🍭strawberry🍓

1.3K 364 34
                                    

دوستای عزیزم عیدتون مبارک🌼
اینم عیدیتون امیدوارم دوستش بدارید🌸
.
.
.

_خب تا آمادش میکنن بپرس.

_عام... خب اول از همه اون انگشتر توی انگشتت چیه؟ همیشه روی مخمه!

_اوه! این...‌ این حلقه‌ی محافظته، بدون این نمیتونم زیر نور خورشید بیرون بیام...

سهون دستی پشت گردنش کشید:
_آهان! خیلی احمقانه همش فکر میکردم چون یه هدیه‌ی خاصه هیچوقت از خودت دورش نمیکنی!

بک سرشو تکونی داد تا خاطره‌ای که از پسر قدبلند و چشم سرخی که اونو بهش هدیه داده بود از ذهنش بیرون بره. یک لحظه از ذهنش گذشت که دروغ بگه اما پشیمون شد،
_خب درست حدس زدی..‌. هدیه است. اما به اون خاطر نیست که میندازمش. فقط لازمه...

گرگینه کنجکاو شد:
_هدیه‌ی کی؟

_راستش سهون... من خیلی چیزا رو پشت سر گذاشتم... خیلی اتفاقا توی گذشته‌م افتاده که حتما برات تعریفشون خواهم کرد، قول میدم! ولی فکر میکنم امروز برای شنیدن چیزای جدید کافی باشه...

_اون پسر توی پارکینگ هم مربوط به گذشتت بود؟

بک سری به تایید تکون داد و آلفا متوجه شد که پسر روبه‌روش برای تعریف گذشتش راغب نیست پس نخواست که بهش فشار بیاره و بحث رو عوض کرد.

_میدونم سوالم ضایعست ولی عام... تو چطور غذاهای ما رو میخوری؟

بکهیون تک خنده ای زد:
_میدونستم میخوای همچین چیزی بپرسی! ببین ما ومپایرا توی خیلی چیزا به شما شبیهیم. منم میتونم آب و غذا بخورم اما اگه نخورمم چیزیم نمیشه. دستشویی ام میرم اگه کنجکاوی بدونی!

سهون با صورت جمع شده خندید و بک ادامه داد:
_اگه بخوام از قدرت خوناشاما برات بگم خب ما سرعت و قدرت فوق العاده ای داریم. قدرت شنوایی و بینایی بالا هم همینطور. میتونیم به ذهن آدما نفوذ کنیم. راستش دلیل اینکه اولین بار فهمیدم تو متفاوتی همین بود! اون جریان تقلب سر امتحان رو که یادته؟

سهون سری به تایید تکون داد، کم کم داشت متوجه خیلی چیزا میشد و این از سردرگمیش کم میکرد.

_و اینکه با همون نفوذ ذهنیم استاد لی رو مجبور کردم حذفت نکنه...

_اوه! این... خب... این خیلی خفنه!

_عه؟ میبینم که داری جذب میشی..!

_آره انگار! میگم هیون...

_بهم نگو هیون!

بک یکدفعه وسط حرف سهون پرید و متعجبش کرد!

Blackbirds (Completed)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon