part 2

1K 123 42
                                    

با اینکه تمام راه مدرسه رو دویده بودم اما با این حال ۵ دیقه دیر رسیدم،بخاطر همین معلم بهم اجازه ورود نداد،منم انقدر احمق نبودم که پشت در کلاس منتظر بمونم پس رفتم توی حیاط و منتظر زنگ تفریح موندم

وقتی که زنگ تفریح شد دوستام یکی یکی اومدن پیشم و با هم رفتیم سلف تا چیزی بخوریم

"هیییی"درحالی که با دوستام روی میز نشسته بودیم و غذا هامون جلومون بود اهی کشیدم

"چی شده جانگ کوک؟"این حرفو یکی از دوستام که اسمش جیهبوپ بود زد

اما جوابشو ندادم و دوباره اهی کشیدم
اما ایندفعه یکی دیگه از دوستام به اسم جیمین با عصبانیت گفت"چیه؟باز چه مرگت شده"

سرمو کج کردم و بهش نگاه کردمو گفتم"چیز خاصی نشده فقط...بازم از اون خوابا دیدم"

"اه دوباره اون بحث کوفتیو باز نکن،حداقل وقتی که داریم کوفت میکنیم"این حرفو جیمین درحالی که اخم کرده بود گفت

"فکر کنم تا وقتی که یکیو به فاک ندی این خوابا دست از سرت بر ندارن"

"میگی چیکار کنم؟هر بار که سعی میکنم به یکی نزدیک بشم همه چی به طرز مسخره ای ریده میشه"این حرفو وقتی که داشتم به یکی از دوستام به اسم یونگی نگاه میکردم گفتم،چون اون حرف از دهن یونگی بیرون اومده بود

اکیپ ما ۴ نفره بود،من و هوسوک و یونگی و جیمین

هوسوک پسر مهربونو خوشرویی بودو همیشه یه لبخند روی صورتش بود که این باعث میشد قیافش خیلی بهتر بنظر برسه،بخاطر همین یه جورایی بین دخترا معروف بود
جیمین هم یه پسر مهربونو کیوت بود که براش فرقی نداشت که کی جلوشه با همه با مهربونی رفتار میکردو و سعی میکرد تا جای امکان به همه کمک کنه
اما یونگی بر عکس دوتای دیگه پسری ساکت و سردی بود و زیاد با کسی ارتباط بر قرار نمیکرد،به معنی واقعی کلمه با کسی ارتباط بر قرار نمیکرد،ما ۳ تا تنها کسایی بودیم که باهاش حرف میزد البته نه زیاد،اما مطمئنم که اون یه روی دیگم داره که تا حالا به کسی نشون نداده

"نگران نباش پسر،حتی اگه امسال هم ‌با کسی نخوابی،هنوز سال دیگرو داری"این حرفو هوسوک درحالی که یه قیافه ی نصیحت گرانه گرفته بود گفت

"و اگه سال دیگه هم شکست بخورم چی؟"

یونگی نیشخندی زد و گفت"اونوقت باکره میری به دانشگاه"

"نه امکان نداره،همین الانم فقط چند نفر توی کلاسن که مثل منن مطمئنا وقتی وارد دانشگاه شم میشم یکی یدونه..."لبو لوچمو کج کردمو به جیمین اشاره کردم"حتی جیمین هم بکارتشو از بین برد!"

جیمین با عجله سرشو اورد بالا اورد و بهم اخم کردو گفت"حتی جیمین؟مگه من چمه؟چرا یجوری دربارم حرف میزنی که انگار من مشکل دارم؟"
هوسوک خواست قضیه رو جمع کنه پس گفت"نه!کوکی منظور بدی نداشتم فقط-"جیمین حرفشو قطع کردو گفت"فقط چی؟"
"بذار باهات رو راست باشم...چون هم قدت کوتاهه و هم قیافت بچه گونست همه فکر میکنن تو یه بچه ای و اصلا درباره این چیزا هیچی نمبدونی...چه برسه به انجام دادنش!"این حرفو یونگی درحالی که پاشو گذاشته بود بالای صندلی گفت

جینین چشماش باز شد و با تعجب به یونگی نگاه کرد"چ-چی؟تو خیلی بی ادبی-"
"حقیقت تلخه بیبی"یونگی چشمکی زد و اینو گفت
جیمین سرشو به یونگی نزدیک کردو با اخمی گفت"ک-کاری نکن که این کوچولو بهت نشون بده که چه کهرایی از دستش بر میاد!"
"مثلا میخوای چیکار کنی جوجه؟!"

هییی...این دوتا همیشه همینجورین...مثل سگ و گربه...بعضی وقتا برام سوال میشه که چجوری تا الان همو نکشتن و با هم دوستن
اما قبل از اینکه بخوان بحثشونو بیشتر کش بدن زنگ خورد
"خب خب حرف زدن بسته،کوکی پاشو بریم سر کلاس،میدونی که معلم تاریخ خیلی زود میاد سر کلاس و منم دلم نمیخواد تنبیه بشم"این حرفو هوسوک درحالی که بلند شده بود و دستمو مبکشید گفت

راست میگفت...خانم یی معلم تاریخ همیشه زود میومد سر کلاس...انگار پشت در کلاس وایمیستاد و تا زنگ میخورد میپرید توی کلاس!خانوم مهربونی بود اما موقع درس حتی از مادر منم جدی تر میشد
پس سرمو تکون دادم و بلند شدم تا با جیهوپ بریم سر کلاس
راستش کلاسای ما از هم جدا بود،منو هوبی توی یه کلاس و جیمین و یونگی هم توی یه کلاس بودن

عجیب بود...خانوم یی ایندفعه دیر کرده بود
یعنی چی شده بود؟اومیدوارم پاش شکسته باشه و نیاد سر کلاس
اما تا این حرفو زدم درو باز کردو اومد داخل
انگار منتطر بود تا این حرفو بزنم:/

سلامی کرد و با لبخند همیشگیش گفت"خوب بچه ها،قبل از اینکه درس اومروزو شروع کنم باید بهتون یه خبری رو بدم"

نگاه همه بچه ها روی معلم بود تا حرفشو ادامه بده"امروز ما دوتا دانش اموز جدید داریم!راستش اونا امروز به مدرسه ی ما منتقل شدن و مدیر هم تصمیم گرفت اونارو توی کلاس ما قرار بده"
بعد از چند دیقه دوتا دستاشو بهم زد و گفت"بیاین داخل بچه ها"
در کلاس باز شد و یه دختر و یه پسر وارد کلاس شدن
واوووو
چه هلویی
که یهو صدای سوتی بلند شد
یعنی من بودم؟!
اما نه...خدارو شکر اون صدا از لان در اومده بود
دهن همه باز شده بود چون اون دوتا با طرز عجیبی جداب و خوش قیافه بودن
مخصوصا دختره،موهای بلند و قهوه ای داشت و پاهاشم خوش فرمو کشیده بودن،صورتشم که نگم براتون،چشمای درشتو کشیده با لبای صورتی،سینه هاشم متوسط بودن،لعنتی!دقیقا تایپ خودم بود

با صدای دست معلم از فکرام اومدم بیرون"خب میشه خیلی مختصر خودتو به بچه ها معرفی کنین؟"

هر دوتاشون سر تکون دادن و دختره شروع کرد"سلام...اسم من یورا هستش و بخاطر شغل پدرم تازه به این شهر اومدیم،پس لطفا از اون جایی که من تازه واردم و زیاد اشنایی با این مدرسه ندارم ازم خوب مراقبت کنین"و بلخند درخشانی زد

حالا نوبت پسره رسیده بود"سلام،اسم من تهیونگه و اومیدوارم دوستای خوبی برای هم بشیم"و لبخند عجیبی زد...یه لبخند مستطیلی؟

بعد معلم نگاهشو از اونا برداشت و به ما نگاه کرد و گفت"خب ما دوتا جای خالی داریم،یکی پیش هارو و یکی پیش جانگ کوک،لطفا سریع جاتونو انتخاب کنین و بشینین"

وای انگار خدا دلش برام سوخته و میخواد بهم روی خوش نشون بده

اما تهیونگ نگاهی به یورا انداختو گفت"اگه سختته من میتونم پیش جانگکوک بشیم"

چی؟نه نه نه
یورا لطفا منو انتخاب کن
اما یورا سری به نشونه ی تایید تکون داد و رفت پیش هارو نشست و تهیونگ هم اومد پیش من نشست
***
خب اینم از این پارت
اومیدوارم خوشتون بیاد و ووت و نطر هم یادتون نره:*

YOUR TOUCH[TAEKOOK]Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum