Part nine

38 10 21
                                    

(ایزابلا )

تو ماشین امیلی نشستیم و همینطور که تو راه برگشت به خونه هامون بودیم نگاهای  خیره و پرسشگرانه ی امیلی رو روی خودم احساس میکردم٬ بهش جوابی نمیدادم و فقط امیدوار بودم با کتکایی که از اون دختر خورده بود آسیب ندیده باشه .
همینطور غرق در افکارم بودم که بلاخره امیلی تصمیم گرفت سکوت بینمون رو بشکنه .
امیلی : نمیخوای بگی اونا کی بودن و معنی این اتفاقا چیه ؟؟
من : گوش کن من یه حدس هایی میزنم و خب میشه گفت به احتمال هشتاد تا نود درصد درسته ولی تا صد درصد از همه چیز مطمعن نباشم نمیتونم بهت چیزی بگم .........
راستش خودمم گیج شدم ، امیدوارم درک کنی !!

امیلی : باشه ولی یادت باشه یه توضیح درست و کامل بهم بدهکاری !!

من : چیزیت نشده ؟؟ جاییت که درد نمیکنه ؟؟

امیلی : نه فقط یکم گیج شدم ولی بهت اطمینان دارم .

لبخند زد ، متقابلا بهش لبخند زدم و دوباره سکوت کردیم .
بعد یه مدت کوتاه که به نظر من طولانی می اومد به در آپارتمانم رسیدیم و من از امیلی خداحافظی کردم و جدا شدیم .
داخل خونه که رفتم بدون معطلی لباسامو عوض کردم و خودمو روی تخت ولو کردم
′یعنی این دخترا همونایی بودن که تئو میگفت ؟′
′یعنی حرفاش حقیقت داره ؟′
′واسه چی از من خواست تا نقش دوست دخترشو بازی کنم با این که کلی دختر هستن که براش سرو دست میشکنن ′
′یعنی هدفش از این کاراش چیه ؟′
اینا افکاری بودن که مدام به سراغم میومدن سرمو تکون دادم تا ذهنمو از فکر کردن بهشون منع کنم .
روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا جلوی تداعی شدن لحظه به لحظه ی حرفام با تئو و اون دخترارو بگیرم
یواش یواش پلکاتم داشت سنگین میشد ، روز خسته کننده ای داشتم و تنها جمله ای که میتونستم به زبون بیارم این بود
« لعنت بهت تئو تایلر »
...............................................................................................
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم آخه با چه فکری صدای کشیده شدن ناخون رو دیوارو برای آلارم گوشیم انتخاب کردم .
هوووف واقعا احمقانست !!
بعد از یه دوش کوتاه و خوردن صبحونه ، یونیفورمم رو پوشیدم و به سمت مدرسه راه افتادم به امیلی گفتم امروز میخوام پیاده برم مدرسه و اونم بعد از کلی غرغر قبول کرد .
تو راه داشتم به اتفاقای دیروز فکر میکردم ، امروز حتما باید از حدسام مطمعن بشم .
به مدرسه که رسیدم وارد شدم به سمت سالن و بعد کمد وسایلم که درست سمت راست کمد امیلی بود رفتم .
امیلی اونجا وایساده بود و به در کمدش ور میرفت .

ادامه دارد ..........

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

های گایز
خب اینم از پارت نهم امیدوارم دوس داشته باشید و به نظرتون بلا به چی فکر میکنه که انقدر درگیره ؟؟؟از چی مطمعن نیست ؟؟؟

لاو یو آل 💕💕

Give me life !!Where stories live. Discover now