|| Season 4 • EP 3 ||

392 66 103
                                    

فصل چهارم : بخش سوم (مستر اوه)

کلافه تو جا غلتی زد اما خواب به چشماش نمی اومد ...
بلند شد و به طرف پنجره ی قدی دفتر کارش راه افتاد فاصلش با پسری که روی تخت خوابیده فقط یک در بود اما، احساس می کرد تو دو دنیای متفاوتن ....
صدای در بلند شد و بی اینکه صورتش رو برگردونه گوگو وارد دفتر کار شد .
« قربان قهوتون حاضره »
آروم قدم به جلو برداشت و قهوه رو روی نزدیک ترین میز به رئیس گذاشت و بعد از ادای احترام  بیرون رفت ...
چشماش به اختیار خودش منظره ی باغ رو کندو کاو می کرد، اما این وسط افسار مغزش-و از دست داده بود .
بزرگ ترین اشتباهش رو کی مرتکب شد ؟ روزی که دستور ملاقات دو جانه رو داد ؟ اصلا واقعا بزرگ ترین اشتباهش بود ؟ .... شاید باید مثل همیشه خودش تنهایی هدفش روعملی می کرد اون قدرتش رو داشت، می تونست مقابل همه ی مشکلاتی که بعدا قرار بود گریبانش رو بگیره محکمو قوی بایسته ...
پس چرا ؟ ... چرا اون تصمیمو گرفت که حالا هرچی به خودش نگاه می کنه کمتر و کمتر آدمی که قبلا بود رو می تونست به یاد بیاره ؟....
جرعه ای از قهوه خورد و مطمئن بود علت این سردرگمی و افکار مسخره نیمه شبش همون پسر سرتق و یه دنده ای هست که رو تخت خوابیده ...
ساعت ها گذشت بی اینکه مغزِ زبون نفهمش اجازه بده خواب به چشماش بیاد ...
نگاهی به ساعت کرد و متوجه شد چیزی تا طلوع خورشید نمونده ...
فایده ای نداشت از سر جا بلند شد و به طرف اتاقش خزید، آروم دستگیره در رو تو جا چرخوند و وارد شد .
همونطور که فکر می کرد دلیل تمام افکار در همو و برهمش راحت تو تخت خوابیده بود ..
چراغ خواب کنار تختش هنوز روشن و بود کای فکر کرد چطور میتونه با چراغ روشن عمیق بخوابه؟! ولی از اینکه این فرصت رو داشت تا همه چیز رو واضح ببینه خوشحال شد .
بالای تخت ایستاد و بی اینکه بخواد، چشمش به دست کیونگ افتاد که حالا دور مچش کبود شده بود ..
متعجب سعی کرد دست دیگش رو چک کنه و متوجه شد  این اتفاق برای هر دو دستش افتاده، و قبل از اینکه بخواد به مغزش فشار بیاره درگیری که صبح باهم داشتن جلو چشماش نقش بست ....
زیر لب زمزمه کرد * احمق *
نباید اون الم شنگه رو راه می انداخت که بخواد به زور متوسل بشه، ولی این آدم حرف حالیش نیست و همیشه آمادست تا با دیدن کای تیغ هاشو به سمت اون پرتاب کنه .
اینبار صورت کبود و ورم کردش بود که چشم های کای رو به طرف خودش کشوند و کلمات بی اینکه بفهمه آروم به زبونش اومدن :
« تو چی هستی ؟ یه پسر مثل همه ی پسر های دیگه، مگه غیر از اینه ؟ پس چرا نمی تونم تفسیرت کنم ؟ چرا باید هروقت که بهت نگاه می کنم برام بزرگ ترین معمایی باشی که همیشه بهم یادآوری میکنه نمی تونم جوابشو پیدا کنم ؟ چرا ازینکه حالا رو تخت من خوابیدی نباید احساس بدی داشته باشم ؟ هیچ میدونی چقدر ازینکه اینجارو با کس دیگه ای شریک بشم متنفرم ؟
ازینکه کاری میکنی تا گیج بشم بدم میاد ....
بدم میاد ازینکه نمی تونم خودمو بفهمم »
خورشید کم کم داشت بالا می اومد و نور کم جونش از پشت پرده های اتاق  سرک میکشید ...
دست هاشو تو جیب شلوارش برد و به دنبالش رو صورت پسری که آروم خوابیده خم شد، و انقدر فاصلشو کم کرد که می تونست نفس های منظم و آروم کیونگ که به صورتش می خورد رو احساس کنه، اما درست قبل ازینکه بخواد خودش رو تو گودال احساسی که درکش نمی کرد سرگردون پیدا کنه _ از اتاق بیرون رفت .

" BLACK Out " [Complete]जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें