|| Season 2 • EP 1 ||

Start from the beginning
                                    

*
*


قربان بهمون خبر دادند که مقابل هتل خبرنگار های زیادی تجمع کردند،باید همراه بادیگارد ها به داخل برید .
راننده بدون اینکه چشمش رو از خیابون بگیره این خبر رو داد، چیزی که باعث شد تا آقای دو سری به نشانه ی کلافگی تکون بده و زیر لب غرید :
« آخه اونها از کجا فهمیدن ما می خواهیم به کدوم هتل بریم؟!! »
سوجین در حالی که از این خبر به نهایت هیجان رسید، بدون اراده میون حرف پدرش پرید
« واییی ... میدونی چقدر عکس از ما میگیرن ؟»
مخاطبش معلوم نبود کدوم یکی از اعضای خانواده هست و انگار برای خودش هم اهمیتی نداشت- فقط می خواست تا این شور و اشتیاق رو به زبون بیاره، توی همون حال کیونگ در حالی که سعی می کرد آروم باشه پلک هاش رو روی هم گذاشت و برای نمی دونست چندمین بار خودش رو بخاطر اومدن به این مسافرت کوفتی لعنت کرد .
پدرش با دیدن چهره ی کلافه ی کیونگ در حالی که می خواست تا درست ترین کار رو انجام بده- با حالت گرفته و بی حوصله ای راننده رو مخاطب قرار داد
« این هتل در مخفی چیزی نداره ؟ ... یا یک جایی که بشه بدون سرو صدا ازش وارد هتل شد ؟ »
همین جمله ها باعث شد تا صدای اعتراض سوجین به گوش جمع برسه
« بابا خواهش میکنم ... چیزی نیست- فقط یکم ممکنه هولمون بدن همین - تازه اگه بادیگارد ها باشند این اتفاق هم نمی افته... خوش میگذره باور کنین»
اگه همه ی اعضای خانواده می تونستند از دید این دختر بچه ی دبیرستانی به موضوع نگاه کنند، قطعا رد شدن از راهی که حالا با کلی خبر نگار سد شده، به نظرشون واقعا هیجانی می اومد.
« خیر قربان تاجایی که ما اطلاع داریم چنین چیزی وجود نداره »
با شنیدن این حرف از سمت راننده، امکان داشت هر لحظه سوجین از سر ذوق بپره دور گردنش رو بگیره و دو تا ماچ آبدار روی لپ های خپلش بگذاره، اما با توجه به هیجان زیادی که داشت خوشبختانه عاقل تر ازین حرفا بود و فقط طبق عادت، ذوقش رو با کوبوندن پاهاش کف ماشین خلاصه کرد.
کیونگ، زیپ کولیش رو باز کرد و ماسک مشکی رنگش رو بیرون کشید، فورا اون رو به صورتش زد و بخاطر آوردن همچین چیزی با خودش نزدیک بود به نشانه ی تشکر زانو بزنه.
نقاب کلاهش رو پایین تر کشید و این کار باعث شد تا چهره ی پدرش گرفته تر بشه، چون واقعا نمی خواست این سفر رو برای پسرش زهرمارکنه- دستش رو روی شونه ی اون گذاشت و زیر لب ازش معذرت خواهی کرد.
درجواب اما کیونگ فقط به تکون دادن سری اکتفاکرد و اگر هم لبخندی چاشنی کار بود، بخاطر ماسک از نظر پدرش پنهان موند .
« قربان رسیدیم!! »
با دیدن جمعیت درواقع همه ی اعضای خانواده بجز سوجین شکه و متحیر به صحنه ی مقابل خیره شدند و لحظه ای طول کشید تا چنین چیزی رو هضم کنند، البته آقای دو بخاطر این پرونده بارها مقابل دادگاه مورد هجوم خبرنگار ها قرار می گرفت اما چیزی که الان می دید تقریبا غیر قابل باور بود .
بالاخره درماشین باز شد و در حالی که دو تا بادیگارد درشت هیکل دست هاشون رو دو طرف در به صورت حفاظ گذاشته بودند، مادر کیونگ رو برای بیرون اومدند کمک کردند .
توی یک چشم بهم زدن واسه ی این حجم از شلوغی همه چیز رفت رو هوا و این دلیلی بود تا، هیچ کس متوجه کیونگی که از درِ دیگه ی ماشین بیرون اومد نشه، سری به نشانه ی تاسف برای شرایطی که توش گیر کرده تکون داد و همونطور که حالا همه ی خبرنگار ها که مثل زنبور جلوی ماشین جمع شده بودند- بدون اینکه نظرکسی رو جلب کنه خودش رو توی هتل انداخت .
این که تونست بدون برخورد با این خیل جمعیت انقدر راحت خودش رو به داخل هتل پرت کنه برای خودش هم غیر قابل باور بود ولی این اتفاق افتاد و حالا می تونست نفس راحتی بکشه- درست دو سه دقیقه بعد خانوادش وارد هتل شدند و با دیدن کیونگ برای یک لحظه خشکشون زد .
« من زودتر اومدم »
این رو گفت و در مقابل نگاه های متعجبشون به سمت لابی به راه افتاد .
...........................................................
الان درست سه روز می شد که پاش رو از اتاق بیرون نگذاشته بود، به لطف پولی که از این پرونده عاید پدرش شد، برای کیونگ یک سوئیت جدا گرفتند و اون از این که همچین فضایی رو برای تنها بودن، در اختیار داره خوشحال بود.
هرباری که خانواده برای بیرون رفتن و گشتن، یا کار های دیگه به دنبالش می اومدند، کیونگ به یک شکلی از زیرش در می رفت و سعی می کرد خودش رو توی اون چهار دیواری که حالا حکم سنگ صبورش رو داشت پنهان کنه- تنها زمان هایی واسه نرفتن کم می آورد- که برای خوردن غذا باید همراه خانواده می شد، می دونست هر دلیلی هم که بیاره امکان نداره پدرش موافقط کنه تا بدون هم دیگه غذابخورند .
روی تخت داراز کشیده بود و لپتاپ روی پا هاش قرار داشت، کافی بود تا توی سرچ بار- اول اسم پدرش رو وارد کنه تا گوگل حدود ده صفحه لینک بهش پیش نهاد بده، کلافه سرش رو تکون داد و از این که رسانه ها انقدر داشتند این موضوع رو پُررنگ نشون می دادند حرصی شد، با این حال بی فکر روی یکی از لینک ها کلیک کرد و بعد از خوندن خط اول مقاله ی مقابلش- اسکورول موس رو توی جا چرخوند تا به قسمت نظرات رسید ...
* یعنی مردم انقدر بیکارن که واسه این چیز ها هم نظر میدند ؟*
این فکری بود که با دیدن حجم پیام ها از ذهنش گذشت، اما قبل از این که بخواد نت فیلیکس رو سرچ کنه و از این سایت کوفتی بیرون بیاد تا فیلم مورد علاقش رو نگاه کنه، یک پیام کاملا کوتاه تو قسمت نظرات توجهش رو جلب کرد :
{ به نظرم طرف کارش درست بوده که تونسته همچین آدمی رو گیر بندازه ولی بهتره بدونه از این به بعد حتی توی دست شویی هم باید با بادیگارد بره }
آره ترس کیونگ از همین بود- وحشتی که هیچ وقت به زبون نمی آورد و هر بار ازش فرار می کرد الان تو قالب کلمات جلوی چشم هاش رژه می رفتند، اون می ترسید از این که حالا بازندگان این پرونده بخوان از پدرش انتقام بگیرند ...
راستش درباره ی یاکوزا چیز زیادی نمی دونست اما همینقدر خبر داشت که اونها انقدر کله خراب و بی مغز هستند که برای تلافی، کشتن یک وکیل کمترین کارشون باشه.
با حرص لپتاپ و بست و از روی تخت پایین اومد که صدای زنگ در بلند شد، حدس زد باید سرویس هتل باشه چون تا قبل از این که وارد این سایت های مزخرف بشه قرار بود همراه با یک عصرونه ی درست و حسابی فیلم مورد علاقش رو ببینه اما حالا نه تنها اشتهاش کور شده بود دیگه میل فیلم دیدن هم از سرش پرید.
به سمت در رفت و بدون چک کردن بازش کرد - آقای دو بعد از دیدن کیونگ لبخندی زد و به دنبالش وارد سوئیت شد .
« فکر کردم خواب باشی آخه گوشیت رو جواب ندادی »
مکثی میکنه و به دنبال جواب روی چهره ی کیونگ متمرکز میشه
« به سرم زد خانوادگی فیلم ببینیم - میایی بریم سینما؟ »
اگه پدرش این پیش نهاد رو به کیونگِ سه سال پیش می داد اون با سر قبول می کرد و فورا حاظر می شد تا باهم فیلم ببینند، اما الان و توی این لحظه امکان پذیر نبود .
« راستش میخواستم بخوابم ... حوصله ی فیلم ندارم »
« تو از دست من عصبانی هستی کیونگ ؟ »
سوال ناگهانی پدرش نگاه گرد و متعجب کیونگسو رو به همراه داشت ولی خب این دلیل نمی شد تا اون زبون به دهن بگیره ...
« مگه اهمیتی هم داره بابا ؟ »
« چرا جوری رفتار میکنی انگار من بدترین بابای دنیام ؟ »
پدرش با آزردگی خاطر این رو گفت و به دنبالش یک قدم فاصلش رو با کیونگ کمتر کرد
« بدترین نیستین اما خود خواه ترین چرا »
با خونسردی کامل به زبون آورد و مستقیما توی چشم های پدرش نگاه کرد
« چرا ؟ چون برخلاف مخالفت تو مسئولیت این پرونده رو قبول کردم ؟ فکر نمیکنی واقعا این وسط نظر خودم هم برای کارم مهم باشه ؟ »
صدای تک خنده ی معنی دار کیونگ توی فضا پیچید
« جالبه ... وقتی پای مسائل شخصی خودتون وسط میاد همه چیز مهم میشه »
« میخوای بگی حق ندارم خودم در باره ی حرفه ی کاریم تصمیم بگیرم ؟»
صدای پدرش حالا خشک و جدی شده بود و از حالت عادی بالاتر رفت، و این اتفاق به کیونگ اجازه داد تا حالا احساساتی رو که این مدت توی خودش سرکوب کرده بود رو آزاد کنه، درحالی که اون صداش رو بالاتر می برد فریاد زد ...
« شما پدرین ...یک پسر مجرد نیستین که هر تصمیمی بگیرین عواقبش فقط دامن خودتون رو بگیره- اگه یک قدم توی زندگیتون اشتباه بردارین همه ی ما تاوانش رو میدیم، فکر می کنین پدر بودن به این هست که شکم مارو سیر کنین و چیزی رو که می خواهیم فراهم کنین ؟ شاید اما این همه چیز نیست ... شما در قبال احساسات خانوادت مسئولیت خیلی بیشتری داری نمی تونی تنهایی در باره ی چیز هایی که مارو هم تحت شعاع قرار میده فکر کنی ....»
پدرش بدون حرف با چشم های گرد شده به پسری که حالا مثل کوه آتشفشانی خشمش فوران می کرد چشم دوخت، و صدای عصبانی کیونگ هربار غم بیشتری به خودش می گرفت ...
