امروز روز معمولي اي بود ، با نايل كلاس رفتيم و بعد به طرز باورنكردني اي منو به اتاق خودشو ديلان راه داد و چند دقيقه اي اونجا بودم و لباسي كه بهش داده بودم رو بهم داد و من برگشتم اتاقم ...
با شان هم حرف زدم و قرار شد كه مهموني امشب رو باهم بريم . هر چند من اهل پارتي و اينجور جاها نبودم .به نايل هم گفتيم بياد ولي اون قبول نكرد ، به خاطر صورت كبودش احساس معذب بودن داشت ...
ماهم بهش سخت نگرفتيم ...تقريبا تا شروع مهموني دو ساعت وقت داشتم ...
لپ تاپم رو روشن كردم و آهنگي پلي كردم .بعد از مدتي تاملينسون وارد اتاق شد ... حرفي بينمون رد و بدل نشد .
لباساشو عوض كرد و خيلي سريع از اتاق بيرون زد .
ميدونستم بالاخره مقصد نهايي لويي قراره كجا باشه ،همون مهموني ...منم بلند شدم و لباسمو عوض كردم و تيپ ساده هميشگيم رو زدم .
حوصله تيپ زدن نداشتم .
همون پيراهن دودي ام رو پوشيدم و شلوار جين خاكستري ام رو هم پا كردم ، جلو آيينه كمي موهامو مرتب كردم و كتوني آل استار مشكي ام رو هم پوشيدم و كليد اتاق رو توي جيبم گذاشتم و موبايلم رو برداشتم و از اتاق زدم بيرون .به طرف طبقه پنجم رفتم و به سمت اتاق شان حركت كردم ...
در اتاق رو زدم كه شان درو باز كرد و گفت : الان ميام من آمادم ...بعد از يك دقيقه از اتاق اومد بيرون كه نگاهي بهش كردم و گفتم : چقد تيپ زدي ...
پسره كت و شلوار اسپرت پوشيده بود ... با اينكه خيلي اين لباس بهش ميومد ولي خيلي رسمي بود ...
بهش گفتم :شان ، يه مهموني ساده اس ...
شان : ميدونم .
من:لباسات خيلي رسميه .
شان:ميدونم.
من: نميخواي عوض كني ؟
شان: نه خوبه .
من:اوكي بيخيال ... توي خوشتيپ همه چي بهت مياد ...
با هم به طرف آدرسي كه بهمون گفته بودن حركت كرديم ...
آدرس پارتي بيرون از دانشگاه بود و تقريبا ٥٠ متر پايين تَر از دانشگاه ...
از دانشگاه خارج شديم و راهمون رو ادامه داديم ...
توي راه بين منو شان حرفي رد و بدل نميشد ...
از الان جاي خالي نايل رو احساس ميكردم ... واقعا دلم ميخواست باشه تا با خنده هاش يكم بهمون شور و شوق بده .بعد از مدتي به اون خونه مورد نظر رسيديم ...
به شان نگاهي انداختم كه گفت : چه خونه ي بزرگيه ...
من : اوهوم ، بريم تو ...
دوش به دوش هم وارد حياط جلويي خانه شديم كه پسرا و دخترا همه كنار هم ايستاده بودن و حرف ميزدن ...
منو شان شديدا احساس غريبي ميكرديم بين اينهمه دانشجو .
YOU ARE READING
The Rainbow Between Us
Fanfictionخلاصه : هري استايلز پسري ساده و مهربون كه در دانشگاه رشته ي موسيقي قبول شده است ،او ميخواهد بعد از فارغ التحصيلي موسسه يادگيري موسيقي خودش را داشته باشد ،اما در اين ميان در دانشگاه با پسري چشم آبي آشنا ميشود كه او را از مسير اهدافش دور ميسازد و زند...