|| Season 2 • EP 8 ||

Start from the beginning
                                    

« اوباسان به حرف من گوش نمیده ...»
اما این تنها جمله ای بود که از دهنش بیرون اومد ...
« عه ... پس زبون داری ؟ فکر میکردم فقط دکور باشه »
خیلی خشک به زبون آورد و وقتی داشت آروم غذا رو می جوید برای اولین بار مستقیم بهش نگاه کرد که بخاطر اون میگرن کوفتی سرش تیر کشید و باعث شد چاپ استیک ها رو توی ظرف رها کنه و شقیقه اش رو آروم فشار بده ...
« از روز متنفرم ... از بچگی آرزو داشتم شب ها اندازه ی دو روز کش بیاد و خلاص نشه و تمام این مدتی که همه ی آدم ها خواب هستند، تنها چیزی که جریان پیدا می کنه فقط و فقط سکوت باشه ... »
بی اراده به حرف اومد ... درواقع این جمله هایی بود که از ذهنش می گذشت اما مغزش حالا بخاطر این سر درد جهنمی نمی تونست هذیون های قلبش رو نگه داره و اون هارو پس می زد، برای همین تمام افکارش بلند شنیده شد.
کیونگ نمی دونست باید به این حرف ها چه عکس العملی نشون بده، راستش غافل گیر شده بود و برای لحظه ای احساس کرد اون داره با خودش حرف میزنه، پس سعی کرد جوری رفتار کنه انگار واقعا چیزی نشنیده ...
کای دست از خوردن کشید چون از شدت سر درد همین دوتا لقمه هم زیر دلش می زد و میخواست بالا بیاره، از طرفی فشار آوردن دندون هاش روی هم برای جویدن غذا- نبضی می شد که توی مغزش می کوبید- همون طور که آروم دهنش رو با دستمال پاک می کرد جوری که انگار با خودش حرف میزنه زمزمه وار گفت:
« چرا دارم اینارو به تو می گم؟!! »
از سر جا بلند شد و کیف و اُور کتش رو از روی صندلی کناری برداشت و قبل از اینکه بره رو به کیونگ گفت :
« بعد از این که ظرف هارو تمیز کردی، میتونی بخوابی»
ولی درست قبل از رفتن کای صدای کیونگ به گوش رسید وقتی که گفت :
« اگه نمی خواستین بخورین ... »
درواقع دوست داشت بگه اگه نمی خواستی مرگ کنی همون موقع میگفتی و میزاشتی تا من دست کم نیم ساعت زود تر برم بخوابم و الان اینجا نشینم و به شر و ورات گوش بدم- اما همون جمله ی سانسور شدش هم نصفه رها شد وقتی کای توی حرفش اومد و گفت ...
« مگه واسه خوردن من تا الان بیدار نبودی ؟ »
این رو گفت و همون طور که باز هم آروم پیشونیش رو فشار می داد پسرِ متعجب و بیش از حد آروم رو تنها گذاشت و  از آشپز خونه بیرون رفت ...

*
*

بی توجه به گوگو که مقابلش نشسته و بخاطر خبری که شنیده همچنان نیشش باز بود، با آرامش خاص خودش در سکوت ساندویچ هایی  رو که برای عصرونه آماده کرده بود رو بعد از نصف کردن توی ظرف مخصوص می چید...
از وقتی گفته بودند امروز رئیس مهمون مهمی رو به عمارت دعوت کرده کارها و فعالیتشون ده برابر شد و به نظر می رسید همه دارن از جون مایه میگذارن ...
شاید این پشتکار توی انجام کار برای این بود که رئیس دستور داد بعد از آماده کردن تمام کارها، همه ی خدمه بجز اوباسان تا آخر شب مرخصی ساعتی دارند - همین هم باعث شده تا حالا درست عین اسب، بدون خستگی فعالیت کنند و همه ی  کار هارو بادقت ده برابر قبل به انجام برسونن ...
« گوش کن دی او ... امشب می برمت بهترین جایی که فکرش رو بکنی »
یک مرتبه این جمله رو به زبون آورد، جوری با ذوق حرف میزد انگار کیونگ از اون دست آدم هایی هست که هرچیزی به راحتی می تونست اون رو سر ذوق بیاره و کاری کنه پا به پاش مثل خُل و چِلا دیونه بازی دربیارند و خوش بگذروند ...
گوگو وقتی سکوت کیونگ رو دید احساس کرد متوجه صحبتش نشده و برای اینکه اون رو به خودش بیاره دستش رو مقابل چشم هاش تکون داد ...
کیونگ بدون این که نگاهش کنه تکرار کرد :
« این مهمون کی هست که بخاطرش همه ی مارو از این خراب شده بیرون میکنه ؟»
با این سوال فهمید واقعا با یک قالب یخ طرف شده چون هر آدم دیگه ای بود باید برای این مرخصی ناگهانی،سر از پا نمی شناخت، درواقع چی بهتر از این که بجای منتظر موندن تا پایان ماه-درست آخر هفته این مرخصی ساعتی مثل هلو بیفته تو دامنشون، با خودش فکر کرد هنوز برای عادت کردن به اخلاقیات دوست جدیدش راه درازی رو در پیش داره، با این حال حرف زدن باهاش بهتر از این بود که هیچی نگه حتی اگه موضوع صحبت مورد علاقش نباشه -برای همین خیلی سریع در جواب سوال کیونگ گفت :
« یکی از دوست های نزدیک رئیسه، اون خیلی کم برای دیدن رئیس به ژاپن میاد بیشتر مواقع  سعی می کنن همدیگه رو توی کشور دیگه ملاقات کنن اما وقت هایی هم مثل الان که برای دیدن رئیس به عمارت میاد، خیلی نمی مونه – برای همین هم بهمون مرخصی ساعتی داده »
و تیکه ی آخر صحبتش رو با همون ذوق بیش از حدش به زبون آورد...
سرش رو آروم تکون داد، و وقتی آخرین دونه ی ساندویچ رو توی ظرف گذاشت از سرجا بلند شد و برای انجام دادن کار بعدیش به طرف آجوما رفت، انگار نه انگار این دختر بیچاره داشت از ذوق برای برنامه ای که چیده بود از چشم هاش شمع و گل بیرون می ریخت  و دل تو دلش نبود در باره ی جایی که قرار بود برند صحبت کنه...
قبل از این که خیلی دور بشه گوگو همون جور که سعی می کرد صداش رو خیلی بالا نبره گفت :
« گوش کن هرچقدر هم که بی تفاوت باشی باز هم باید با من بیای حتی شده به زور »
اما بدون توجه به تهدید گوگو، دی او ازش فاصله گرفت و کوچکترین عکس العملی از خودش نشون نداد، همین رفتار باعث شد تا گوگو از سر کلافگی نفسش رو با صدا بیرون بده و با این کار چتری های روی پیشونیش بالا بپرن ....

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now