Part 4

3.5K 827 135
                                    

✩ ووت یادتون نره ✩

سال 2020 کره جنوبی، بوسان

آروم پرده ی اتاقش رو کنار زد و با دیدن جیمین که بعد از چند ساعت برگشته و دور آتیش همیشه روشن توی محوطه نشسته بود، از پنجره پایین پرید.

گرد و خاک نشسته روی شلوارشو تکوند و قدم هاشو سمت جیمین سوق داد. میدونست که جیمین نزدیک شدنش رو حس میکنه اما هرچقدر منتظر موند، اون توجهی بهش نکرد؛ پس نزدیک تر شد و کنارش روی تنه ی درخت نشست.

سکوت بین شون با صدای سوختن ترکه های چوبِ داخل آتیش پر شده بود و هر دو به دود خاکستری رنگی که به آسمون بلند میشد، نگاه می کردن.

یونگی بلاخره تصمیم گرفت اون سکوت رو بشکنه.
"قهری؟"

صدای پوزخند جیمین بلند شد و جواب داد:"من دیگه بچه نیستم که قهر کنم."

یونگی تحمل نادیده گرفته شدن از طرف اون رو نداشت، براش هیچ اهمیتی نداشت که همه ی اعضای گروه بهش احترام میذاشتن و همیشه مرکز توجه بود؛ اگه به چشم جیمین نمیومد اون موقع بود که احساس شکست، تمام روح پسر بزرگ تر رو احاطه می کرد.

نفس عمیقی کشید و با صدای آرومی پرسید:"پس چرا بهم نگاه نمیکنی؟"

جیمین کلافه نگاهشو از شعله های آتش رو به روش گرفت به صورت یونگی دوخت. اما اون نگاهی نبود که آلفا منتظرش بود.
با چشم های سرد و بی احساسش، مستقیم به چهره ی یونگی نگاه کرد و جواب داد:"چون ناراحتم."

و دوباره نگاهشو ازش گرفت و صورتشو با دستاش پوشوند. فقط چند ثانیه ی کوتاه طول کشید تا آلفا بوی اشک های جیمین که شبیه اقیانوس بود رو بفهمه و لرزیدن شونه هاشو ببینه.

"جیمین؟" به آرومی صداش کرد.

جیمین با هق هق ریزی که بین کلماتش فاصله های کوتاه مینداخت جواب داد:"اگه بلایی... سر جونگکوک اومده باشه... هیچوقت خودمو نمی بخشم."

آلفا لعنتی به خودش بفرستاد و بعد بدون فکر بیشتر، سر امگا رو توی بغلش گرفت و اونو به خودش فشرد، شاید استفاده از رایحه ی آرامش بخشِ آلفا، برای امگایی سهم خودش نبود کار درستی بنظر نمیومد، اما یونگی به این چیزا اهمیتی نمیداد؛ نه تا وقتی که به هر طریقی میتونست جیمین رو آروم کنه.

امگا بعد از چند دقیقه، زمانی که به اندازه ی کافی توی آغوشی که مدتها ازش دور بود، آروم شد، با خجالت خودشو از بغل آلفا بیرون کشید و دور تر ازش نشست:"پدرت اگه مارو میدید...!"
حتی نمیتونست حدس بزنه اگه آلفای لیدر اون هارو درحال تبادل احساسات می دید، ممکن بود چه برخورد وحشتناکی باهاشون بکنه. اونم وقتی که با صراحت بهشون گفته بود حق اون نزدیکی رو ندارن.

یونگی با لبخند کمرنگی که روی لبهاش داشت، دستشو بلند کرد و رد اشک خشک شده ی روی گونه ی امگا رو نوازش کرد.

Life inside the Hourglass | Completedजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें