Part 02

2.9K 812 86
                                    


کیونگسو کارت ویزیت و پیش بک گذاشت.
به امید اینکه زودتر تصمیمش و بگیره اما بعد از چندین روز، بک بیشتر از قبل برای اینکه زنگ بزنه مردد شده بود حتی کم کم داشت به تصمیمش برای رفتن به مراسم هم شک می کرد و حالا فقط یه روز مونده بود بکهیون و کیونگسو فردا پرواز داشتن.
مراسم عروسی هفت روز بود و روز آخر یه مراسم بزرگ داشتن.
هفت روز با مردمی که بک و به خوبی می شناختن و کاملاً از زندگیش خبر داشتن.
هفت روز با آدم‌هایی که تنهاش گذاشتن تا خودش با مشکلاتش کنار بیاد.
چجوری میتونست نگاه های ترحم آمیزشون رو تحمل کنه؟
دفعه اولی که مچ کای و سهون و گرفته بود یادش می اومد.


بکهیون، سهون، کای، کیونگسو، سوهو و جونگده همیشه با هم بودن.
اکیپشون تو کل مدرسه معروف بود.
برای دبیرستان همشون تو یه کلاس افتادن و با هم فارغ التحصیل شدن
و حتی بعد از مدرسه وقتی هر کدوم به دانشگاه های مختلفی رفتن همچنان دورهمی های آخر هفته شون سر جاش موند.
یه مدت بعد بک و کیونگسو تصمیم گرفتن دو سال آخر شون و خارج از کشور بخونن و با هم به آمریکا رفتن؛ سال اول خیلی آروم گذشت و تقریباً اوایل سال دوم بود که اون اتفاق افتاد...




"فلش بک"

سر کلاس منتظر استاد نشسته بودن، این آخرین کلاس امروزشون بود.
بک باید امروز کنفرانس میداد، این روزا زیادی به خودش فشار می‌آورد. به یکم استراحت نیاز داشت.
شاید بهتر بود برای تعطیلات چند روزی با کیونگسو برن کره؛
دلش برای خانواده‌اش مخصوصاً سهون تنگ شده بود. توی همین فکرا بود که گوشیش زنگ خورد، سوهو ویدیو کال گرفته بود.

+" ببین کی زنگ زده!"

" هی پسر! چطوری؟ با بچه‌ها اومدیم افتتاح بار یکی از دوستای جونگده؛
شما دوتا واقعاً جاتون اینجا خالیه."
بکهیون لبخند پهنی زد.

+"داشتم فکر میکردم برای تعطیلات با کیونگسو بیایم کره."

"داری جدی میگی؟! سهون بفهمه خیلی خوشحال میشه! پسرا یه خبر واستون دارم."

سوهو گوشی رو چرخوند تا بک خودش این خبر و به بقیه پسرا بده
که چیزی که نباید می دید و دید...
سهون و کای گوشه بار در حال بوسیدن هم بودن...
برادرش و دوست پسرش داشتن با هم قرار میذاشتن و انگار اون آخرین نفری بود که داشت می فهمید.
خون توی رگ هاش خشک شده بود، انگار کسی داشت جلوی نفس کشیدنش و می گرفت.
حس کسی رو داشت که ساعت‌ ها روی اقیانوس شناور بود و دست و پا میزد و حالا داشت تسلیم می‌شد و به ته اقیانوس می رفت.
هیچ وقت به هیچ کدومشون شک نکرده بود، حتی وقتی دوست دوران دبیرستانش گفت برادر و دوست پسرش و باهم تو هتل دیده؛
حتی اون موقع هم بهشون شک نکرد.
نه اینکه احمق باشه..
نه اینکه بخواد خودش و گول بزنه،
فقط اونا مهمترین آدم‌های زندگیش بودن.
مهم ترین آدم هایی که حتی ارزش اعتمادی که بهشون داشت و نداشتن.

  Hired Love ♡Where stories live. Discover now