Episode 8

269 67 1
                                    


من ، میخوام بدوم. میخوام برسم بھ دریا. دستش رو بگیرم. بھ ارومی پاھامو توی اب فرو ببرم وقتی شن و ماسھ ، صدف و جک جونور ھای دریایی دور پای من رو میگیرن.
من میخوام ازادانھ فریاد بزنم و بھ دنیا بفھمونم کھ خوشحالم . بھ اسمون بفھمونم و از دریا تشکر کنم کھ این حس و حالو بھ من داده. دریا... یک بیکران آبیست.
بعد چی؟ غذای دریایی خوردن و اب میوه ھای تابستونی رو امتحان کردن میچسبھ.
چیزی کھ من میخوام ... تا صبح بیدار موندن و طلوع رو تماشا کردنھ. بعد یجایی ھمون دور و بر روی زمین از ھوش میری و میخوابی. وقتی بیدار میشی سرت رو میچرخونی و اونو کنار خودت روی زمین میبینی. وقتی ھنوز بیدار نشده و و تنھا ارتباطتون انگشت ھاییھ کھ روی ھم قرار گرفتن.
اون وقت ببوسیش و اون از این بوسھ یھویی بیدار بشھ و بگھ: بازم؟
جدا از اینکھ من تابھ حال جایی نرفتم و جایی رو ندیدم ، کوکی و یونگی ھم ھمچین سفری نرفتن.
وقتی ازون نوشابھ شیرین قرمز رنگ میخورم و چشم ھامو میبندم یونگی رو میبینم کھ ھمین طعم رو تو دھنش میچرخوند.
کوکی میدوید ، بھ سمت دریا میرفت. خوشحالیش رو با فریاد ھاش ابراز میکرد. صدا میزد: یونگی! یونگی تو داری از دستش میدی! بیا معتل چی ھستی؟ این عمقش کمھ! بیا پاھاتو بکن توی اب!
بعد خودش عقب عقب رفت توی اب . عمق کم اب دور مچش رو محاصره کرد. موج اب بھ پشت پاش ضربھ میزد تا توجھ کوکی رو بھ زیبایی ھای خودش جلب کنھ.
اما کوکی منتظر حرکتی از یونگی بود.
منتظر بود کھ اون ھم بھش بپیونده . اما چی خیال میکرد؟
اون یونگیھ. فقط یونگی.
یونگی بی اھمیت نشست روی یک صندلی پارچھ ای و کوکی رو تماشا کرد.
الان نمیدونم تماشا کردن یک جوان شاد زیبا جذاب تره یا توی اون موقعیت بودن ، اما خنده ھای کوکی ، اون روز خیلی واقعی و خیلی غمگین بودن.
دیر وقت از اب دل کند. روی زمین نشست تا خورشید غروب کنھ.
زمزمھ کرد: بچھ کھ بودم حس میکردم با تو بودن امنیت میاره. با تو بودن شادی و عشق میاره. اما این روزا ... با تو بودن ، برای من تنھا ترین زنده ھا بودنھ...
یونگی فقط در یک کلمھ پرسید: برم؟
جانگ کوک با حرکت سر تکذیب کرد: تنھا تراز این رھام نکن. خیلی میگذره از وقتی کھ من تورو انتخاب کردم. ھزار بار برگردم بھ عقب باز تورو انتخاب میکنم مثل ابی کھ تشنست.
مردی روی شونھ من کوبید و گفت: ببخش قربان! بلند میشی ما بشینیم؟ غذاتو تموم کردی!
نگاھم رو بھش دادم. پرسیدم: شما میدونین از کدوم طرف میرن بھ ساحل؟
کمی خیره نگاه کرد و بعد جواب داد: اونجا کھ خیلی دوره .
پرسیدم : دور ؟ چقدر دور ؟
مرد خیره نگاھم کرد انگار کھ عجیب ترین حرفی بود کھ میشنوه . اما بعد ، عددی حدودی تحویل من داد. من کھ چیزی سر در نیاوردم پس باز پرسیدم : وقتی برسم بھ دریا ، شکوفھ ھای گیلاس اینحارو از دست میدم ؟
من ، دلم میخواد دریا رو ببینم . اما دریا دوره. شکوفھ ھای گیلاس ھم دورن .
مرد پرسید : ببینم ، تو شازده کوچولویی چیزی ھستی ؟ یا مستی ؟
سوزان ھم این سوال تکراری رو از من می پرسید.
دست ھامو روی میز گذاشتم . باش تکیھ کردم و بلند شدم .
وقتی از کنار او و زنی در کنازش رد میشدم ، شونھ ام محکم بھ شونش برخورد کرد . غرید : تنھ می زنی ؟ اره ؟
زن ھمراھش دستش رو روی شنھ مرد گذاشت و گفت : ولش کن نمی بینی کھ حالش خوش نیست ؟
مرد بی اھمیت بھ غرش ادامھ داد : بھ درک کھ حالش خوش نیست . میخواست توی خیابون مست راه نره .
نگاھی بھ لباس ھای گشادم انداختم . گفتم : مست ؟ من مست نیستم . حتی راه ھم نمی رم داری چی میگی ؟
در ادامھ صدام رو پایین اوردم . با بغض ناخودآگاه احمقانھ ای گفتم : من فقط یک مریض درحال مرگم .
این بغض من رو بھ خنده می نداخت. قبل از این کھ جوابی بشنوم از کنارشون رد شدم .
فقط صدای خنده ھای نوجوان تو سر من بود . اگر جوابی می داد یا نمی شنیدم یا نشنیده می گرفتم . چون کودک من ، کودک رویاھای روزانھ من دیوانھ وار می خندید و اشک می ریخت.
از رستوران بیرون رفتم . متوجھ نبود جانگ کوک شدم . در حالی کھ چترم حالا ھمراھم نبود . من نباید خیس می شدم . جانگ کوک از اب لذت نمی بره . نشستم سر جای جانگ کوک.
_ تو مستی ؟
جانگ کوک بھ خندیدن ادامھ داد : مست ؟ من مست نیستم .
اما چشمانش درد رو فریاد می زدن . چشم ھا گریھ می کردند . چشم ھا کمک می خواستن.
شوگا پرسید : بازم بابات ؟
کوکی سرش رو بی معنی تکون داد. اما دیگھ نتونست بخنده . صورتش جمع می شد.
گفت : من فقط یک مریض درحال مرگم .
خواست بخنده نفس اش رو بیرون داد اشک ھاش جاری شد.
اون اشک ھا ، اون مروارید ھای رقصان کھ از گوشھ چشمش جاری می شدن و از رو گونش پایین می خزید ، بعد از جونش اویزون می شدن .
ھمھ چیزی رو درون من می شکستند. یونگی چطوره ؟
چھره سردی داشت . مثل ھمیشا . مثل ھر روزش . دست ھاشو جلو برد یجایی در حدود گوش کوکی رو توی دستش گرفت . زمزمھ کرد : بھش فکر نکن.
سعی می کرد با نوازش کردن موھای کوکی ، گوشش و شقیقش ارومش کنھ .
بعد زمزمھ کرد : یادت کھ نرفتھ یک روز باھم از اینجا می ریم . یک روز این شھر لعنتی رو ترک می کنیم یا ھمین جا یجایی دور از ذھن یک خونھ اشغال می خریم. جوری کھ ھیچ کس بو نمی
نمیبره روزی اشراف زاده نما بودی. من می شم پدرت. جوری کھ کاملا یادت بره ھمچین پدری داشتی . منو بکش فقط گریا نکن .
جانگ کوک باز میون گریھ ھاش خندید : تو حاضر نشدی برادر من باشی ! میخوای پدر من باشی ؟
شوگا گوشھ لبش رو لیسید : دوست داری برات چی باشن ؟
جانگ کوک شیرین لبخند زد : دلن می خواد فقط با من باشی ، تا اخرش. برام مھم نیست کھ اذیت می شی منو نمی خوای ، ازم متنفری تحملم می کنی.. فقط می خوان... فقط می خوام داشتھ باشمت.
چقدر کثیف و نفرت انگیزه این شوگا . یعنی اگھ من بودم ، دست ھاشو توی دست ھام می گرفتم و فریاد می زدم لعنتی تو تمام ھستی و نیستی و دلیل وجود من و لبخند من و خدای منی.
تو ، تنھا آدم زندگی منی . اما شوگا ھمھ رو در یک
خلاصھ کرد . باشھ ی او از روی کینھ ھم نبود . از روی اینکھ بلد نبود مثل کلید ھای پیانو بھ زیبایی دلش رو بھ دست بیاره ھم نبود. این باشھ ، فقط یک ترس بود. ترس از اینکھ اگھ رونده شد بھ خودش نگھ کھ من ، خودم ، خودم رو روندم . کودک ، من رو بی چیز دونست .
چون کودک ھمیشھ می گفت : از دروغ گو ھایی کھ ادعای عشق می کنند متنفرم . از من متنفر نباش کودک . مثل ھفت سالگی ھات من رو ستایش کن . از روزی کھ برات بی رزش باشم می ترسم . روزی مثل حالا کھ من رو مثل یک آشغال گوشھ خیابون رھا کردی . من از چشم تو یک مریض بی ھیچ چیزم . تو از دید من یک خالق با ھمھ چیزی . شاید دارم زیاده روی میکنم . اما من فقط جوری دلم برات تنگ شده کھ انگار سال ھاست کھ من ، تورو ندیدم. ھمون سال ھا ، اوایلی کھ خونھ رو خریده بودن ، یک خونھ قدیمی نزدیک محل کاره جوان،جایی کھ خورشید نمیتابھ.یعنی نزدیک ھای ظھر پیدا میشھ و ساعت ھای سھ رفع زحمت میکنھ. جایی کھ صاحب قبلیش یک برزیلی بود کھ جون نتونستھ بود بخاطره بیکاری پولھ اجارش رو بده ،از خونھ بیرون شده بود.وقتی خونرو تخلیھ میکرد نگاھی بھ ما انداخت و گفت:حتی وقتی بمیری ھم ازت اجاره خونھ میخوان .مگر اینکھ کشیشی امپراطوری چیزی باشی.اون خونھ یک تخت بیشتر نداره ،برادرین؟! جانگکوک کھ تکذیب کرد،شوگا ھم جوابی نداد.مرد نگاھش جوری تغییر کرد کھ انگار با یک کافر درجھ سوم طرفھ . بعد بلند خندید وگفت:شما باید خیلی شجاع باشید!شجاعت کلمھ زیباییست . حتی اگھ بھ این منظور باشھ بھ مراتب زیبا تر ھم

ھست . کوکی نگاه متعجب تری بھ یونگی انداخت تا نظر اونو بدونھ . یونگی وانمود کرد نشنیده ، بعد از اینکا مرد بیکار کھ تازه ورشکست شده اونجارو ترک کرد ، پاھاشو روی نیمکت گذاشت و زمزمھ کرد: پشیمون نشی. بعد سرش رو روی پاھای جفت شده کوکیگذاشت و دراز کشید. دست کوکی رو کھ توی موھاش میرفت رو پس زد.
کوکی زمزمھ کرد: باھم دو نفره یا چھارنفره؟ یھ دختره از اولی کھ اومدیم اینجا داشت نگاھت می کرد. الان نگاھش رو گرفت.فکر کنم بد برداشت کرد. نمیخوای... یونگی حرفش رو قطع کرد: از زن ھا متنفرم، بسھ. کوکی خندش گرفت:حرفت شبیھ ھمجنس بازا بود. یونگی کھ سرش رو روی پای کوکی حرکت میداد گفت: اول از مردھا متنفرم دوم از زن ھا سوم از ادم ھا چھارم از تو.
کوکی اول چھرش توی ھم کشید و گفت:من دوست داشتنی ترین ادم زندگیت ھستم. امیدوارم منظورت این باشھ. اما من بازم ازت ناراحت شدم.
یونگی چشم ھاشو باز کرد.
کوکی ادامھ داد: تو حق نداری بگی از من متنفری.

اون روز شوگا بھ روی کوک خندید و این نگاه کوکی رو بھ خودش خیره نگھ داشت. من حالا اون نگاه خیره رو می خوام من اون ادم و چشم ھاشو می خوام. من می خندم. من زندگی میکنم. من عاشق زندگی کردنم. من ھر چیزی کھ اون از شوگا می خواست رو دارم.
من فقط ، اونو ندارم . من اون آدم رو ندارم . من اون دست ھارو کنار خودم ، نھ بس نیست ! توی دست ھای خودم ندارم . من فقط چشم ھای خیسی دارم کھ حتی بارون ھم نخوردن . اونا
فقط ، خیلی خیسن. کم کم صدا مم بالا میاد . کم کم ھمھ می فھمن اما ھیچ کس یک بستنی وانیلی بھ دست من نمی ده . بستنی وانیلی ژلھ ای با اسمارتیز روش . کاش ھیچ وقت بزرگ
نمی شد. بلند شدم . اون کھ نیست ، شکوفھ ھای گیلاس ھم نیستن . دریا ھم این حوالی نیست . من زیادی تنھا شدم . میون بارون فریاد زدم : جوجھ اردک تو قو شده ! کجایی ؟ کجایی بی معرفت؟ کجایی نامرد؟
جوابی نمیشنیدم. حتی بارون ھم پاسخگو نبود. من ھمیشھ صدای بارون رو از پشت پنجره میشنیدم. در کودکی وقتی شیر و کاکاوو رو مخلوط میکردم.

در نوجوانی وقتی کفش ھای گلیش رو تمیز میکردم ، در بزرگ سالی وقتی حلقھ رو توی دستم میچرخوندم.
من یک حلقھ داشتم. اونو توی دستم میکردم. من یک حلقھ داشتم کھ ساعت ھا تماشاش میکردم. من یک حلقھ داشتم کھ روحم رو درش زندونی کرده بودم.
باز صدا بلند فریاد زدم: اگھ این دنیای منھ حلقھ من کجاست؟ منتظر ھر جوابی بودم. قطرات اب از پیشونی من پایین میچکیدن. صورتم رو نوازش میکردن. ھمون طور کھ تو قبلا نوازش میکردی.
ماشین ھا با بوق کر کننده ای از کنار من میگذشتن. حس بدی بھم میدادن. ترسناک ترش این بود کھ کوکی رو بین اون ھا دیدم.
دنبالش دویدم. صداش میزدم. از من فرار میکرد. منو نمیخواست. منو تنھا میذاشت. یک بار دیگھ امیدم رو از من میگرفت.
از کنار ماشین ھا ، تابلوھا ، نیمکت ھا و تک تک زن ھا و مرد ھا و بچھ ھا رد میشدم. بھ بعضی بھ حساب ))تنھ(( میزدم. حداقل تیر چراغ برق اعتراضی در این زمینھ نمیکرد. شاید چون توانش رو نداشت.

من ، بارون ، اشک و فریاد. من بازم تنھا بودم. چون دیگھ اونو نمیدیدم. کنار درخت بزرگی کھ زیرش خشک خشک بود روی زمین افتادم. حالا مثل یک مرد ، گریھ میکردم.
کاش زن بودم.
اگر من زن بودم ، ھیچکس جرات نمیکرد من رو تنھا بذاره. یا حداقل غرورش نمیذاشت. میگفتن زنھ ، گناه داره. میگفتن زنھ ، زشتھ.
در برابرم حرف ھای انسان دوستانھ و زن برتر بینی میزدن. بھم توھین نمیکردن. و عاشقانھ ، تک تک نشونھ ھای وجودم فکر میکردن. و عشق میورزیدن بھ کوچیک ترین نقطھ بدنم.
بھ شونھ ھام ، بھ دست ھام ، بھ رنگ پوستم.
جدا از این ھا ، منم ادم رشیدی بودم. نیازی نداشتم کھ کسی مراقبم باشھ. مثل شیر روی پای خودم بودم. و با غرور طرف حق رو میگرفتم. احساسی حرف میزدم و مسخره نمیشدم. شاید بعضی وقت ھا ، توی مکان عمومی گریھ میکردم.
و قوی تر از قبل ، قضیھ رو قبول میکردم.
اگھ من یک زن بودم...
-چی اونا جذابھ؟؟
+تو نمیفھمی.
-چی رو باید بفھمم؟
+زن ھا رو! اونا ستودنین!
-شھوت کثیف خودت رو بھ ستایش ربط نده.
+شوگا تو نمیفھمی ! دستشون.. بوی تنشون... چشم ھاشون... پوست اونا بھ لطافت ابریشمھ. تا حالا سرت رو روی شونھ ییک زن گذاشتی؟ اونا ثابت میشینن تا استراحت کنی. نوازشت میکنن. اونا افریده شدن تا عشق بورزن. تا بھ حال وقتی داره بھ طور عادی زندگی میکنھ تماشا شون کردی؟
-علاقھ ای ندارم.

+یونگی... وقتی یک دختر از خواب بیدار میشھ ، ھیچ فرقی با یک فرشتھ نداره. موھای بھم ریختھ شو عقب میزنھ و دستی بینشون میکشھ ... اونارو مثل موج تکون میده. بعد نفسش رو اروم بیرون میده جوری کھ انگار اماده یک روز سختھ. عاشق اینن کھ دست ھاشون رو بالا بکشن اون وقت ھیکلشون خوش فرم تر دیده میشھ. مخصوصا وقتی تختشون کنار پنجرست. پرده سفید با گل ھای گلدوزی شده روی اون در حالی کھ باد اونو بھ حرکت در میاره...
-داری انشا مینویسی برای من؟ ھرچقدر بگی بازم ازشون خوشم نمیاد.
+گوش کن! چھار تا کتاب بخونی ، میتونی اینجور چیزا رو تحلیل کنی مھم خوب دیدنھ! مھم نگاه کردن دقیقھ. گوش میکنی؟
-گوشم با توست.
+میخوام زندگیمو کتاب کنم. زندگی جالبی دارم بھت قول میدم!
-عجب.
+جدی میگم! ببین...کدوم جوون توی سن من رو دیدی کھ کار کنھ؟

-ھیچی. من ادمی جز تو ندیدم.
+مھم اینھ تو کسی ھستی کھ این کتاب رو میخونی. اگھ من مردم تو زندگیمونو مینویسی. بھ ھرحال اصلی ترین قسمت کتاب من تویی. اصلی ترین کتاب تو...
-داشتی راجب زن ھا میگفتی.
+زن ھا... بذار از وقتی بگم کھ دستشون رو بالا میبرن تا موھاشون رو ببندن. و حدودا چھار بار چک میکنن مرتب باشھ و تکونش میدن بعد کش رو میبندن. خیره کنندست.
-کھ اینطور.
+یا وقتی کھ کمکشون میکنی لباس بپوشن. توی چیزایی کھ اونا ازت میخواد. معمولا بستن اون دوتا فلز پشت...
-نمیخوام بدونم کھ تو اینکارو کردی.
+این طبیعتھ. یا بالا کشیدن زیپ پشت پیراھن. شیرین ترین قسمت لباس پوشیدنشونھ. وقتی زانو میزنی کفش رو پاشون میکنی. با تک تکشون باید مثل شاھزاده ھا رفتار کرد.
-باید فکر کنم کھ این ھا ھمھ تجربیات توست؟
+سخت نگیر. غذا خوردنشون... حتی وقتی چیزی میخورن ، از گوشھ دھنشون چکھ میکنھ و روی لباسشون میریزه ، با وحشت بھش نگاه میکنن ھم شیرینھ. بعد خجالت میکشن و از اتاق بیرون میرن.
-فکر نمیکردم ادم کثیف ، ادم کثیف تر ببینھ خوشش بیاد. پس فقط در مورد دیوانھ ھا صدق نمیکنھ.
+باشھ. پس بیا راجب مرد ھا حرف بزنیم! چھ چیز جذابی دارن کھ تو خوشت بیاد؟
-توی محدوده دید من نباشن کافیھ. من ازشون خوشم میاد.
+واو تو خیلی سردی پسر. تحت تاثیر قرار گرفتم. ھیچ مردی ھست کھ دوسش داشتھ باشی؟
-دو دقیقھ پیش گیرت رو دخترا بود حالا پسرا؟
+فکر کردم شاید... کراش سلبریتیت کیھ؟
-اونایی کھ ھرگز فیلمشون ساختھ نشده. اونایی کھ قابل دیدن نیستن.
+مسخره میکنی... از جرد لتو کھ بدت نمیاد! شوگا.. ھیچ پسری توی زندگیت ارزش بوسیدن رو داره؟
-این سوالو از خودت بپرس. احمقانھ نیست؟
+حس مزخرفی بھم میده.
-سوالای مزخرف نپرس. دست توی گوش من نکن. این چیھ الان داریم چکار میکنیم؟
+از طبیعت لذت میبریم. این طبیعت ، درخت ، زیبایی طبیعی .. آسمون! من تورو بھ زور ازونجا کشیدم بیرون کھ اینارو ببینی. چیزی نمونده تا شکوفھ ھای گیلاس ھمینجا رشت کنن.
-دستتو نکن توی گوشم.
+شکوفھ ھای گیلاس ھم رنگ بھشتن.
-دستتو از گوشم بیار بیرون داره غلغلکم میده.
+ تو برادر من نیستی. حالا کھ فکرشو میکنم ھیچوقت نمیخواستم برادرم باشی. ای کاش از اول میدونستم ازت چی میخوام. ای کاش جرات داشتم کھ بھت بگم چی میخوام.
-ای کاش دستتو از گوش من بیاری بیرون چون تا خودم دست بھ کار بشم چیزی نمونده.
+روی گوشت یک شاپرک خالکوبی کن قشنگ میشھ.
-حتما. بھ محض اینکھ دستتو بکشی بیرون.
+لبات از نیمرخ چھ ضایعن. ببینم صورتت رو!
-اگھ حال داشتم تکون بخورم اول تورو از خودم دور میکردم. دستتو از گوشم بیار بیرون. نفسات غلغلکم میدن.
+دخترا از اینکھ توی گردنشون نفس بکشی خوششون نمیاد. ھرچند تو اونقدر کوتاھی کھ سر من بھ گردنت نمیرسھ.
-دستتو از گوشم بکش بیرون.
+اشتباه میکنم یا واقعا خندیدی؟
-بکش بیرون.
+تو خندیدی!
-نفست بوی سگ میده.

