|| Season 2 • EP 5 ||

Start from the beginning
                                    

*
*

بالاخره آجوما باهاش نرم شده و کیونگ می تونست از این اتفاق خوشحال باشه، شاید خودش هنوز هم نمی دونست اما این زن براش شبیه تکیه گاهی که دیگه از بین رفته شده بود، توی محبت و توجه این زن دنبال عشق و علاقه ای می گشت که حالا زیر خاک رفتند، اون هم به دست جانی های خون خوار این عمارتِ گِل گرفته ...
« اُباسان (خاله) ... لطفا برای من قهوه بیار»
با صدای پیجر از جا پرید و نزدیک بود دستش رو ببره، درسته که حالا تقریبا سه هفته ای میشد که به این عمارت اومده و فقط روز اول باهاش برخورد داشت اما، زنگ صدای اون رو می شناخت و نیازی نبود تا بفهمه کسی که درخواست قهوه داد خود کای بود، رئیس عمارت...
دست از بریدن نونی که صبح زود با کمک آجوما درست کرده بودند برداشت و با این که می دونست الان اون اینجا نیست، ولی بی اراده به دنبالش چشم هاش رو  تو آشپزخونه گردوند ...
« بدون شیر»
باز هم صدای اون بود،  این بار متعجب دور خودش چرخید و دقیق نمی دونست باید چیکار کنه، به هر حال که آجوما الان اینجا نیست، پس نیازی به نگرانی نبود، چون تا جایی که فهمیده بود آجوما خودش همیشه کار های این مرتیکه احمق رو انجام می داد، می تونست هرموقع برگشت دستوری رو که شنیده رو به آجوما بگه، پس با  بی خیالی مشغول بریدن مابقی نون شد، و از این که حالا بلده با دست های خودش چیزی رو درست کنه، به شکل عجیبی خوشحال بود .
مدتی بعد دوباره صداش به گوش رسید این بار خیلی خشک و جدی تر از قبل ...
« اُباسان ... لطفا هر کاری داری بگذار زمین و اون قهوه ی لعنتی رو آماده کن »
کیونگ این بار کلافه چاقو رو روی میز کنار نون کوبید و با بلاتکلیفی افکارش رو سبک سنگین کرد، متاسفانه پیجرکیونگ یک طرفه بود و فقط برای دریافت دستورات از اون استفاده می کرد و نمی تونست باهاش آجوما رو صدا بزنه  در ثانی اگه پیر زن بر می گشت و می دید کیونگ برای اجرای چنین دستور ساده ای صبر کرده و از پس درست کردن یک قهوه هم برنیومده- قطعا ازش ناامید می شد، پس برای خفه کردن صدای این مردک روانی، مجبور شد خودش مسئولیت این کار رو به عهده بگیره، به هر حال اگه هیچ هنری نداشت قهوه درست کردن جز تخصص هاش بحساب می اومد...
در نهایت بعد از کلی کلنجار رفتن به طرف وسایل مورد نیاز رفت و مشغول درست کردن شد، بعد از تموم شدن کار، اون رو با دقت توی فنجون ریخت و خیلی بی دلیل دو تکه از نونی رو که برش زده بود رو همراه قهوه به طبقه بالا برد .
درست لحظه ای که دکمه ی طبقه سوم رو فشار داد از کارش منصرف شد، باور نمی کرد واقعا داره خدمت می کنه، اون هم به کسی که خانوادش رو کشته، اگه این کار توهین به روح عزیزاش نیست پس چه کوفیه؟
چرا انقدر بی فکر عمل کرد؟ به درک که قهوش دیر می شد، بجهنم که به چشم آجوما بی مصرف بنظر می رسید، آره همه باید بدونن که اون یک بدرد نخور بدبخته، کسی که لیاقت زندگی نداره، چرا باید زنده باشه در حالی که خانوادش زیر خروار ها خاک دارن می پوسند؟ بغض بدی به گلوش چنگ انداخت که با مشت کردن سینی تو دستش خواست کنترلش کنه، به طبقه ی سوم رسید و درست رو به روی در اتاق کای از حرکت ایستاد .
با خودش عهد بست دیگه هیچ وقت، حتی اگه تا آخر عمر هم اینجا زندانی باشه، تحت هیچ شرایطی بهش خدمت نکنه ...
ضربه ای به در زد و بعد از اجازه ی ورود داخل شد، برخلاف تصورش کای پشت میز کار نشسته بود و بدون اینکه سرش رو از روی برگه هایی که داشت نگاه می کرد بالا بیاره، با دست به میز اشاره کرد و گفت :
« بزارش اینجا ...»
و درست لحظه ای که سرش رو بالا آورد، با دیدن کیونگ جملش نصفه رها شد و قتی داشت می گفت:
« اُباسان ... دوست دارم درخواستی که ازت می کنم در الویت بگذاریش می دونی که دوست ندارم ...»
کیونگ بدون توجه به مکث کای به طرف میزش راه افتاد و سینی رو همون جایی که قبلا اشاره کرده بود گذاشت، تعظیم نصفه نیمه ای انجام داد و برگشت تا از اتاق بیرون بره، اما با صدای کای از حرکت ایستاد ...
« این چیه ؟ ببرش ...»
هنوز هم پشت به کای بود و با شنیدن این حرف ناخودآگاه از سرتعجب چشم هاش گرد شد، مرضش چی بود دقیقا ؟اول دستور قهوه میده و حالا پسش می زنه ؟
« نکنه مشکل شنوایی داری ؟ من متنفرم از این که بخوام یک جمله رو دوبار تکرار کنم »
نفسش رو که تا اون لحظه نگه داشته بود رو بی صدا از سینه خارج کرد و حالا به طرفش برگشت، بدون حرفی به سمت میز راه افتاد و سینی رو برداشت
« من توی ظرف های ضخیم و تیره قهوه نمی خورم، با یک فنجون کریسال عوضش کن ... »
* حقته کیونگ آره لیاقت تو بیشتر از این نیست، باید عین سگ دست آموز براشون هرکاری رو که میگن بکنی و دُم تکون بدی چون به هرحال تو یک کودن بدبختی، چیه نکنه فکر کردی قراره سرنوشت به کام تو بچرخه ؟ترسوی بزدل! هرکسی جای تو بود نقشه ی قتل آدم های این عمارت رو می کشید نه مثل توی بی وجود تا کمر برای باعث و بانی بدبختی های زندگیشی خم و راست بشه ...*
با حجوم افکار توی سرش، سینی رو برداشت و از اتاق بی هیچ حرفی بیرون زد، توی آسانسور همچنان به ملامت کردن خودش ادامه داد و امید وار بود آجوما اومده باشه و اون رو از جهنم نجات بده اما، وقتی آشپزخونه ی  خالی رو دید، همه ی دنیا روی سرش آور شد و فهمید امروز قرار نیست روز خوبی باشه ...
دوباره قهوه ای رو آماده کرد و این بار از بین سرویس ها، فنجون بلوری رو برداشت و قهوه رو داخلش ریخت، نون هایی رو که آماده کرده بود رو از کنارش برداشت و فقط قهوه رو همراه خودش برد، با تصور این که اون افعی لیاقت خوردن نونی رو که خودش پخته رو نداره سعی کرد خشمش رو آروم کنه اما انقدر در گیر افکار کم و زیادش بود که یادش رفت قهوه ای که الان داره می بره رو هم درواقع خودش درست کرده.
به پشت در اتاق رسید و وقتی به در زد با اجازه ی ورود به داخل رفت، حاضر بود قسم بخوره اکسیژنی توی این خراب شده برای نفس کشیدن وجود نداره چون با هر بار پا گذاشتن داخلش، نفسش از شدت کمی تو سینه پس می رفت.
فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و روی دو پا برگشت و به طرف آزادی تقریبا شیرجه رفت...
« این چه کوفتیه ؟»
دوباره صدای اون عوضی به گوش رسید ...
* آخه تو چه مرگته مرتیکه؟ کوفت کن بره دیگه ...*
با گذشتن این فکر عصبانیتش رو توی دست مشت شدش خلاصه کرد، پرسشگرانه برگشت و به اون که حالا تکیش رو به صندلی کار زده بود، نگاه کرد ..
کای همون طور که به پسر مقابلش خیره بود دو تا دکمه ی بالای یقش رو باز کرد، و جوری که انگار به یک عقب افتاده ی ذهنی  چشم دوخته گفت
« این رو عوضش کن ... این دفعه وقتی توی فنجون می ریزی سعی کن جای  انگشت های لعنتیت روی بدنش نیفته »
و به دنبال اون با نگاهش به فنجون قهوه اشاره کرد تا کیونگ هرچی زودتر اون رو ببره ...
« این حق منه ... من بی وجود تر از این حرف هام »
این بار نگاه یخ زده ی کای روی صورت کیونگ از حرکت ایستاد.گندش بزنن باز هم بلند فکر کرد، بی هیچ مکثی بعد از باگی که داد، فنجون رو برداشت و زیر بار نگاه های سنگین کای از اتاق بیرون رفت ...
سینی رو محکم روی جزیره ی وسط آشپزخونه کوبوند و صدای خشمش رو با فریادی خورده شده از بین دندون هاش بیرون داد ...
« موسوکُ جان!! »
( پسر جان )
