تهیونگ به سختی روی پاهاش ایستاده بود و تن زخمیش رو سمت کلبه ی چوبی ای که از دور معلوم بود، میکشید. خون زیادی از دست داده بود و هوشیاریش هر لحظه کمتر و کمتر میشد. اگه جونگمین نرسیده بود، معلوم نبود که بتونه زنده از اونجا بیرون بیاد. وقتی به کلبه رسید، به سختی از پله ها بالا رفت و خودشو از چهارچوب در گرفت؛ طبق قرار همیشگی شون، یک تقه، مکث و بعد دو تقه ی دیگه به در چوبی وارد کرد و قبل از باز شدن کامل در، توی بغل نامجون از حال رفت.
***

"بیدار شدی؟" نامجون با نگرانی پرسید.

تهیونگ ناله کنان، اسم معشوقش رو صدا میکرد و هنوز متوجه شرایطی که براش پیش اومده نبود.

به آرومی بالای سرش نشست و پیاله ای که به جای آب، محتویات قرمز رنگی داخلش به چشم میخورد رو سمت لبهای خشکش گرفت.

خونآشام با شنیدن بوی خونِ تازه، ناخودآگاه دندون های نیشش رو از لثه ش بیرون آورد، اما وقتی فهمید پیکری برای فرو بردن دندون هاش وجود نداره، با نارضایتی ناله ای سر داد و خون داخل پیاله رو نوشید و با صدای گرفته ای گفت:" هنوز تشنمه."

نامجون پیاله ی دیگه ای از خون پر کرد و اینبار به دستش داد و مجبورش کرد چشماشو باز کنه، چون هرچقدر هم که گذشته بود، هنوز هم مثل قبلا از بوی خون نفرت داشت.
از کنارش بلند شد و گفت:"خون بزه، مثل شیرش مغذیه. یکی از بزهامو به خاطرت از دست دادم و باید بدونی که پولشو تمام و کمال ازت میگیرم."

تهیونگ با ناله ای توی جاش نیم خیز شد و نگاهی به تن پانسمان شده و زخم هایی که به جای خون، رنگ زردی روشون بود انداخت و پرسید:"چه بلایی سرم آوردی جادوگر، اصلا من اینجا چیکار میکنم؟"

نامجون کلافه بهش نگاه و چشمهاش رو چرخوند کرد:"همین به اصطلاح جادوگر جونتو نجات داد، دیشب درحال مرگ بودی، از گرگینه ها زخم کاری خورده بودی و تمام تنت از زهر گرگینه پر شده بود. یک قدم تا مرگ فاصله داشتی. این مثلا جای تشکرته؟"

پیاله رو از لبهای سرخش فاصله داد و زبونش رو برای پاک کردن رد خون، روی اونها کشید و با پوزخند گفت:"چرا نجاتم دادی نامجون؟ میذاشتی بمیرم و خودتو از شرم راحت میکردی. من برای تو چیزی جز دردسر نیستم."

جادوگر بلند شد و سمت کتاب هایی که کنار خونه تا سقف چیده شده بود رفت:"خودت خواستی، به پام افتاده بودی زنده نگهت دارم تا بتونی همچنان دنبال معشوق گمشدت بگردی. هرچند الانم فرقی با مرده نداری."
آه غمگینی کشید و ادامه داد:"دیشب مجبور شدم روت یه طلسم بزارم تا زنده بمونی."

تهیونگ پیاله رو کناری گذاشت و با کنجکاوی پرسید:"چه طلسمی؟"

جادوگر نفسی گرفت و جواب داد:"هیچی یادت نمیاد؟ به هرحال برای زنده نگه داشتنت باید به روحی توی این جهان پیوندت میزدم. روح کوکی رو انتخاب کردم و بهش پیوندت زدم. فقط یک بار دیگه میتونی اونو ببینی و زمانی که همدیگه رو ببینید و بشناسید، بعد از دیدنش مرگ به سراغت میاد. سرنوشتی که دیشب باید اتفاق می افتاد و تونستم به تاخیر بندازمش. من امیدوارم دیگه دنبالش نگردی."

Life inside the Hourglass | CompletedWhere stories live. Discover now