+چرا سرتو میچرخونی؟ نگام کن ببینم داری میخندی ! شوگا تو داری میخندی!
-واکنش بھ غلغلکھ. میدونی چھ موقعیت ضایعی داریم؟ ادما دارن نگاھمون میکنن.
+تو داری میخندی نگاه کن خنده تم دیگھ صدا داره نمیتونی تکذیب کنی. چی شده ؟ مسخرم میکنی؟ چھ فکر شومی داری؟ بس کن ... چیھ ؟ بھ چی میخندی؟
اون اولین صدای خنده ای بود کھ از شوگایی کھ من میشناسم بھ گوش میرسید.
من تصویری توی این اون تاریکی نمیدیدم. اما بھ خوبی صداھارو میشنیدم. و میتونستم بگم کھ این درخت ، ھمون درختھ.


+من برگشتم!
-دیره.
+دیر؟ مین یونگی امروز ولنتاینھ و من اینجام. کی دیر کرده؟ بیا اینجا ببینم. کجایی؟
-داری مسخرم میکنی؟ اینا چیھ؟
+گل شیرینی عشق محبت ھرچیزی کھ اگھ یک دوست دختر یا دوست پسر داشتم بھش میدادم.
-ساعت چنده؟
+باید میذاشتم ازینا فروشی ھا باز بشن بعد میخریدم.
-کھ اینطور.
+ساعت پنجھ.
-بھ گل حساسیت دارم. از شکلات خوشم نمیاد.
+دلمو نشکن امتحانش کن!
-شکلات ھایی کھ برای ولنتاین ساختھ میشن چیزای جالبی توشون نیست. حداقل بھ درد من نمیخوره.
+اینقدر نازنکن.
-ناز؟ من قابلیت اینو دارم کھ روت بالا بیارم.
+اوھوھو مین یونگی تو داری میخندی! داری میخندی ببینمت! داری میخندی...
-از تو و مسخره بازیات متنفرم. جمع کن!
+منم دوستت دارم. اسانس کارامل داره بخور!
باز و باز رشتھ فکر من پاره شد. وقتی صدای پای تو رو نزدیکم شنیدم. وقتی دور من میچرخیدی. صدام میزدی. نگرانم بودی نکنھ مرده باشم؟
اما بعد صدای پرستار بود کھ من رو سر جام مینشوند. سیلی ای بھم زد و وادارم کرد چشم ھامو باز کنم.
زمزمھ کردم: چھره ھاشونو نمیبینم.
سوزان فریاد زد: منو میبینی؟! ھا؟
گفتم: اخرین چیزایی کھ از بچھ ھا میبینم... اونا خالی از تصویرن. مثل مرده ھا.
فریاد زد: اونی کھ مرده تویی مین یونگی! بلند شو.
ازش فاصلھ گرفتم. شمرده گفتم: من زندم . زنده تراز چیزی کھ فکر میکنی. من فقط .. دنبال اونام.
ساکت موند. کنجکاو بود بدونھ دنبال چیم؟
ادامھ دادم: دنبال اون .. خاطرات؟ رویا ھا؟ من فقط چیزای غم دارو میبینم. فقط صدای خوش حالی ھارو میشنوم این عادلانھ نیست.
شکھ بھ نظر میرسید. انگار اصلا و ابدا انتظار اینو نداشت.
انگار جک میگفتم یا یک کتاب شعر متحرکم.
پرسید: منو یادت نمیاد؟ بازی ھامونو یادت نمیاد؟ من از بچگی با جئون ھا بزرگ شدم. اینم یادت نمیاد؟
با حرکت سر تکذیب کردم. من ، فقط یونگی و کوکی رو بھ خاطر دارم.
نفسش رو بیرون داد. سعی کرد اروم باشھ. گفت: ببین وقتی یبار رفتی اون دنیا و برگشتی ھر اتفاقی طبیعیھ. ھوم؟ً میتونست بد تر از این باشھ. مغز تو داره برمیگرده و واکنش ھای خوبی داره. فقط ذھنت نیاز بھ تمرکز داره کھ تو این اجازه رو بھش نمیدی. تو داری خودت رو از زندگیت جدا میکنی. اگھ اینجوری پیش بری ھیچیز بھتر کھ نمیشھ ھیچ بدتر میشھ. باید با واقعیت و اینکھ چھ اتفاقی براتون افتاد رو بھ رو بشی. ااگھ من برات بگم داستانت برات کاملا سوم شخص میشھ و بدون اینکھ خودتو قبول کنی... اینکھ برای من و جانگ کوک کی بودی..
با حرکت چشم دنبال جانگ کوک گشتم. اونو روی نیمکتی پشت سر سوزان پیدا کردم کھ ناامید بھم زل زده بود.
بعد غرید: دیگھ از خونھ بیرون نمیای! تورو بھ خدا مراقب خودت باش. جایی خواستی بری کھ فکر میکنی کمکت میکنھ بھ من بگو.
زمزمھ کردم: میخوام برم دریا...
آه کشید: اول دارو ھات! بلند شو.
دست ھامو گرفت و بلندم کرد.
اون شکلی کھ دست من رو گرفت... یجور خاصی بود. کھ قبلا ھم دیدمش.
توی ھمین خونھ. کنار جانگ کوک من.
کھ میگفت: تب داره.نگران نباش یک تب سادست.
یونگی پوزخند زد: دستت درد نکنھ کار دیگھ ای ازت ساختھ نیست؟
سوزان خنده تلخی کرد: نمیدونم کاش دوست دخترش کمکش کنھ.
-اینقدر ظالمی؟ صبر کن ببینم! یعنی حتی مھم نیست کھ اون داره درد میکشھ؟ از بچگیت مشخص بود گھ خاصی نمیشی بزن بھ چاک.
+مودب باش مین یونگی. تو حتی جئون ھم نیستی کھ ازت حساب ببرم. این پسر ، گذاشت من درد بکشم. درد منو نادیده گرفت تا احتمالا بھ ھمون دوست دختر کذاییش برسھ. اون حتی حل...یونگی اون... چیھ دستت؟
-تو احمقی؟ تو عاشقش بودی؟
+اون حلقھ...
-ادمی کھ تورو نخواد باید بره بمیره؟ نھ چون دوست دختر داره باید بذارم بمیره؟
+خدای من ... این یکم.. عجیبھ...
-نسخھ؟ قرص دوا کوفت زھر مار؟
+الان اونو مینویسم...اگھ ھمینجوری داغ موند پاھاشو بکن تو سطل اب یخ.
-از اب یخ خوشش نمیاد.
+بھ ادم تب دار حس خوبی میده... چی بین شما ھست؟
-ھمون چیزی کھ بود.
+ھمیشھ بود؟ کوکی اون موقعا بچھ بود ، طبیعیھ ادم شیفتھ برادرش باشھ اما این الان یکم عجیب بھ نظر میرسھ.
-کارت رو تموم کن.
+فقط.. فکر نمیکردم لنگھ این انگشت دست تو باشھ... یکم مسخره بھ نظر میرسھ. ببخشید اصلا قصد توھین بھ... اوممم... چی میشھ گفت، گرایشت رو ندارم.
-دھنت رو ببندی نمیگن پرستار لالھ! تو چندش اوری خب؟ کار تموم شد گورتو ازینجا گم میکنی. صادق باشم فکر میکردم دکترا یکم کارشون با دعا کردن تو معبد فرق میکنھ.
+ببخشید. حداقل میدونم... بھ خاطر دختر دیگھ منو پس نزد.
-دقیقا بھ خاطر امیلی پست زد.
+میرم از دارو خونھ براش یچیزی بیارم بھتر شھ. کنارش بمون.
و من باز حس کردم حلقھ ای رو توی دستم میچرخونم.
این عادت یونگی بود.
وقتی سوزان رفت یونگی کنار تخت کوکی نشست و دستشو روی گردن داغ پسری کھ دیگھ مرد میشد گذاشت.
زمزمھ کرد: ببین چھ ھرروز گنده تر میشی... کی از من بلند تر شدی؟ اگھ بھ این رفتارای عجیبت ادامھ بدی کل شھر فکر بد میکنن. مثل امیلی...مثل سوزان. برای من مھم نیست. برای اونا مھمھ. خوششون نمیاد دو نفرو با ھم ببینن. صدامو میشنوی؟
ادم برای یک مرد ھدیھ ولنتاین نمیبره. میبره؟
دست کشید روی لب ھای رنگ پریده کوکی و ادامھ داد: ادم دلش نمیخواد یک مرد رو ببوسھ.
دستش رو از گردن بھ پایین و زیر لباس کوکی روی شونھ ھاش کشید. گفت: لمس کردن بدن یک مرد چندش اوره... تو چندش اور و حال بھم زنی.
کم کم کف دستش بھ سوزش میوفتاد. شده بود ھم دمای بدن کوکی.
بلند شد. یک سطل اب سرد اماده کرد
با یک پارچھ خیس. برگشت سمت کوکی.
موھای کوکی رو کنار زد و پارچھ رو روی پیشونیش گذاشت.
تکونش داد تا بیدار شھ. ھرچند کھ خیلی موفقیت امیز نبود فقط صدای نالھ و ھزیون ھای کوکی شروع شد. پاھای جانگ کوک رو از تخت پایین انداخت و توی سطل اب و یخ کرد.
نشست کنارش گفت: من نمیفھمم چرا تو باید مریض میشدی.
نشست کنارش . کوکی رو نشوند. ھرچند سقوط کرد روی خودش.
اون مرد گنده ھیکل رو دراغوش گرفت و براش تکیھ گاه شد.
بعد با خودش غرغر کرد: میدونی قدرمو نمیدونی؟ اگھ من مین یونگی باشم یک روز از دست تو خودمو میکشم.
صدای نالھ گونھ کوکی زمزمھ کرد: منو ببخش.
پس بیمار بھ ھمچین ادمی میگن.

کسی کھ تعادل نداشتھ باشھ. داغ باشھ. نفس نفس بزنھ. ازدرد فریاد بزنھ. دستاش مشت کنھ و بھ چیزی چنگ بندازه.
این یک بیماره ھا؟
-نام بیمار : مین یونگی-
منم تب داشتم؟ یا منم تعادل نداشتم؟
بھ خودم اومدم کھ سوزان منو روی تخت انداخت.
باز اون اشیا عجیب تیز رو وارد بدن من کرد.
ازش پرسیدم: حلقھ من کجاست؟
یکم بھ دور و برش نگاه کرد و گفت: باید ھمین جاھا باشھ.
شروع کرد بھ گشتن. انگار واقعا چیز مھمی بوده.
در حین گشتن پرسید: رابطھ یونگی با جانگ کوک چطوری بود؟
تکرار کردم: یونگی با جانگ کوک؟
سر تکون داد. خندید: شما حلقھ ھاتون شبیھ ھم بود. ھمیشھ.. یجور عجیبی زل میزدین بھ ھم. نمیدونم.
ببخش اگھ میپرسم.
زمزمھ کردم: چیزی نیست کھ تو بخوای بفھمی...

جانگ کوک ھمیشھ میپرسید: ھمھ ازم میپرسن کھ چی بین ما ھست... چی بین ما ھست؟ چی باید بھشون بگم؟
شوگا جواب میداد: چیزی نیست کھ اونا بخوان بفھمن.
بین اونا خیلی چیزا بود. بین اونا یچیزی خوش رنگ تر از شکوفھ ھای گیلاس بود. یچیزی خوش اوازه تر از پیانوی شوپن. یچیز غیر قابل توصیف.
-بتھوون؟ شوپن بھتر نیست؟
+من نمیتونم پیانو بزنم...
-بھ دور و برت نگاه کن ببین چی میبینی.
+شکوفھ ھای گیلاس ، پیانو ، پارک؟
-احمق ، تو منو میبینی. یعنی بلند شو بھت نشون بدم موسیقی چیھ.
+برام موتزارت بزن.
-موتزارت؟ برای تو زیادی سنگین نیست؟
میتونستم ببینم. شوگا بلند شد و نشست کنار جانگ کوک .

کوکی بھ شونھ یونگی تکیھ داد و با خنده گفت : برام سمفونی چھلشو بزن.
یونگی دست ھاشو گرم کرد: چھل؟ چھل و یک نیست؟
کوکی تکذیب کرد: من مطمئنم چھلھ.
یونگی شروع بھ زدن کرد. انگشتاشو روی پیانو حرکت میداد.
اما دیگھ مثل قبل نمیزد.
یونگی ھیچ چیزش مثل قبل نبود.
یونگی اون یونگی سابق نبود.
باید بگم اون بیشتر میخندید. اروم تر جلوه میکرد و از درون شکست خورده تر بود.
از خودش شکست خورده بود. از قولی کھ بھ خودش داده بود.
"ھیچ وقت کسی رو دوست نداشتھ باش "
وقتی دوسشون داشتھ باشی ازشون توقع داری.
وقتی توقعت رو بشکنن...

"من دوستت دارم! قسم میخورم دوستت دارم"
پشت دستش رو روی لبش گذاشت و مانع برخورد لب ھا شد.
"خیلی دیره"
اون جملھ تن منو لرزوند.
من ... دنبال اون حلقھ ام.
من دنبال اون دریام. دنبال شکوفھ ھای گیلاس ، چالھ ھای پر اب و شیر کاکاوو. ھرچیزی کھ بھ اون برمیگرده.
ھرچیزی کھ بھ کوکی برمیگرده.
صدای سوزان گفت: پیداش کردم!
و حلقھ نقره ای رنگ رو کف دست من گذاشت.
گفت: میخوای برات از قبلا بگم؟ شاید یچیزی یادت اومد. ھوم؟
سرم رو تکون دادم.
لبخند زد بلند شد و رفت سمت در: بیا! اول یک چای باھم بخوریم. تو ھمیشھ چای دوست داشتی . ھنوزم داری؟

شونھ بالا انداختم. دنبالش رفتم. با انگشترم کلنجار میرفتم شاید بتونم اونو بھ انگشتم بکنم. انگشت دوم سمت چپ؟
جا شد. اون انگشتر منھ. برای من ساختھ شده.
سوزان رفت سمت یک شی عجیب فلزی. اونو پر اب کرد و روی گاز گذاشت. چیزای دیگھ ای رو ھم با ھم مخلوط کرد . جاھاشونو حفظ کردم. شاید جانگ کوک یک روز ازم یک چای اشتی خواست.
سوزان شروع کرد بھ حرف زدن: من و کوکی ھم کلاسی بودیم پو مادرامون ھمکار بودن. اون داعم ازت حرف میزد و تورو شوگا معرفی میکرد.
سر تکون دادم. شوگا... من...چرا من؟
اگھ اینو ازش بپرسم ، مسخره بھ نظر میاد.
نباید اینکارو میکردم.
ادامھ داد: اون خیلی دوستت داشت.

من رو؟ مسخرست. پرسیدم: جانگ کوک الان کجاست؟
زمزمھ کرد: وضعیت خوبی نداره...
نفسش رو بیرون داد. گفت: کوکی میگفت تو ازش خواستی دکتر نشھ.
سر تکون دادم. یونگی ازش خواستھ بود. اینو بھ خاطر دارم.
لبخند زد: سعی کن یادت بیاد! یک روز کریسمس . من ، تو و جانگ کوک .. برف بازی! ادم برفی... میتونی بگی اسم ادم برفی کوکی چی بود؟
برف؟ من چیزی از برف بھ خاطر ندارم.
اما کریستال ھای سفیدی کھ روی لندن پرواز میکردن رو یادمھ.
کوکی کوچیک عاشق این بود کھ اولین نفر روی اون ھا پا بذاره. دوست داشت توی برف ھا شنا کنھ. سیزده سالش بود. یادمھ.

لباس ھاشو دراورد. با اینکھ از سرما میلرزید روی یک سکو رفت. اون سال ارتفاع برف خیلی زیاد بود جوری کھ انگار از اسمون پنبھ میبارید.
دوست ھاش میشموردن.
ده – نھ – ھشت – ھفت – شش – پنج -چھار – سھ – دو ...
-مسخره بازی رو تمومش کن میمیری!
جانگ کوک وقتی متوجھ ورود یونگی شد بدون اینکھ منتظر یک بمونھ شیرجھ زد.
عاشق دست انداختن یونگی بود.
بازی کردن باھاش ... ازش لذت میبرد پسر!
فردای اون روز یک تبی کرد کھ دیگھ جرات نکرد توی برف کلاھش رو در بیاره.
-کلاھت رو بذار سر ادم برفی!
+مریض میشم سوزان.
-من دکترتم ھا!

+دکتر بازی واسھ بچگی ھامون بود... شوگای من کلاه نمیپوشھ!
جواب دادم: شوگا.
سوزان لبخند زد. گفت: عالیھ داری خوب پیش میری. دیگھ چی؟ اون شب تو شرط رو باختی چکار کردی؟
شرط بندی... من؟
یونگی و جانگ کوک یک بار شرط بستن .
سر این کھ گروه بیسبال لندن از اسکاتلند میبره یا نھ.
یونگی اعتقاد داشت اسکاتلندی ھا بھترن اما وقتی لندن برنده جام شد فھمید کھ عجب غلطی کرده.
فریاد زد: لندن تقلب کرد!
جانگ کوک کھ از خنده نفسش بالا نمیومد گفت: پسر عجب شانسی! نیمو عجب بدبختی ھستی. شرط رو باختی زندگیت بھ فناست. میخوای چکار کنی؟ ھرکی بزنھ زیر شرطش...
و دیوانھ وار خندید.
یونگی پوزخندی زد و گفت: عجب گیری افتادیما.. بچھ بھم میخنده.
کوکی بلند شد : تا مامان نیومده زود باش!
یونگی نفسش رو بیرون داد و گفت: نفرت انگیزی بچھ. خب؟
کوکی لبش رو گزید. زمزمھ کرد: حس عجیبیھ من تاحالا کسی رو نبوسیدم...
و رنگش کم کم سرخ میشد انگار حالا فھمیده چھ شرطی بستھ.
یونگی غرید: میخوای بیخیال شیم؟
کوکی بھ شونش زد: زود باش. میخوای خم شم بھم برسی؟
شوگا پاشو روی پای کودک گذاشت : ھمش دو سانتھ!
کوکی سر تکون داد: بیشترم میشھ. یک روز بھ چشم یک مرد متشخص بھم نگاه میکنی درحالی کھ مجوری سرت رو بالا بگیری تا صورتمو تشخیص بدی کوچولو! تا فقط دو سانتھ استفاده کن. منو ببوس . یالا!
یونگی کھ حوصلھ بحث با نوجوون رو نداشت و ھمینطور نمیخواست بزنھ زیر شرط کذایی لب ھاشو روی لب ھای کیس کوکی گذاشت کھ از شدت ھیجان داعما لیسیده شده بودن و رد دندون ھای خودش روش مونده بود.
بھ سھ ثانیھ نرسید کھ خودش رو عقب کشید.

از شدت خجالت و حماقت نفسش بالا نمیومد و حالا حالا ھا بود کھ رنگ عوض کنھ.
اما کوکی ھمچنان خونسرد بھ نظر میرسید.
حداقل در مورد ظاھر سازی خوبی داشت کھ وانمود کنھ :
)نھ اصلا ھم دچار سو تفاھم نشد(
یونگی روشو برگردوند و زمزمھ کرد: و دیگھ بھم دروغ نگو.
بعد سکوت جانگ کوک اضافھ کرد: کھ اولین بوست بود.
کوکی خندید: حداقل.. اولین بوسم با یک.. مرد بود؟
اونم ظاھرشو شکست و کم کم سرخ شد.
یونگی سر تکون داد و ازش دور شد: اره اره تکرارش نکن ! حال بھم زن بود.
کوکی اومد حرف بزنھ کھ در خونھ باز شد و مادرش وارد خونھ شد. با دیدن اون دو نفر یکم جا خورد و چھرشو توی ھم
کوکی غرغر کرد: مسابقھ بیسبال بود من باید میدیدم...لندن برد! تامی ھریس دوست منم اونجا بود. کاش میشد بھش تبریک بگم.
مادر غرید: برو بخواب.
کوکی سر تکون داد و عقب عقب رفت.
مادر نگاھش رو بھ یونگی داد: خونھ رو مرتب کن. بی سر و صدا.
یونگی اجازه خواب نداشت؟ نھ.
کوکی برگشت بھ اتاقش. خاموشی خونھ زده شد.
یونگی توی تاریکی ھمھ جارو بھ شکل اولش برگردوند.
تمام شب لب ھاشو جوید.
بھ بازیکن ھای اسکاتلندی لعنت فرستاد.
و با خودش فکر کرد کھ احتمالا داره میمیره چون قلبش حسابی خراب شده و داره غیر طبیعی میزنھ.
حتی مجرای تنفسیش ھم تنگ شده.
کھ صدای کوکی رو از پشت مبل شنید:عجیب بود. ولی مثل.. یکار خلافھ... ادم خوشش میاد. ھوم؟
یونگی غرید: برگرد بھ تختت.
نگاھم رو بھ سوزان دادم: خوردن کل کیک تولد سگ سوزان؟


من ، میخوام بدوم. میخوام برسم بھ دریا. دستش رو بگیرم. بھ ارومی پاھامو توی اب فرو ببرم وقتی شن و ماسھ ، صدف و جک جونور ھای دریایی دور پای من رو میگیرن.
من میخوام ازادانھ فریاد بزنم و بھ دنیا بفھمونم کھ خوشحالم . بھ اسمون بفھمونم و از دریا تشکر کنم کھ این حس و حالو بھ من داده. دریا... یک بیکران آبیست.
بعد چی؟ غذای دریایی خوردن و اب میوه ھای تابستونی رو امتحان کردن میچسبھ.
چیزی کھ من میخوام ... تا صبح بیدار موندن و طلوع رو تماشا کردنھ. بعد یجایی ھمون دور و بر روی زمین از ھوش میری و میخوابی. وقتی بیدار میشی سرت رو میچرخونی و اونو کنار خودت روی زمین میبینی. وقتی ھنوز بیدار نشده و و تنھا ارتباطتون انگشت ھاییھ کھ روی ھم قرار گرفتن.
اون وقت ببوسیش و اون از این بوسھ یھویی بیدار بشھ و بگھ: بازم؟
جدا از اینکھ من تابھ حال جایی نرفتم و جایی رو ندیدم ، کوکی و یونگی ھم ھمچین سفری نرفتن.
وقتی ازون نوشابھ شیرین قرمز رنگ میخورم و چشم ھامو میبندم یونگی رو میبینم کھ ھمین طعم رو تو دھنش میچرخوند.
کوکی میدوید ، بھ سمت دریا میرفت. خوشحالیش رو با فریاد ھاش ابراز میکرد. صدا میزد: یونگی! یونگی تو داری از دستش میدی! بیا معتل چی ھستی؟ این عمقش کمھ! بیا پاھاتو بکن توی اب!
بعد خودش عقب عقب رفت توی اب . عمق کم اب دور مچش رو محاصره کرد. موج اب بھ پشت پاش ضربھ میزد تا توجھ کوکی رو بھ زیبایی ھای خودش جلب کنھ.
اما کوکی منتظر حرکتی از یونگی بود.
منتظر بود کھ اون ھم بھش بپیونده . اما چی خیال میکرد؟
اون یونگیھ. فقط یونگی.
یونگی بی اھمیت نشست روی یک صندلی پارچھ ای و کوکی رو تماشا کرد.
الان نمیدونم تماشا کردن یک جوان شاد زیبا جذاب تره یا توی اون موقعیت بودن ، اما خنده ھای کوکی ، اون روز خیلی واقعی و خیلی غمگین بودن.
دیر وقت از اب دل کند. روی زمین نشست تا خورشید غروب کنھ.
زمزمھ کرد: بچھ کھ بودم حس میکردم با تو بودن امنیت میاره. با تو بودن شادی و عشق میاره. اما این روزا ... با تو بودن ، برای من تنھا ترین زنده ھا بودنھ...
یونگی فقط در یک کلمھ پرسید: برم؟
جانگ کوک با حرکت سر تکذیب کرد: تنھا تراز این رھام نکن. خیلی میگذره از وقتی کھ من تورو انتخاب کردم. ھزار بار برگردم بھ عقب باز تورو انتخاب میکنم مثل ابی کھ تشنست.
مردی روی شونھ من کوبید و گفت: ببخش قربان! بلند میشی ما بشینیم؟ غذاتو تموم کردی!
نگاھم رو بھش دادم. پرسیدم: شما میدونین از کدوم طرف میرن بھ ساحل؟
کمی خیره نگاه کرد و بعد جواب داد: اونجا کھ خیلی دوره .
پرسیدم : دور ؟ چقدر دور ؟
مرد خیره نگاھم کرد انگار کھ عجیب ترین حرفی بود کھ میشنوه . اما بعد ، عددی حدودی تحویل من داد. من کھ چیزی سر در نیاوردم پس باز پرسیدم : وقتی برسم بھ دریا ، شکوفھ ھای گیلاس اینحارو از دست میدم ؟
من ، دلم میخواد دریا رو ببینم . اما دریا دوره. شکوفھ ھای گیلاس ھم دورن .
مرد پرسید : ببینم ، تو شازده کوچولویی چیزی ھستی ؟ یا مستی ؟
سوزان ھم این سوال تکراری رو از من می پرسید.
دست ھامو روی میز گذاشتم . باش تکیھ کردم و بلند شدم .
وقتی از کنار او و زنی در کنازش رد میشدم ، شونھ ام محکم بھ شونش برخورد کرد . غرید : تنھ می زنی ؟ اره ؟
زن ھمراھش دستش رو روی شنھ مرد گذاشت و گفت : ولش کن نمی بینی کھ حالش خوش نیست ؟
مرد بی اھمیت بھ غرش ادامھ داد : بھ درک کھ حالش خوش نیست . میخواست توی خیابون مست راه نره .
نگاھی بھ لباس ھای گشادم انداختم . گفتم : مست ؟ من مست نیستم . حتی راه ھم نمی رم داری چی میگی ؟
در ادامھ صدام رو پایین اوردم . با بغض ناخودآگاه احمقانھ ای گفتم : من فقط یک مریض درحال مرگم .
این بغض من رو بھ خنده می نداخت. قبل از این کھ جوابی بشنوم از کنارشون رد شدم .
فقط صدای خنده ھای نوجوان تو سر من بود . اگر جوابی می داد یا نمی شنیدم یا نشنیده می گرفتم . چون کودک من ، کودک رویاھای روزانھ من دیوانھ وار می خندید و اشک می ریخت.
از رستوران بیرون رفتم . متوجھ نبود جانگ کوک شدم . در حالی کھ چترم حالا ھمراھم نبود . من نباید خیس می شدم . جانگ کوک از اب لذت نمی بره . نشستم سر جای جانگ کوک.
_ تو مستی ؟
جانگ کوک بھ خندیدن ادامھ داد : مست ؟ من مست نیستم .
اما چشمانش درد رو فریاد می زدن . چشم ھا گریھ می کردند . چشم ھا کمک می خواستن.
شوگا پرسید : بازم بابات ؟
کوکی سرش رو بی معنی تکون داد. اما دیگھ نتونست بخنده . صورتش جمع می شد.
گفت : من فقط یک مریض درحال مرگم .
خواست بخنده نفس اش رو بیرون داد اشک ھاش جاری شد.
اون اشک ھا ، اون مروارید ھای رقصان کھ از گوشھ چشمش جاری می شدن و از رو گونش پایین می خزید ، بعد از جونش اویزون می شدن .
ھمھ چیزی رو درون من می شکستند. یونگی چطوره ؟
چھره سردی داشت . مثل ھمیشا . مثل ھر روزش . دست ھاشو جلو برد یجایی در حدود گوش کوکی رو توی دستش گرفت . زمزمھ کرد : بھش فکر نکن.
سعی می کرد با نوازش کردن موھای کوکی ، گوشش و شقیقش ارومش کنھ .
بعد زمزمھ کرد : یادت کھ نرفتھ یک روز باھم از اینجا می ریم . یک روز این شھر لعنتی رو ترک می کنیم یا ھمین جا یجایی دور از ذھن یک خونھ اشغال می خریم. جوری کھ ھیچ کس بو نمی
نمیبره روزی اشراف زاده نما بودی. من می شم پدرت. جوری کھ کاملا یادت بره ھمچین پدری داشتی . منو بکش فقط گریا نکن .
جانگ کوک باز میون گریھ ھاش خندید : تو حاضر نشدی برادر من باشی ! میخوای پدر من باشی ؟
شوگا گوشھ لبش رو لیسید : دوست داری برات چی باشن ؟
جانگ کوک شیرین لبخند زد : دلن می خواد فقط با من باشی ، تا اخرش. برام مھم نیست کھ اذیت می شی منو نمی خوای ، ازم متنفری تحملم می کنی.. فقط می خوان... فقط می خوام داشتھ باشمت.
چقدر کثیف و نفرت انگیزه این شوگا . یعنی اگھ من بودم ، دست ھاشو توی دست ھام می گرفتم و فریاد می زدم لعنتی تو تمام ھستی و نیستی و دلیل وجود من و لبخند من و خدای منی.
تو ، تنھا آدم زندگی منی . اما شوگا ھمھ رو در یک
خلاصھ کرد . باشھ ی او از روی کینھ ھم نبود . از روی اینکھ بلد نبود مثل کلید ھای پیانو بھ زیبایی دلش رو بھ دست بیاره ھم نبود. این باشھ ، فقط یک ترس بود. ترس از اینکھ اگھ رونده شد بھ خودش نگھ کھ من ، خودم ، خودم رو روندم . کودک ، من رو بی چیز دونست .
چون کودک ھمیشھ می گفت : از دروغ گو ھایی کھ ادعای عشق می کنند متنفرم . از من متنفر نباش کودک . مثل ھفت سالگی ھات من رو ستایش کن . از روزی کھ برات بی رزش باشم می ترسم . روزی مثل حالا کھ من رو مثل یک آشغال گوشھ خیابون رھا کردی . من از چشم تو یک مریض بی ھیچ چیزم . تو از دید من یک خالق با ھمھ چیزی . شاید دارم زیاده روی میکنم . اما من فقط جوری دلم برات تنگ شده کھ انگار سال ھاست کھ من ، تورو ندیدم. ھمون سال ھا ، اوایلی کھ خونھ رو خریده بودن ، یک خونھ قدیمی نزدیک محل کاره جوان،جایی کھ خورشید نمیتابھ.یعنی نزدیک ھای ظھر پیدا میشھ و ساعت ھای سھ رفع زحمت میکنھ. جایی کھ صاحب قبلیش یک برزیلی بود کھ جون نتونستھ بود بخاطره بیکاری پولھ اجارش رو بده ،از خونھ بیرون شده بود.وقتی خونرو تخلیھ میکرد نگاھی بھ ما انداخت و گفت:حتی وقتی بمیری ھم ازت اجاره خونھ میخوان .مگر اینکھ کشیشی امپراطوری چیزی باشی.اون خونھ یک تخت بیشتر نداره ،برادرین؟! جانگکوک کھ تکذیب کرد،شوگا ھم جوابی نداد.مرد نگاھش جوری تغییر کرد کھ انگار با یک کافر درجھ سوم طرفھ . بعد بلند خندید وگفت:شما باید خیلی شجاع باشید!شجاعت کلمھ زیباییست . حتی اگھ بھ این منظور باشھ بھ مراتب زیبا تر ھم

ھست . کوکی نگاه متعجب تری بھ یونگی انداخت تا نظر اونو بدونھ . یونگی وانمود کرد نشنیده ، بعد از اینکا مرد بیکار کھ تازه ورشکست شده اونجارو ترک کرد ، پاھاشو روی نیمکت گذاشت و زمزمھ کرد: پشیمون نشی. بعد سرش رو روی پاھای جفت شده کوکیگذاشت و دراز کشید. دست کوکی رو کھ توی موھاش میرفت رو پس زد.
کوکی زمزمھ کرد: باھم دو نفره یا چھارنفره؟ یھ دختره از اولی کھ اومدیم اینجا داشت نگاھت می کرد. الان نگاھش رو گرفت.فکر کنم بد برداشت کرد. نمیخوای... یونگی حرفش رو قطع کرد: از زن ھا متنفرم، بسھ. کوکی خندش گرفت:حرفت شبیھ ھمجنس بازا بود. یونگی کھ سرش رو روی پای کوکی حرکت میداد گفت: اول از مردھا متنفرم دوم از زن ھا سوم از ادم ھا چھارم از تو.
کوکی اول چھرش توی ھم کشید و گفت:من دوست داشتنی ترین ادم زندگیت ھستم. امیدوارم منظورت این باشھ. اما من بازم ازت ناراحت شدم.
یونگی چشم ھاشو باز کرد.
کوکی ادامھ داد: تو حق نداری بگی از من متنفری.

اون روز شوگا بھ روی کوک خندید و این نگاه کوکی رو بھ خودش خیره نگھ داشت. من حالا اون نگاه خیره رو می خوام من اون ادم و چشم ھاشو می خوام. من می خندم. من زندگی میکنم. من عاشق زندگی کردنم. من ھر چیزی کھ اون از شوگا می خواست رو دارم.
من فقط ، اونو ندارم . من اون آدم رو ندارم . من اون دست ھارو کنار خودم ، نھ بس نیست ! توی دست ھای خودم ندارم . من فقط چشم ھای خیسی دارم کھ حتی بارون ھم نخوردن . اونا
فقط ، خیلی خیسن. کم کم صدا مم بالا میاد . کم کم ھمھ می فھمن اما ھیچ کس یک بستنی وانیلی بھ دست من نمی ده . بستنی وانیلی ژلھ ای با اسمارتیز روش . کاش ھیچ وقت بزرگ
نمی شد. بلند شدم . اون کھ نیست ، شکوفھ ھای گیلاس ھم نیستن . دریا ھم این حوالی نیست . من زیادی تنھا شدم . میون بارون فریاد زدم : جوجھ اردک تو قو شده ! کجایی ؟ کجایی بی معرفت؟ کجایی نامرد؟
جوابی نمیشنیدم. حتی بارون ھم پاسخگو نبود. من ھمیشھ صدای بارون رو از پشت پنجره میشنیدم. در کودکی وقتی شیر و کاکاوو رو مخلوط میکردم.

در نوجوانی وقتی کفش ھای گلیش رو تمیز میکردم ، در بزرگ سالی وقتی حلقھ رو توی دستم میچرخوندم.
من یک حلقھ داشتم. اونو توی دستم میکردم. من یک حلقھ داشتم کھ ساعت ھا تماشاش میکردم. من یک حلقھ داشتم کھ روحم رو درش زندونی کرده بودم.
باز صدا بلند فریاد زدم: اگھ این دنیای منھ حلقھ من کجاست؟ منتظر ھر جوابی بودم. قطرات اب از پیشونی من پایین میچکیدن. صورتم رو نوازش میکردن. ھمون طور کھ تو قبلا نوازش میکردی.
ماشین ھا با بوق کر کننده ای از کنار من میگذشتن. حس بدی بھم میدادن. ترسناک ترش این بود کھ کوکی رو بین اون ھا دیدم.
دنبالش دویدم. صداش میزدم. از من فرار میکرد. منو نمیخواست. منو تنھا میذاشت. یک بار دیگھ امیدم رو از من میگرفت.
از کنار ماشین ھا ، تابلوھا ، نیمکت ھا و تک تک زن ھا و مرد ھا و بچھ ھا رد میشدم. بھ بعضی بھ حساب ))تنھ(( میزدم. حداقل تیر چراغ برق اعتراضی در این زمینھ نمیکرد. شاید چون توانش رو نداشت.

من ، بارون ، اشک و فریاد. من بازم تنھا بودم. چون دیگھ اونو نمیدیدم. کنار درخت بزرگی کھ زیرش خشک خشک بود روی زمین افتادم. حالا مثل یک مرد ، گریھ میکردم.
کاش زن بودم.
اگر من زن بودم ، ھیچکس جرات نمیکرد من رو تنھا بذاره. یا حداقل غرورش نمیذاشت. میگفتن زنھ ، گناه داره. میگفتن زنھ ، زشتھ.
در برابرم حرف ھای انسان دوستانھ و زن برتر بینی میزدن. بھم توھین نمیکردن. و عاشقانھ ، تک تک نشونھ ھای وجودم فکر میکردن. و عشق میورزیدن بھ کوچیک ترین نقطھ بدنم.
بھ شونھ ھام ، بھ دست ھام ، بھ رنگ پوستم.
جدا از این ھا ، منم ادم رشیدی بودم. نیازی نداشتم کھ کسی مراقبم باشھ. مثل شیر روی پای خودم بودم. و با غرور طرف حق رو میگرفتم. احساسی حرف میزدم و مسخره نمیشدم. شاید بعضی وقت ھا ، توی مکان عمومی گریھ میکردم.
و قوی تر از قبل ، قضیھ رو قبول میکردم.
اگھ من یک زن بودم...
-چی اونا جذابھ؟؟
+تو نمیفھمی.
-چی رو باید بفھمم؟
+زن ھا رو! اونا ستودنین!
-شھوت کثیف خودت رو بھ ستایش ربط نده.
+شوگا تو نمیفھمی ! دستشون.. بوی تنشون... چشم ھاشون... پوست اونا بھ لطافت ابریشمھ. تا حالا سرت رو روی شونھ ییک زن گذاشتی؟ اونا ثابت میشینن تا استراحت کنی. نوازشت میکنن. اونا افریده شدن تا عشق بورزن. تا بھ حال وقتی داره بھ طور عادی زندگی میکنھ تماشا شون کردی؟
-علاقھ ای ندارم.

+یونگی... وقتی یک دختر از خواب بیدار میشھ ، ھیچ فرقی با یک فرشتھ نداره. موھای بھم ریختھ شو عقب میزنھ و دستی بینشون میکشھ ... اونارو مثل موج تکون میده. بعد نفسش رو اروم بیرون میده جوری کھ انگار اماده یک روز سختھ. عاشق اینن کھ دست ھاشون رو بالا بکشن اون وقت ھیکلشون خوش فرم تر دیده میشھ. مخصوصا وقتی تختشون کنار پنجرست. پرده سفید با گل ھای گلدوزی شده روی اون در حالی کھ باد اونو بھ حرکت در میاره...
-داری انشا مینویسی برای من؟ ھرچقدر بگی بازم ازشون خوشم نمیاد.
+گوش کن! چھار تا کتاب بخونی ، میتونی اینجور چیزا رو تحلیل کنی مھم خوب دیدنھ! مھم نگاه کردن دقیقھ. گوش میکنی؟
-گوشم با توست.
+میخوام زندگیمو کتاب کنم. زندگی جالبی دارم بھت قول میدم!
-عجب.
+جدی میگم! ببین...کدوم جوون توی سن من رو دیدی کھ کار کنھ؟

-ھیچی. من ادمی جز تو ندیدم.
+مھم اینھ تو کسی ھستی کھ این کتاب رو میخونی. اگھ من مردم تو زندگیمونو مینویسی. بھ ھرحال اصلی ترین قسمت کتاب من تویی. اصلی ترین کتاب تو...
-داشتی راجب زن ھا میگفتی.
+زن ھا... بذار از وقتی بگم کھ دستشون رو بالا میبرن تا موھاشون رو ببندن. و حدودا چھار بار چک میکنن مرتب باشھ و تکونش میدن بعد کش رو میبندن. خیره کنندست.
-کھ اینطور.
+یا وقتی کھ کمکشون میکنی لباس بپوشن. توی چیزایی کھ اونا ازت میخواد. معمولا بستن اون دوتا فلز پشت...
-نمیخوام بدونم کھ تو اینکارو کردی.
+این طبیعتھ. یا بالا کشیدن زیپ پشت پیراھن. شیرین ترین قسمت لباس پوشیدنشونھ. وقتی زانو میزنی کفش رو پاشون میکنی. با تک تکشون باید مثل شاھزاده ھا رفتار کرد.
-باید فکر کنم کھ این ھا ھمھ تجربیات توست؟
+سخت نگیر. غذا خوردنشون... حتی وقتی چیزی میخورن ، از گوشھ دھنشون چکھ میکنھ و روی لباسشون میریزه ، با وحشت بھش نگاه میکنن ھم شیرینھ. بعد خجالت میکشن و از اتاق بیرون میرن.
-فکر نمیکردم ادم کثیف ، ادم کثیف تر ببینھ خوشش بیاد. پس فقط در مورد دیوانھ ھا صدق نمیکنھ.
+باشھ. پس بیا راجب مرد ھا حرف بزنیم! چھ چیز جذابی دارن کھ تو خوشت بیاد؟
-توی محدوده دید من نباشن کافیھ. من ازشون خوشم میاد.
+واو تو خیلی سردی پسر. تحت تاثیر قرار گرفتم. ھیچ مردی ھست کھ دوسش داشتھ باشی؟
-دو دقیقھ پیش گیرت رو دخترا بود حالا پسرا؟
+فکر کردم شاید... کراش سلبریتیت کیھ؟
-اونایی کھ ھرگز فیلمشون ساختھ نشده. اونایی کھ قابل دیدن نیستن.
+مسخره میکنی... از جرد لتو کھ بدت نمیاد! شوگا.. ھیچ پسری توی زندگیت ارزش بوسیدن رو داره؟
-این سوالو از خودت بپرس. احمقانھ نیست؟
+حس مزخرفی بھم میده.
-سوالای مزخرف نپرس. دست توی گوش من نکن. این چیھ الان داریم چکار میکنیم؟
+از طبیعت لذت میبریم. این طبیعت ، درخت ، زیبایی طبیعی .. آسمون! من تورو بھ زور ازونجا کشیدم بیرون کھ اینارو ببینی. چیزی نمونده تا شکوفھ ھای گیلاس ھمینجا رشت کنن.
-دستتو نکن توی گوشم.
+شکوفھ ھای گیلاس ھم رنگ بھشتن.
-دستتو از گوشم بیار بیرون داره غلغلکم میده.
+ تو برادر من نیستی. حالا کھ فکرشو میکنم ھیچوقت نمیخواستم برادرم باشی. ای کاش از اول میدونستم ازت چی میخوام. ای کاش جرات داشتم کھ بھت بگم چی میخوام.
-ای کاش دستتو از گوش من بیاری بیرون چون تا خودم دست بھ کار بشم چیزی نمونده.
+روی گوشت یک شاپرک خالکوبی کن قشنگ میشھ.
-حتما. بھ محض اینکھ دستتو بکشی بیرون.
+لبات از نیمرخ چھ ضایعن. ببینم صورتت رو!
-اگھ حال داشتم تکون بخورم اول تورو از خودم دور میکردم. دستتو از گوشم بیار بیرون. نفسات غلغلکم میدن.
+دخترا از اینکھ توی گردنشون نفس بکشی خوششون نمیاد. ھرچند تو اونقدر کوتاھی کھ سر من بھ گردنت نمیرسھ.
-دستتو از گوشم بکش بیرون.
+اشتباه میکنم یا واقعا خندیدی؟
-بکش بیرون.
+تو خندیدی!
-نفست بوی سگ میده.

+چرا سرتو میچرخونی؟ نگام کن ببینم داری میخندی ! شوگا تو داری میخندی!
-واکنش بھ غلغلکھ. میدونی چھ موقعیت ضایعی داریم؟ ادما دارن نگاھمون میکنن.
+تو داری میخندی نگاه کن خنده تم دیگھ صدا داره نمیتونی تکذیب کنی. چی شده ؟ مسخرم میکنی؟ چھ فکر شومی داری؟ بس کن ... چیھ ؟ بھ چی میخندی؟
اون اولین صدای خنده ای بود کھ از شوگایی کھ من میشناسم بھ گوش میرسید.
من تصویری توی این اون تاریکی نمیدیدم. اما بھ خوبی صداھارو میشنیدم. و میتونستم بگم کھ این درخت ، ھمون درختھ.


+من برگشتم!
-دیره.
+دیر؟ مین یونگی امروز ولنتاینھ و من اینجام. کی دیر کرده؟ بیا اینجا ببینم. کجایی؟
-داری مسخرم میکنی؟ اینا چیھ؟
+گل شیرینی عشق محبت ھرچیزی کھ اگھ یک دوست دختر یا دوست پسر داشتم بھش میدادم.
-ساعت چنده؟
+باید میذاشتم ازینا فروشی ھا باز بشن بعد میخریدم.
-کھ اینطور.
+ساعت پنجھ.
-بھ گل حساسیت دارم. از شکلات خوشم نمیاد.
+دلمو نشکن امتحانش کن!
-شکلات ھایی کھ برای ولنتاین ساختھ میشن چیزای جالبی توشون نیست. حداقل بھ درد من نمیخوره.
+اینقدر نازنکن.
-ناز؟ من قابلیت اینو دارم کھ روت بالا بیارم.
+اوھوھو مین یونگی تو داری میخندی! داری میخندی ببینمت! داری میخندی...
-از تو و مسخره بازیات متنفرم. جمع کن!
+منم دوستت دارم. اسانس کارامل داره بخور!
باز و باز رشتھ فکر من پاره شد. وقتی صدای پای تو رو نزدیکم شنیدم. وقتی دور من میچرخیدی. صدام میزدی. نگرانم بودی نکنھ مرده باشم؟
اما بعد صدای پرستار بود کھ من رو سر جام مینشوند. سیلی ای بھم زد و وادارم کرد چشم ھامو باز کنم.
زمزمھ کردم: چھره ھاشونو نمیبینم.
سوزان فریاد زد: منو میبینی؟! ھا؟
گفتم: اخرین چیزایی کھ از بچھ ھا میبینم... اونا خالی از تصویرن. مثل مرده ھا.
فریاد زد: اونی کھ مرده تویی مین یونگی! بلند شو.
ازش فاصلھ گرفتم. شمرده گفتم: من زندم . زنده تراز چیزی کھ فکر میکنی. من فقط .. دنبال اونام.
ساکت موند. کنجکاو بود بدونھ دنبال چیم؟
ادامھ دادم: دنبال اون .. خاطرات؟ رویا ھا؟ من فقط چیزای غم دارو میبینم. فقط صدای خوش حالی ھارو میشنوم این عادلانھ نیست.
شکھ بھ نظر میرسید. انگار اصلا و ابدا انتظار اینو نداشت.
انگار جک میگفتم یا یک کتاب شعر متحرکم.
پرسید: منو یادت نمیاد؟ بازی ھامونو یادت نمیاد؟ من از بچگی با جئون ھا بزرگ شدم. اینم یادت نمیاد؟
با حرکت سر تکذیب کردم. من ، فقط یونگی و کوکی رو بھ خاطر دارم.
نفسش رو بیرون داد. سعی کرد اروم باشھ. گفت: ببین وقتی یبار رفتی اون دنیا و برگشتی ھر اتفاقی طبیعیھ. ھوم؟ً میتونست بد تر از این باشھ. مغز تو داره برمیگرده و واکنش ھای خوبی داره. فقط ذھنت نیاز بھ تمرکز داره کھ تو این اجازه رو بھش نمیدی. تو داری خودت رو از زندگیت جدا میکنی. اگھ اینجوری پیش بری ھیچیز بھتر کھ نمیشھ ھیچ بدتر میشھ. باید با واقعیت و اینکھ چھ اتفاقی براتون افتاد رو بھ رو بشی. ااگھ من برات بگم داستانت برات کاملا سوم شخص میشھ و بدون اینکھ خودتو قبول کنی... اینکھ برای من و جانگ کوک کی بودی..
با حرکت چشم دنبال جانگ کوک گشتم. اونو روی نیمکتی پشت سر سوزان پیدا کردم کھ ناامید بھم زل زده بود.
بعد غرید: دیگھ از خونھ بیرون نمیای! تورو بھ خدا مراقب خودت باش. جایی خواستی بری کھ فکر میکنی کمکت میکنھ بھ من بگو.
زمزمھ کردم: میخوام برم دریا...
آه کشید: اول دارو ھات! بلند شو.
دست ھامو گرفت و بلندم کرد.
اون شکلی کھ دست من رو گرفت... یجور خاصی بود. کھ قبلا ھم دیدمش.
توی ھمین خونھ. کنار جانگ کوک من.
کھ میگفت: تب داره.نگران نباش یک تب سادست.
یونگی پوزخند زد: دستت درد نکنھ کار دیگھ ای ازت ساختھ نیست؟
سوزان خنده تلخی کرد: نمیدونم کاش دوست دخترش کمکش کنھ.
-اینقدر ظالمی؟ صبر کن ببینم! یعنی حتی مھم نیست کھ اون داره درد میکشھ؟ از بچگیت مشخص بود گھ خاصی نمیشی بزن بھ چاک.
+مودب باش مین یونگی. تو حتی جئون ھم نیستی کھ ازت حساب ببرم. این پسر ، گذاشت من درد بکشم. درد منو نادیده گرفت تا احتمالا بھ ھمون دوست دختر کذاییش برسھ. اون حتی حل...یونگی اون... چیھ دستت؟
-تو احمقی؟ تو عاشقش بودی؟
+اون حلقھ...
-ادمی کھ تورو نخواد باید بره بمیره؟ نھ چون دوست دختر داره باید بذارم بمیره؟
+خدای من ... این یکم.. عجیبھ...
-نسخھ؟ قرص دوا کوفت زھر مار؟
+الان اونو مینویسم...اگھ ھمینجوری داغ موند پاھاشو بکن تو سطل اب یخ.
-از اب یخ خوشش نمیاد.
+بھ ادم تب دار حس خوبی میده... چی بین شما ھست؟
-ھمون چیزی کھ بود.
+ھمیشھ بود؟ کوکی اون موقعا بچھ بود ، طبیعیھ ادم شیفتھ برادرش باشھ اما این الان یکم عجیب بھ نظر میرسھ.
-کارت رو تموم کن.
+فقط.. فکر نمیکردم لنگھ این انگشت دست تو باشھ... یکم مسخره بھ نظر میرسھ. ببخشید اصلا قصد توھین بھ... اوممم... چی میشھ گفت، گرایشت رو ندارم.
-دھنت رو ببندی نمیگن پرستار لالھ! تو چندش اوری خب؟ کار تموم شد گورتو ازینجا گم میکنی. صادق باشم فکر میکردم دکترا یکم کارشون با دعا کردن تو معبد فرق میکنھ.
+ببخشید. حداقل میدونم... بھ خاطر دختر دیگھ منو پس نزد.
-دقیقا بھ خاطر امیلی پست زد.
+میرم از دارو خونھ براش یچیزی بیارم بھتر شھ. کنارش بمون.
و من باز حس کردم حلقھ ای رو توی دستم میچرخونم.
این عادت یونگی بود.
وقتی سوزان رفت یونگی کنار تخت کوکی نشست و دستشو روی گردن داغ پسری کھ دیگھ مرد میشد گذاشت.
زمزمھ کرد: ببین چھ ھرروز گنده تر میشی... کی از من بلند تر شدی؟ اگھ بھ این رفتارای عجیبت ادامھ بدی کل شھر فکر بد میکنن. مثل امیلی...مثل سوزان. برای من مھم نیست. برای اونا مھمھ. خوششون نمیاد دو نفرو با ھم ببینن. صدامو میشنوی؟
ادم برای یک مرد ھدیھ ولنتاین نمیبره. میبره؟
دست کشید روی لب ھای رنگ پریده کوکی و ادامھ داد: ادم دلش نمیخواد یک مرد رو ببوسھ.
دستش رو از گردن بھ پایین و زیر لباس کوکی روی شونھ ھاش کشید. گفت: لمس کردن بدن یک مرد چندش اوره... تو چندش اور و حال بھم زنی.
کم کم کف دستش بھ سوزش میوفتاد. شده بود ھم دمای بدن کوکی.
بلند شد. یک سطل اب سرد اماده کرد
با یک پارچھ خیس. برگشت سمت کوکی.
موھای کوکی رو کنار زد و پارچھ رو روی پیشونیش گذاشت.
تکونش داد تا بیدار شھ. ھرچند کھ خیلی موفقیت امیز نبود فقط صدای نالھ و ھزیون ھای کوکی شروع شد. پاھای جانگ کوک رو از تخت پایین انداخت و توی سطل اب و یخ کرد.
نشست کنارش گفت: من نمیفھمم چرا تو باید مریض میشدی.
نشست کنارش . کوکی رو نشوند. ھرچند سقوط کرد روی خودش.
اون مرد گنده ھیکل رو دراغوش گرفت و براش تکیھ گاه شد.
بعد با خودش غرغر کرد: میدونی قدرمو نمیدونی؟ اگھ من مین یونگی باشم یک روز از دست تو خودمو میکشم.
صدای نالھ گونھ کوکی زمزمھ کرد: منو ببخش.
پس بیمار بھ ھمچین ادمی میگن.

