Part 20 - Start of something new

Comenzar desde el principio
                                    

+"من خوبم، شما خوبین؟ اوضاع خوبه؟"
"آره عزیزدلم. اوضاع خوبه. دوباره سری بهمون نمیزنی؟" مادرش مکث کوتاهی کرد و ادامه داد " نمیذاره زود به زود بیای؟"
جیمین با شنیدن این حرف چشماشو روی هم فشار داد، اینکه جونگکوک واقعا قدرت اینو داشت که بهش اجازه ی انجام کاری رو نده عصبیش میکرد.
+"نه مامان، فقط بخاطر درسا مشغول بودم. میام حتما"
"دلمون برات تنگ شده"
صدای مادرش شکسته بود. جیمین نفس لرزونی بیرون داد؛
قلبش فشرده شد بود و حرف زدن رو براش سخت میکرد.
+"منم همینطور. خیلی زیاد"

شاید این یه نشونه بود. نشونه ی اینکه باید اون پیشنهاد رو قبول کنه‌. باید برگرده جایی که بهش تعلق داره، جایی که با آدماش حس خوبی داره.
یاد دلیلی که بابتش زنگ زده بود افتاد.
+"مامان.....آمممم...بابا تونست بلاخره استخدام شه؟"
"آره پسرم، تونست تو همون رستورانی که گفته بودم پیک شه"
+"خوبه؟ راضیه؟"
"میتونیم باهاش بگذرونیم"

جیمین لب پایینشو گاز گرفت و به سوالی که میخواست بپرسه فکر کرد .
+"اگه...اگه بتونه برگرده شرکت، برمیگرده؟"
مادرش چند ثانیه سکوت کرد بعد با صدای درمونده ای که قلب جیمین رو میشکوند جواب داد "می..میتونه برگرده؟"
جیمین بغض سر گلوشو قورت داد. حداقل نباید وقتی مادرش پشت تلفن بود و میتونست بشنوه گریه کنه، خودشم از گریه خسته شده بود.
گاهی بنظرش  مثل بچه‌ای میموند که پناهی بجز گریه نداره اما همزمان اطرافیانش تصمیم گرفتن برای سیاست به گریه هاش توجهی نکنن.

همونقدر بی‌نتیجه و خسته.
سعی کرد فعلا این حس ها رو نادیده بگیره.
+"آره میتونه."
"فکر میکنم پدرت خیلی خوشحال شه پسرم"
حتی این خوشحالی هم از درمونده بودنشون کم نمیکرد و جیمین از این حس متنفر بود ولی سعی کرد چیزی نگه.
+"پس، بهش بگو از فردا بره شرکت، میتونه برگرده سر کارش."

"اوه خدای من. بهترین خبری بود که این مدتا شنیدیم"
دوباره سکوتی برقرار شد که ایندفعه مادرش سکوت رو شکست "اون....اون اذیتت که نمیکنه. میکنه؟"
جیمین نمیدونست چه جوابی باید بده؟ اذیتش میکنه؟ شاید نه‌‌‌‌....ولی جیمین هنوز داشت اذیت میشد، ولی لازم نبود مادرش اینو بدونه.
+"نه مامان کاری بهم نداره. حتی نمیفهمم کی میره  وکی میاد."

"پس..پس چرا تو رو در ازای بدهکاریش گرفت؟جیمین تو که فقط بخاطر دلخوشی من اینارو نمیگی، درسته؟ پدرت هنوز متاسفه، متاسفه که تو این موقعیت گیرت انداخته. ما نمیدونیم چیکار کنیم جیمین وگرنه نمیذاشتیم این اتفاق بیفته...."

+"میدونم مامان، میدونم. به بابا بگو اون کاری بهم نداره.  نمیدونم تو مغزش چی میگذره و چرا منو اورده، ولی بهش بگو چیزی نشده. ازتون خواهش میکنم دیگه نگران من نباشین. من دارم زندگیمو خوب پیش میبرم حتی اگه این اتفاق برام خوشایند نبوده."

In exchange for Him || kookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora