بعد از اتمام كلاس به همراه نايل از كلاس خارج شديم ، هنوز از در خارج نشده بوديم كه يقمو چسبيد و گفت :هري الان توضيح بده كجا بودي ديشب ...من:آخه اينجا ؟دم در كلاس ؟؟
_نميخوايد راه رو باز كنيد بريم ؟
يكي از همكلاسي هامون اين حرفو زد و نايل يقمو ول كرد و ساعد دستمو گرفت و منو دنبال خودش كشوند به بيرون از كلاس از سالن عبور كرديم و وارد حياط شديم .
نايل نگاهي بهم كرد و گفت :هري الان ميتوني دهن گشادتو باز كني و بگي ديشب كجا بودي ؟
من:خب همممم واقعا ميخواي بدوني ؟
نايل پوكر نگاهم كرد و گفت : هريييييي ....
من:چيه ؟
نايل:نفهمي ديگه ... بگو كجا بودي .
من:جالب نيس بدوني ...
نايل :بزنم لت و پارت كنم پسر ؟
همين حرفو زد كه شان از پشت نايل اومد و دستشو گذاشت روي شونه هاي نايل و با لبخند رو به ما سلامي كرد .
نايل نگاهي بهش كرد و شونشو پس زد و با جديت گفت : تو اينجا چي ميخواي ديگه ؟
شان با لبخندي ژكوند رو به من كرد و گفت : به رفيق بلوندت بگو اينقد بد اخلاقي نكنه ...
نايل : رواني من بلوند نيستم ... موهاي واقعي من قهوه ايه ، يه بار ديگه بگي بلوند ميزنم ميكشمت شان ....
من : شماها نميخوايد به جر و بحث هاتون خاتمه بديد ؟ بس نيس واقعا ؟
نايل : تقصير اينه ...
شان:خفه خون بگير نايل ... با تو كاري ندارم اومدم به هري بگم كه امشب به تولد دوست دخترم دعوته ... راستي هري هر كيو دوست داشتي ميتوني با خودت بياري جز اين بلوند ...
اين حرفو زد و تنه اي به شونه ي نايل زد و خواست بره كه يهو برگشت و گفت : اع ميبيني چقد حواس پرتم ... ادرس محل تولد رو اس ام اس ميكنم برات هري ...فعلا .
اين حرفو زد و از ما دور شد ... نايل چهره اش خيلي تو هم رفته بود ...
طوري شده بود كه ديگه ازم نميپرسيد من ديشب كجا بودم و اين يكم برام عجيب بود ...
خب منم جاي اون بودم ناراحت ميشدم ، شان خيلي رك و راست بهش گفت كه تو دعوت نيستي و اون ... خب مگه دوستش نبود ؟نايل بدون هيچ حرفي دنبال من ميومد و من هم داشتم طرف كافه دانشگاه ميرفتم ... چون صبحانه نخورده بودم ،من حتي ديشب شام هم نخورده بودم ... از بس چيزي نخورده بودم كه حتي دستشويي هم نداشتم ... اينطور پيش ميرفتم چيزي ازم باقي نميموند تا آخر سال ...
در كافه رو باز كردم و وارد شدم نايل هم پشت سر من وارد شد كه ديدم يكي بلند ميگه : هريييييي بيا اينجا ...
YOU ARE READING
The Rainbow Between Us
Fanfictionخلاصه : هري استايلز پسري ساده و مهربون كه در دانشگاه رشته ي موسيقي قبول شده است ،او ميخواهد بعد از فارغ التحصيلي موسسه يادگيري موسيقي خودش را داشته باشد ،اما در اين ميان در دانشگاه با پسري چشم آبي آشنا ميشود كه او را از مسير اهدافش دور ميسازد و زند...