کسی کھ تعادل نداشتھ باشھ. داغ باشھ. نفس نفس بزنھ. ازدرد فریاد بزنھ. دستاش مشت کنھ و بھ چیزی چنگ بندازه.
این یک بیماره ھا؟
-نام بیمار : مین یونگی-
منم تب داشتم؟ یا منم تعادل نداشتم؟
بھ خودم اومدم کھ سوزان منو روی تخت انداخت.
باز اون اشیا عجیب تیز رو وارد بدن من کرد.
ازش پرسیدم: حلقھ من کجاست؟
یکم بھ دور و برش نگاه کرد و گفت: باید ھمین جاھا باشھ.
شروع کرد بھ گشتن. انگار واقعا چیز مھمی بوده.
در حین گشتن پرسید: رابطھ یونگی با جانگ کوک چطوری بود؟
تکرار کردم: یونگی با جانگ کوک؟
سر تکون داد. خندید: شما حلقھ ھاتون شبیھ ھم بود. ھمیشھ.. یجور عجیبی زل میزدین بھ ھم. نمیدونم.
ببخش اگھ میپرسم.
زمزمھ کردم: چیزی نیست کھ تو بخوای بفھمی...

جانگ کوک ھمیشھ میپرسید: ھمھ ازم میپرسن کھ چی بین ما ھست... چی بین ما ھست؟ چی باید بھشون بگم؟
شوگا جواب میداد: چیزی نیست کھ اونا بخوان بفھمن.
بین اونا خیلی چیزا بود. بین اونا یچیزی خوش رنگ تر از شکوفھ ھای گیلاس بود. یچیزی خوش اوازه تر از پیانوی شوپن. یچیز غیر قابل توصیف.
-بتھوون؟ شوپن بھتر نیست؟
+من نمیتونم پیانو بزنم...
-بھ دور و برت نگاه کن ببین چی میبینی.
+شکوفھ ھای گیلاس ، پیانو ، پارک؟
-احمق ، تو منو میبینی. یعنی بلند شو بھت نشون بدم موسیقی چیھ.
+برام موتزارت بزن.
-موتزارت؟ برای تو زیادی سنگین نیست؟
میتونستم ببینم. شوگا بلند شد و نشست کنار جانگ کوک .

کوکی بھ شونھ یونگی تکیھ داد و با خنده گفت : برام سمفونی چھلشو بزن.
یونگی دست ھاشو گرم کرد: چھل؟ چھل و یک نیست؟
کوکی تکذیب کرد: من مطمئنم چھلھ.
یونگی شروع بھ زدن کرد. انگشتاشو روی پیانو حرکت میداد.
اما دیگھ مثل قبل نمیزد.
یونگی ھیچ چیزش مثل قبل نبود.
یونگی اون یونگی سابق نبود.
باید بگم اون بیشتر میخندید. اروم تر جلوه میکرد و از درون شکست خورده تر بود.
از خودش شکست خورده بود. از قولی کھ بھ خودش داده بود.
"ھیچ وقت کسی رو دوست نداشتھ باش "
وقتی دوسشون داشتھ باشی ازشون توقع داری.
وقتی توقعت رو بشکنن...

"من دوستت دارم! قسم میخورم دوستت دارم"
پشت دستش رو روی لبش گذاشت و مانع برخورد لب ھا شد.
"خیلی دیره"
اون جملھ تن منو لرزوند.
من ... دنبال اون حلقھ ام.
من دنبال اون دریام. دنبال شکوفھ ھای گیلاس ، چالھ ھای پر اب و شیر کاکاوو. ھرچیزی کھ بھ اون برمیگرده.
ھرچیزی کھ بھ کوکی برمیگرده.
صدای سوزان گفت: پیداش کردم!
و حلقھ نقره ای رنگ رو کف دست من گذاشت.
گفت: میخوای برات از قبلا بگم؟ شاید یچیزی یادت اومد. ھوم؟
سرم رو تکون دادم.
لبخند زد بلند شد و رفت سمت در: بیا! اول یک چای باھم بخوریم. تو ھمیشھ چای دوست داشتی . ھنوزم داری؟

شونھ بالا انداختم. دنبالش رفتم. با انگشترم کلنجار میرفتم شاید بتونم اونو بھ انگشتم بکنم. انگشت دوم سمت چپ؟
جا شد. اون انگشتر منھ. برای من ساختھ شده.
سوزان رفت سمت یک شی عجیب فلزی. اونو پر اب کرد و روی گاز گذاشت. چیزای دیگھ ای رو ھم با ھم مخلوط کرد . جاھاشونو حفظ کردم. شاید جانگ کوک یک روز ازم یک چای اشتی خواست.
سوزان شروع کرد بھ حرف زدن: من و کوکی ھم کلاسی بودیم پو مادرامون ھمکار بودن. اون داعم ازت حرف میزد و تورو شوگا معرفی میکرد.
سر تکون دادم. شوگا... من...چرا من؟
اگھ اینو ازش بپرسم ، مسخره بھ نظر میاد.
نباید اینکارو میکردم.
ادامھ داد: اون خیلی دوستت داشت.

من رو؟ مسخرست. پرسیدم: جانگ کوک الان کجاست؟
زمزمھ کرد: وضعیت خوبی نداره...
نفسش رو بیرون داد. گفت: کوکی میگفت تو ازش خواستی دکتر نشھ.
سر تکون دادم. یونگی ازش خواستھ بود. اینو بھ خاطر دارم.
لبخند زد: سعی کن یادت بیاد! یک روز کریسمس . من ، تو و جانگ کوک .. برف بازی! ادم برفی... میتونی بگی اسم ادم برفی کوکی چی بود؟
برف؟ من چیزی از برف بھ خاطر ندارم.
اما کریستال ھای سفیدی کھ روی لندن پرواز میکردن رو یادمھ.
کوکی کوچیک عاشق این بود کھ اولین نفر روی اون ھا پا بذاره. دوست داشت توی برف ھا شنا کنھ. سیزده سالش بود. یادمھ.

لباس ھاشو دراورد. با اینکھ از سرما میلرزید روی یک سکو رفت. اون سال ارتفاع برف خیلی زیاد بود جوری کھ انگار از اسمون پنبھ میبارید.
دوست ھاش میشموردن.
ده – نھ – ھشت – ھفت – شش – پنج -چھار – سھ – دو ...
-مسخره بازی رو تمومش کن میمیری!
جانگ کوک وقتی متوجھ ورود یونگی شد بدون اینکھ منتظر یک بمونھ شیرجھ زد.
عاشق دست انداختن یونگی بود.
بازی کردن باھاش ... ازش لذت میبرد پسر!
فردای اون روز یک تبی کرد کھ دیگھ جرات نکرد توی برف کلاھش رو در بیاره.
-کلاھت رو بذار سر ادم برفی!
+مریض میشم سوزان.
-من دکترتم ھا!

+دکتر بازی واسھ بچگی ھامون بود... شوگای من کلاه نمیپوشھ!
جواب دادم: شوگا.
سوزان لبخند زد. گفت: عالیھ داری خوب پیش میری. دیگھ چی؟ اون شب تو شرط رو باختی چکار کردی؟
شرط بندی... من؟
یونگی و جانگ کوک یک بار شرط بستن .
سر این کھ گروه بیسبال لندن از اسکاتلند میبره یا نھ.
یونگی اعتقاد داشت اسکاتلندی ھا بھترن اما وقتی لندن برنده جام شد فھمید کھ عجب غلطی کرده.
فریاد زد: لندن تقلب کرد!
جانگ کوک کھ از خنده نفسش بالا نمیومد گفت: پسر عجب شانسی! نیمو عجب بدبختی ھستی. شرط رو باختی زندگیت بھ فناست. میخوای چکار کنی؟ ھرکی بزنھ زیر شرطش...
و دیوانھ وار خندید.
یونگی پوزخندی زد و گفت: عجب گیری افتادیما.. بچھ بھم میخنده.
کوکی بلند شد : تا مامان نیومده زود باش!
یونگی نفسش رو بیرون داد و گفت: نفرت انگیزی بچھ. خب؟
کوکی لبش رو گزید. زمزمھ کرد: حس عجیبیھ من تاحالا کسی رو نبوسیدم...
و رنگش کم کم سرخ میشد انگار حالا فھمیده چھ شرطی بستھ.
یونگی غرید: میخوای بیخیال شیم؟
کوکی بھ شونش زد: زود باش. میخوای خم شم بھم برسی؟
شوگا پاشو روی پای کودک گذاشت : ھمش دو سانتھ!
کوکی سر تکون داد: بیشترم میشھ. یک روز بھ چشم یک مرد متشخص بھم نگاه میکنی درحالی کھ مجوری سرت رو بالا بگیری تا صورتمو تشخیص بدی کوچولو! تا فقط دو سانتھ استفاده کن. منو ببوس . یالا!
یونگی کھ حوصلھ بحث با نوجوون رو نداشت و ھمینطور نمیخواست بزنھ زیر شرط کذایی لب ھاشو روی لب ھای کیس کوکی گذاشت کھ از شدت ھیجان داعما لیسیده شده بودن و رد دندون ھای خودش روش مونده بود.
بھ سھ ثانیھ نرسید کھ خودش رو عقب کشید.

از شدت خجالت و حماقت نفسش بالا نمیومد و حالا حالا ھا بود کھ رنگ عوض کنھ.
اما کوکی ھمچنان خونسرد بھ نظر میرسید.
حداقل در مورد ظاھر سازی خوبی داشت کھ وانمود کنھ :
)نھ اصلا ھم دچار سو تفاھم نشد(
یونگی روشو برگردوند و زمزمھ کرد: و دیگھ بھم دروغ نگو.
بعد سکوت جانگ کوک اضافھ کرد: کھ اولین بوست بود.
کوکی خندید: حداقل.. اولین بوسم با یک.. مرد بود؟
اونم ظاھرشو شکست و کم کم سرخ شد.
یونگی سر تکون داد و ازش دور شد: اره اره تکرارش نکن ! حال بھم زن بود.
کوکی اومد حرف بزنھ کھ در خونھ باز شد و مادرش وارد خونھ شد. با دیدن اون دو نفر یکم جا خورد و چھرشو توی ھم
کوکی غرغر کرد: مسابقھ بیسبال بود من باید میدیدم...لندن برد! تامی ھریس دوست منم اونجا بود. کاش میشد بھش تبریک بگم.
مادر غرید: برو بخواب.
کوکی سر تکون داد و عقب عقب رفت.
مادر نگاھش رو بھ یونگی داد: خونھ رو مرتب کن. بی سر و صدا.
یونگی اجازه خواب نداشت؟ نھ.
کوکی برگشت بھ اتاقش. خاموشی خونھ زده شد.
یونگی توی تاریکی ھمھ جارو بھ شکل اولش برگردوند.
تمام شب لب ھاشو جوید.
بھ بازیکن ھای اسکاتلندی لعنت فرستاد.
و با خودش فکر کرد کھ احتمالا داره میمیره چون قلبش حسابی خراب شده و داره غیر طبیعی میزنھ.
حتی مجرای تنفسیش ھم تنگ شده.
کھ صدای کوکی رو از پشت مبل شنید:عجیب بود. ولی مثل.. یکار خلافھ... ادم خوشش میاد. ھوم؟
یونگی غرید: برگرد بھ تختت.
نگاھم رو بھ سوزان دادم: خوردن کل کیک تولد سگ سوزان؟

The world which it was mineDonde viven las historias. Descúbrelo ahora