با صدای آجوما به پشت سر نگاهی انداخت و با دیدنش احساس کرد حالا میتونه یک نفس راحت بکشه، در مقابل نگاه های خیره ی پیر زن زیر لب زمزمه کرد:
« اون عوض ... رئیس ... قهوه خواست، اما مثل اینکه فقط خودت میتونی براش درست کنی »
حالا علت عصبانیت کیونگ رو فهمید، لبخندی بهش زد و بابت طول کشیدن کارش معذرت خواهی کرد، در حالی که پشت کمر کیونگ رو نوازش می کرد گفت :
« اخلاقش خاص هست اما پسرفوق العاده ایه »
دلش می خواست با صدای بلند به این حرف بخنده، خنده ای از سر خشم و انزجار، اما دست و پاش بسته بود، این آجوما از هیچ چیز خبر نداشت، و از این که همچین کثافتی رو فوق العاده خطاب می کرد، باعث می شد تا کیونگ به خلقت بشر شک کنه، نفس عمیقی کشید و بدون حرفی درجواب فقط سرش رو تکون داد ...
« خب من بهت کمک میکنم تا براش قهوه ببری و مطمعن باش این بار نمی تونه هیچ ایرادی ازت بگیره »
کافی بود این حرف از دهن پیرزن بیرون بیاد تا چشم های کیونگ ازشدت تعجب روی زمین بچسبه، ناباورانه به چشم های آجومای رو به روش خیره شد و امید وار بود چیزی رو که شنیده فقط یک شوخی باشه اما وقتی لبخند اون پررنگ تر شد فهمید امروز قطعا روز گُهیه ...
« خب حالا یک بار دیگه قهوه درست کن تا من راهنماییت کنم، اصلا کار سختی نیست و با نونی که امروز برای اولین بار پختی باید بگم یاد گیریت توی آشپزی حرف نداره »
مدتی بعد قهوه ی آماده شده توی فنجون ریخته شد و حالا کیونگ برای بار سوم سینی به دست توی آسانسور دکمه ی طبقه ی سوم رو فشار داد، هنوز چیزی از روز نگذشته بود و احساس می کرد به اندازه ی یک هفته ی کاری خسته شده.
زمانی به خودش اومد که حالا فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و بعد از احترام چرخید تا از اتاق خارج بشه، و توهم صدای اعتراض این رئیسی عوضی بی وقفه توی گوشش زنگ می زد اما حتی وقتی که دستگیره در رو توی جا چرخوند هم خبری نشد، پس همون طور که پلک هاش رو از سر آرامش رو هم فشار می داد قدم اول رو برای رهایی برداشت
« من بهت اجازه ی مرخص شدن دادم که سرتو پایین انداختی داری میری ؟»
* می کشمت، بخدا قسم حتی اگه یک روز به عمرم مونده باشه میکشمت روانی*
صدای فریادِ از سر خشمی که توی سرش پیچید، فقط پرده ی گوش خودش رو پاره کرد، واقعا دلش نمی خواست برگرده و یک بار دیگه چشمش به ریخت اون آدم بیفته، این همه برخورد اون هم فقط تو یک روز براش خیلی زیادی بود .
« بچه تو انگار واقعا از نظر عقلی مشکل داری ... چرا مثل احمق ها اونجا ایستادی؟ »
بالاخره برگشت و با قامتی غرق شده تو خشمِ سرخورده ای، به طرف میز راه افتاد و مقابلش از حرکت ایستاد.
بعد از مکث کوتاهی شبیه به کسایی که سعی دارند به ساده ترین شکل ممکن صحبت کنند تا کلامشون واضح به نظر برسه شروع به صحبت کرد، و این برخوردش از همه بیشتر باعث خورد شدن غرور کیونگ می شد ...
« اسمت دی. او بود درسته ؟ »
جوری این سوال رو به زبون آورد انگار برای بیاد آوردن اسمش نصف بیشتر سلول های خاکستریش رو فدا کرد...
« وقتی برای من کار میکنی سعی کن مثل یک انسان بالغ رفتار کنی نه یک کُند ذهن ... چون اگه باز هم به این گیج بازی هات ادامه بدی فکر می کنم باید بفرستمت جایی دیگه ... »
بعد از این که میخ به چشم های کیونگ نگاه کرد جملش رو به زبون آورد، و بعد خیلی ریلکس همون طور که برگه های مقابلش رو مرتب می کرد با دست اشاره کرد تا از اتاق بره.
در اون لحظه با خودش فکر کرد، اگه هر روز از خواب بیدار می شد و یک نفر توی صورتش تُف می انداخت، خفتش کم تر از این زندگی سراسر لجن گرفته ای بود که توش گرفتار شده .

پایان بخش پنج ...

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now