part1🥀

499 48 1
                                    

قسمت اول

- این همه پولو میخوای چیکار تهیونگ؟

نامجون چشم هاش رو تنگ کرد و به پسر خیره موند:

- تا بهم نگی چی تو سرته بهت هیچی نمی دم .

تهیونگ بازم حرفی نزد و فقط به برادرش نگاه کرد که روی صندلیش بدون اینکه بدونه اون چطور داره ازهم می پاشه لم داده بود و باهاش سر دو قرون پول بحث می کرد..

توی سکوت نگاهشو از چهره ی که بیشترین شباهت رو به پدرشون داشت گرفت و سرشو پایین انداخت.

باید چی می گفت؟

اگه نامجون از ماجرا بویی می برد و می فهمید که پول رو برای چه کاری میخواد دیگه بهش پولی بهش قرض نمی داد و نامجون تنها راهی بود که اون بتونه پولی که لازم داره رو جور کنه پس با این اوضاع وقت اجرای نقشه ی دوم بود.

باید قید غرورشو می زد...

الان تنها چیزی که اهمیت داشت پول بود نه غرور، اصلا فایده ی غرور چی بود وقتی نه براش آب میشد و نه غذا؟!

با این فکر خودشو گول زد و پاهاشو خم کرد تا جلوی برادرش زانو بزنه و چشماشو بست تا کمی از حس تحقیری که داشت کم بشه:

- من اشتباه کردم حق با تو بود قول می دم اگه اون پولو بهم بدی همه چی رو ول کنم و برگردم به گروه .

نامجون شوکه به تهیونگ خیره موند باورش نمی شد برادرش جلوش زانو زد اون آدمی نبود که زانو بزنه و بگه اشتباه کرده

اون پسر انقدر مغرور بود که وقتی بچه بود ترجیح می داد در حد مرگ کتک بخوره اما حتی برای کار اشتباهش نگه معذرت میخواد

و حالا همین آدم جلوش زانو زده بود!!!

حالا بیشتر کنجکاو شد که پول رو برای چی میخواد یعنی چی باعث شده بود برادر مغرورش خودش زیر بار کاری که سالها اون میخواست مجبورش کنه انجام بده بره؟؟

اما کنجکاویش انقدری مهم نبود که بخواد فرصتی که بدست آورده بود رو از دست بده مشخصا تهیونگ نمی خواست حرف بزنه و برادری که نامجون می شناخت کسی بود که به زور مجبور به کاری نمی شد پس فقط باید از فرصت استفاده
می کرد و گیرش مینداخت:

-هرکاری که بخوام؟

تهیونگ بدون مکث یا هیچ فکری سریع گفت:

-هرکاری که بخوای.

نامجون نفسی کشید و به برادرش که موهای قرمزش مثل شعله های از آتیش چشم هاشو پوشونده بودن نگاهی انداخت هنوزم شبیه بچگیاش بود هیچ وقت نمیذاشت کسی از روی چشمهاش احساساتش رو حدس بزنه :

Death of roses |vkookWhere stories live. Discover now