقتی که اون مرتیکه ی حروم زاده بمیره- اما سرنوشت کاری میکنه تا دوباره جلوی هم قرار بگیرین- بی انصافی هست که بزارین اون کثافت حتی بعد از مرگش هم زندگیتون رو از این بیشتر نابود کنه و به هدفش برسه ...»
عرض و طول اتاق مقابل چشم های بکهیون کش می اومدند و گاهی انقدر نزدیک می شدند که احساس می کرد الان بین دیوار های این خونه پرس میشه، ولی بین تمام این گیجی ها و بالا پایین شدن ها جمله های پایانی لوهان واضح و رسا به گوشش می رسید ...

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now