Part 8

50 12 2
                                    



امروز روز معمولي اي بود ، با نايل كلاس رفتيم و بعد به طرز باورنكردني اي منو به اتاق خودشو ديلان راه داد و چند دقيقه اي اونجا بودم و لباسي كه بهش داده بودم رو بهم داد و من برگشتم اتاقم ...
با شان هم حرف زدم و قرار شد كه مهموني امشب رو باهم بريم . هر چند من اهل پارتي و اينجور جاها نبودم .

به نايل هم گفتيم بياد ولي اون قبول نكرد ، به خاطر صورت كبودش احساس معذب بودن داشت ...
ماهم بهش سخت نگرفتيم ...

تقريبا تا شروع مهموني دو ساعت وقت داشتم ...
لپ تاپم رو روشن كردم و آهنگي پلي كردم .

بعد از مدتي تاملينسون وارد اتاق شد ... حرفي بينمون رد و بدل نشد .

لباساشو عوض كرد و خيلي سريع از اتاق بيرون زد  .
ميدونستم بالاخره مقصد نهايي لويي قراره كجا باشه ،همون مهموني ...

منم بلند شدم و لباسمو عوض كردم و تيپ ساده هميشگيم رو زدم .
حوصله تيپ زدن نداشتم .
همون پيراهن دودي ام رو پوشيدم و شلوار جين خاكستري ام رو هم پا كردم ، جلو آيينه كمي موهامو مرتب كردم و كتوني آل استار مشكي ام رو هم پوشيدم و كليد اتاق رو توي جيبم گذاشتم و موبايلم رو برداشتم و از اتاق زدم بيرون .

به طرف طبقه پنجم رفتم و به سمت اتاق شان حركت كردم ...
در اتاق رو زدم كه شان درو باز كرد و گفت : الان ميام من آمادم ...

بعد از يك دقيقه از اتاق اومد بيرون كه نگاهي بهش كردم و گفتم : چقد تيپ زدي ...

پسره كت و شلوار اسپرت پوشيده بود ... با اينكه خيلي اين لباس بهش ميومد ولي خيلي رسمي بود ...

بهش گفتم :شان ، يه مهموني ساده اس ...

شان : ميدونم .

من:لباسات خيلي رسميه .

شان:ميدونم.

من: نميخواي عوض كني ؟

شان: نه خوبه .

من:اوكي بيخيال ... توي خوشتيپ همه چي بهت مياد ...

با هم به طرف آدرسي كه بهمون گفته بودن حركت كرديم ...
آدرس پارتي بيرون از دانشگاه بود و تقريبا ٥٠ متر پايين تَر از دانشگاه ...
از دانشگاه خارج شديم و راهمون رو ادامه داديم ...
توي راه بين منو شان حرفي رد و بدل نميشد ...
از الان جاي خالي نايل رو احساس ميكردم ... واقعا دلم ميخواست باشه تا با خنده هاش يكم بهمون شور و شوق بده .

بعد از مدتي به اون خونه مورد نظر رسيديم ...

به شان نگاهي انداختم كه گفت : چه خونه ي بزرگيه ...

من : اوهوم ، بريم تو ...

دوش به دوش هم وارد حياط جلويي خانه شديم كه پسرا و دخترا همه كنار هم ايستاده بودن و حرف ميزدن ...
منو شان شديدا احساس غريبي ميكرديم بين اينهمه دانشجو .

The Rainbow Between UsWhere stories live. Discover now