|| Season 1 • EP 1 ||

Start from the beginning
                                    

*
*

به خونه رسید و بعد از گذاشتن کیسه های خرید رو پیشخوان، فورا کتاب هایی رو که خریده بود رو از پلاستیک بیرون کشید و به طرف کتاب خونه ی کوچیکش راه افتاد، تو قسمت قفسه هایی که مربوط به کتاب های جدید بود گذاشتشون و بعد به طرف پخش رفت و روشنش کرد.
حالا که همه چیز رو مرتب کرده به طرف گلخونه ی خودش رفت و چند تا دُم پیازچه ای رو که مدتی قبل توی گلدون کاشته بود رو کند و برگشت تا برای خودش نودل درست کنه .
................................................
دوباره همون داستان همیشگی، نشستن رو ی چهار پایه و زل زدن به بوم سفید و صافی که حالا درست مثل بچه های تخس و شیطون براش زبون درازی می کرد.
سرش رو میون دست هاش گرفت و سعی کرد آروم باشه، اصلا نمی فهمید برای چی این سفارش رو قبول کرده اون هم وقتی هیچ وقت با این موضوع کار نکرده بود، مدتی به همین شکل گذشت و واژه ی* ایده * توی دشت خالی و آروم مغزش این طرف و اون طرف می شد.
فایده ای نداشت امشب هم نمی تونست دست به قلمو بشه، پیش بندش رو از لباسش جدا کرد و همون طور که قلموش رو توی نفت می زد تا پاکش کنه، سعی کرد تا از بوم سفید رو بگیره و کم تر بهش نگاه کنه .
به طرف بزرگ ترین پنجره گالری رفت و بازش کرد هنوز هم بارون می اومد و این فوق العادست، یکی از کار هایِ بی نهایت لذت بخش، کشیدن سیگار توی بارون بود.
سیگاری نبود هیچ وقت، اما وقتی بارون میاد، لذتی هست که توی دلش موج میزنه و وادارش می کنه تا این کار رو انجام بده .
کام محکمی ازش گرفت و خیره به دودی که هر لحظه توی هوا محو می شد نا خود آگاه این جمله توی سرش تکرار شد :
« هم برای دیدار دوباره و هم برای لذت شنیدن صدای خوش »
منظورش از شنیدن صدای خوش چی بود ؟ عجیبه که این سوال توی پس زمینه ذهنش مونده و حالا باید چهار صبح اون هم وقتی داره سیگار می کشه و به بارون نگاه می کنه توی سرش زنگ بزنه . با تصورش باز هم لبخند زد.

*
*

تیوپ رنگ رو برداشت و همون طور که توی دست می چرخوندش رو به خانم ظریفی که توی این فرم ِ کاری درست مثل دختر بچه های دبیرستانی به نظر می رسید گفت :
« اما این چیزی نیست که من خواسته بودم »
دختر با تعجبی که توی صورتش کاملا آشکار بود، با احترام تیوپ و از دستش گرفت و همون طور که سعی می کرد جانب ادب رو رعایت کنه گفت :
« اما سونیم، این رنگ مَژِنتا برند وینزور هست دقیقا همون چیزی که گفته بودید»
خودش هم خوب می دونست که این دقیقا همون رنگِ اما فکرش مشغول بود و بی حوصله، که حالا داشت کلافه بودنش رو سر این خانم بی چاره خالی می کرد.
حتی نیازی به خرید رنگ یا وصایل نداشت فقط برای فرار به این فروشگاه اومده بود تا شاید بتونه یکم خودشو جم و جور کنه .
نفسش رو از سینه بیرون داد و همون لحظه که خواست تا خریدش رو حساب کنه، دستی، رولی از کاغذِ کاهی و چند بسته مداد طراحی رو روی پیشخوان جلوی دختر گذاشت .
ناخودآگاه به طرف صاحب دست برگشت که متوجه چهره ی آشنایی شد، هر دو همون طور با لبخندی گُنگ در حالی که سعی می کردند از شناخت طرف مقابل مطمعن بشند- به هم برای مدت کوتاهی خیره شدند.
لبخندش گرم تر شد و در حالی که دستش رو به طرفش می گرفت گفت :
« او ... از دیدنت خوشحالم »
این دیدار اتفاقی براش جالب بود چرا که باز هم بارون می اومد، به گرمی لبخندی زد و متقابلا دستش رو به سمتش گرفت.
صدای دختر هر دو رو متوجه کرد و وقتی به طرفش برگشتند با یک معذرت خواهی کوتاه به نوبت مشغول حساب کردن خریدشون شدند .
اون که فقط تیوپ رنگ خریده بود از گرفتن کیسه خوداری کرد و اون رو توی جیب پالتوش گذاشت. همون طور که هر دو از فروشگاه خارج می شدند، مرد قد بلند در حالی که از حرفش لبخند به لبهاش اومده بود خطاب بهش گفت:
« راستش چتر بهانه ای هست تا مشتری ها باز هم به کافه بر گردند اما فکر کنم در مورد شما یکم فرق داره »
در جواب صحبتش لبخند گیج و خجالت زده ای زد و با گفتن *متاسفم* حس خجالت توی چهرش بیشتر شد .
با دیدن چهره ی گیج و شرم زدش برای این که جَو رو سبک تر کنه بار دیگه دستش رو به طرفش گرفت و خیلی شیرین و گرم گفت :
« حالا که اتفاقی با عث شد تا همدیگه رو ملاقات کنیم حس میکنم بد نباشه بیشتر باهم آشنا بشیم ... من چانیول هستم ...پارک چانیول »
کمی معذب شد و در حالی که خیلی ناگهانی به نظرش می رسید، با این حال به گرمی دستش رو گرفت و در حالی که سعی می کرد شمرده و دقیق تلفظ کنه گفت :
« بیون بکهیون »
خب بکهیون شی نمی دونم این حرفی که میخوام بزنم چه تصوری رو توی ذهنت به وجود میاره اما بهش به عنوان یک پیشنهاد ساده نگاه کن .
بکهیون چشم هاش رو کمی تنگ کرد و لبخند نصفه نیمه ای روی لبهاش جا خوش کرد و توی اون لحظه ی کوتاه می خواست بدونه دقیقا قراره چه چیزی رو بشنوه- درست همین موقع در حالی که با دستش موهاش رو کنار می زد جملش رو کامل کرد .
« امم ... راستش من میخواستم بعد از خرید برم و قهوه بخورم، فکر میکنم بد نباشه تا با هم ...»
جملش نیمه کاره تقریبا رها شد مثل این که درست وقتی به زبون آورد، متوجه عجیب بودنش شد، یا شاید فکر کرد این پیشنهاد برای آدمی که فقط دوبار همدیگه رو ملاقات کردند خیلی ناشیانه بنظر بیاد.
« موافقم، در حال حاظر برنامه خاصی ندارم »
با شنیدن این جمله از جانب بک بالا خره ذهنش از هجوم افکار بی سرو ته آروم شد و همون جور که به سمت دیگه ای از خیابون اشاره می کرد گفت :
« قهوه های اونجا حرف نداره »
این رو گفت و چترش رو باز کرد، اما متوجه شد که اون چتر همراهش نیست، بک طبق عادت یقه ی پالتوش رو بالا کشید و همون طور که خواست تا به سمت کافه مورد نظر قدم بزنن چان پرسید :
« یا واقعا عاشق بارون هستین یا فراموشکار»
بک همون جور که با دست اشاره می کرد تا راه بیفته زمزمه کرد * اولی *
چان برای شریک شدن چتر حرفی نزد و هر دو به همون طرف راه افتادند.
............................................................
اون دو در سکوت مشغول خوردن شدن، هر دو گیج از این موقعیت اما سعی می کردند تا شرایط رو طبیعی جلوه بدن ، باز هم چان اولین کسی بود که پیش قدم شد و با گفتن جمله ای که از ذهنش می گذشت باعث شد تا بالاخره حرفی زده بشه.
« عجیب نیست که خیلی حرفی برای گفتن نیست، اما عجیبه که هیچ حرفی هم نمی زنیم »
با این جمله، بک کمی توی صندلی جا به جا شد و سعی کرد تا سر صحبت رو باز کنه، حالا که پیشنهادش رو برای خوردن قهوه قبول کرده نباید جوری رفتار کنه که انگار از این جا بودن ناراحت، هرچند واقعا معذب کنندست چون تقریبا اصلا همدیگه رو نمی شناسند، با این حال دلش میخواست تا جانب ادب رو رعایت کنه برای همین با اشاره به خریده چان که اون رو کنار صندلیش تکیه داده بود گفت :
« به نظر میاد به طراحی علاقه داری »
همون طور که به سمت کیسه ی خریدش نگاه می کرد گفت :
« راستش یک جورایی کار منه »
بک شگفت زده از این جواب در حالی که سر ذوق اومده بود گفت :
« میخوای بگی تو هم نقاش هستی ؟»
« مگه شما ...»
« او خواهش میکنم راحت صحبت کن این جوری دوستانه تره »
با گفتن این جمله چان که احساس کرد حالا میتونه راحت تر از قبل باشه ادامه داد :
« میخوای بگی تو نقاشی ؟ »
« نمی دونم به کسی که چند ماه برای کشیدن ساده ترین موضوع تو کارش مونده بشه گفت نقاش »
چان از این جواب تعجب کرد اما با این حال ادامه داد :
« واقعا دلم میخواد تا کار هات رو ببینم ... راستش طراحی من با تو تفاوت داره»
بک آروم اما کنجکاو، منتظر ادامه ی حرفش شد که چان به سمت کفش های بک اشاره کرد، متعجب خط نگاهش رو دنبال کرد و وقتی چشم هاش به همون نقطه افتاد مکثی کرد و گفت :
« متوجه نشدم »
چان همون جور که فنجونش رو روی میز می گذاشت به صندلی تکیه زد و گفت:
« من کفش طراحی میکنم، یک کارگاه کوچیک دارم و توش هم آموزش میدم و هم کفش درست میکنم»
« اما من فکر می کردم تو، توی کافه کار میکنی »
خنده ی چان پُررنگ تر شد و یادش اومد برای اولین بار اون رو توی کافه دیده، سرش رو از یاد آوری خاطره در جهت تایید حرف بک تکون داد و گفت :
« اونجا کافه ی مادرمه، اون روز فقط برای گذروندن وقت بهش سر زده بودم و هوس کردم کمکش کنم ... درواقع کاری که کمتر از من سر می زنه »
کمی خجالت کشید اما حرفش برای بک جذاب بود. پس اون کفش طراحی می کرد، توی گوشش زنگ خورد * کفش * وقتی خوب فکر می کرد میدید هیچ وقت به چیزی مثل کفش اهمیت نداده بود- درواقع درست مثل عضوی از بدن که از بدو تولد همراهته و انقدر بهش عادت میکنی که برات عادی میشه-کفش هم براش همین طور بود .
و باز هم سکوت بینشون برقرار شد .
اما این بار بک که انگار به نظر می رسید بلند فکر کرده زمزمه وار گفت :
« واقعا دوست دارم کارگاهت رو از نزدیک ببینم »
« خب هر وقت که بخوای میتونی بیای ... من همیشه اونجام »

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now