« همین الان داشتم توی سایت خبری نظرات رو میخوندم ... و یکی هشدار داده بود که باید با زندگی عادیت خداحافظی کنی ... چرا نمی فهمین اگه بلایی سر شما بیاد، این وسط ماهم از بین میریم- شما مسئول تک تک احساس هایی هستی که به عنوان پدر به ما دادی ... اصلا باورم نمی شه دارم این حرف هارو می زنم اون هم وقتی که همه چیز تموم شده ... شما کی به حرف های من اهمیت دادی که حالا بدی ... زندگی ما زیر رو روشد بابا و دیگه از این به بعد باید باچشم های باز بخوابیم تا مبادا از هر سوراخی یکی بیرون نزنه و بخواد انتقام بگیره... مطمعن هم هستم که زندگی یک فیلم موزیکال نیست که فرشته ی مهربونی بی هوا وسطش ظاهر بشه و چوبش رو بگردونه و حباب حفاظتی دور ما بکشه »
این رو گفت و بدون توجه به پدرش که تقریبا دهنش خشک شده بود از اونجا بیرون زد و در رو محکم به روی چهره ی ناراحت و گرفته ی اون بهم کوبید

به سمت آسانسور رفت و قبل این این که مسئول این کار بخواد شماره مورد نظر رو بپرسه کیونگ با عصبانیت دکمه ای رو فشار داد و با این کار دست های مردی که کنارش ایستاده بود به آرومی پایین اومدند.
انقدر عصبانی بود که حتی یادش رفت در جواب اهوال پرسی طرف لا اقل سری تکون بده .
به محض این که در آسانسور باز شد خودش رو بیرون انداخت و با قدم های حرصی و عصبانی از هتل خارج شد، بدون توجه به درخواست تاکسی دست هاش رو توی شلوار جینش فرو کردو بی هدف با مغزی سنگین از فکر های مسخره توی پیاده رو به سمت مقصدی نا معلوم قدم برداشت .....
..................................................................................
حس کرد دو متری پاهاش کش اومده و مغزش حتی سنگین تر شده اما به هرحال عصبانیتش فروکش کرده بود، شب شده و کیونگ تمام مسیری رو که پیاده طی کرد رو قدم زنان برگشت و حالا درست مقابل در هتل ایستاد، از ذهنش گذشت
* فقط چهار روز دیگه مونده کیونگ، تحمل کن *
این رو گفت و خواست این فاصله ی چندمتری تا در هتل رو طی کنه و هرچی زودتر خودش رو توی هتل بندازه که صدای محیبی به پرده ی گوشش حجوم آورد و کیونگ میون آتیش و دود از زمین کنده شد و چند متری اون طرف تر توی خیابون فرود اومد.
نمی دونست چقدر زمان از برخوردش با زمین گذشت که بالاخره چشم هاش رو باز کرد و حالا می تونست به وضوح زوزه ی آژیر هایی رو که باهم قاطی شده بودند رو بشنوه- صدای جیغ و داد ها رو -و همین طور صدای بلند گوهایی که هشدار امنیتی می دادند.
به زحمت بلند شد و روی پاهاش ایستاد، حس کرد درست وسط یک فیلم جنگی ایستاده چون چیزی رو که می دید باور نمی کرد .
همه جا پر از دود بود و هتلِ مقابلش داشت توی آتیش می سوخت- سرش رو چرخوند و با دیدن آدم های زخمی و خونی که هر جایی افتاده بودند بدون اینکه علتش رو بدونه مثل دیونه ها پا به فرار گذاشت، قلبش توی سینه با سرعت هزار می کوبید و هر بار حسی زیر دلش می زد و مجبورش می کرد تا بالا بیاره، درد وحشتناکی توی بدنش می خواست استخون هاش رو خورد کنه، اما بدون توجه به این مسائل همچنان به فرار کردن ادامه داد... فرار از چیزی که خودش هم خبر نداشت.
نمی دونست چقدر دویده یا این که الان کجاست فقط خودش رو توی خیابون باریکی دید که حتی با نور چراغ های پیاده رو هم خفناک به نظر می رسید، دستش رو میون موهاش برد و این حس تهوع ول کنش نبود و این بار قبل از اینکه بتونه جلوش رو بگیره دو زانو روی زمین افتاد و هرچی توی معدش بود رو بالا آورد.
فکرمی کرد از شدت ضعف و درد الان میمره، هیچ وقت همچین احساسی رو تجربه نکرده بود، روی زمین ولو شد و قبل از این که چشمش به حجم خونِ توی دستش بیفته گوشه ی پیاده رو از هوش رفت .

پایان بخش یک ...

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now