Episode 3

364 80 0
                                    

فھمیدم ، دنیای ادم ھا ، ھزار ھزار افسانھ داره.
کھ بین حقیقت ھا گم شدن. در واقع ھرچی بیشتر بھ خودم توی اینھ نگاه میکنم ، بیشتر بھ اینکھ من چی ھستم پی میبرم.
جدا از اینکھ چشم و گوش دھن و بینی و یک چیز بد قیافھ اون پایین دارم کھ بقیھ از دیدنش اجتناب میکنن ، یک انسانم.
انسان ھا نفس میکشن. اب مینوشن. و ھرچیزی کھ قابل ھضم باشھ رو میخورن. ھدف اونا زنده موندنھ. کاری کھ ھمھ موجودات میکنن. اما اگھ بخوام خودخواھانھ بھ تمام نفس کش ھای دنیا ثابت کنم کھ فرق دارم کار ھای دیگھ ای ھم میکنم.
مثلا ... لباس میپوشم! تاحالا تن سگ ھا و گربھ ھا و مرغابی ھای خارج از این خونھ چیزی شبیھ تیشرت و شلوار جین ندیدم.
-چجوری میتونی بشینی و ساعت ھا بھ این قیافھ نھ چندان جذابت خیره بشی؟ نمیخوای لباس بپوشی؟ یا داری با اعضای بدنت اشنا میشی؟ شصت پاتو دیدی؟ از بقیھ انگشتات بزرگ تره. وظیفشم اینھ کھ نخوره بھ گوشھ میز یا پایھ تخت.
نگاھم رو از اینھ بھ اون پسر کھ صداش میزنم جانگ کوک دادم.
پرسیدم: باید چی بپوشم؟
با حرکت سر بھ کمد اشاره کرد: ھرچیزی کھ روی تنت خوب وایساد. نمیخوام وقتی میری توی خیابون بھت اشاره کنن و بگن میبینی؟ این جوون کھ با جئون ھا زندگی میکنھ چھ بی ریختھ! عقل ادم ھا توی چشم ھاشونھ. اگھ تورو بد ببینن...
میون حرفش پریدم: جئون ھا کی ھستن؟
سکوت کرد. بعد جواب داد: خانواده من.
ابرو بالا انداختم و گفتم: کھ اینطور. چرا یک بچھ نباید بخواد یک جئون باشھ؟
باز بھ کمد اشاره کرد: یچیزی بپوش! من نمیدونم. اون بچھ از جئون ھا متنفر بوده.
بلند شدم. خودمو بھ کمد رسوندم. بازش کردم. گفتم: بچھ از جئون ھا متنفر نبوده. حتما دلیل دیگھ ای داشتھ.
جانگ کوک روشو بھ سمت اون اتاق کھ توش مبل و کابینت و کتاب خونھ بود برگردوند. پرسید: چھ دلیل قانع کننده ای میتونی براش بیاری؟
نفسم رو بیرون دادم. یک تیشرت برداشتم و گفتم: بھش فکر میکنم. وقتی فھمیدم بھت میگم.
فکرم درگیر چیز دیگھ ای بود.
قطار سوالات ذھن من خیلی پیچیدست. داره بھ سمت یک ھدف اھستھ حرکت میکنھ. ھدف "من کی ھستم؟"
توی این راه بھ سوالات زیادی برمیخوره. ھمھ شون بھ ھمون من کی ھستم ؟ برمیگرده.
درواقع ، این مھمھ کھ من بدونم بچھ ای کھ جلوی چشمام میبینم چرا نمیخواد یک جئون باشھ؟
یا ... مین یونگی و جئون جانگ کوک دقیقا چھ نسبتی با ھم دارن؟ توی دبستان بھ کوکی کلوچھ پرت میکردن یا نھ؟ چرا ادم ھا لباس میپوشن؟ ایا سگ ھا ھم بھ مدرسھ میرن؟ گربھ ھا کھ نمیرن. اصلا چرا ادم ھا بھ مدرسھ میرن؟
جانگ کوک صداشو بالا برد و گفت: اول لباس زیر! کشوی پایین!
نگاھمو بھ کشوی پایینش دادم. گفتم: من میدونم مدرسھ چجور جاییھ جانگ کوک.
نفسش رو بیرون داد و برگشت توی اتاق . اما نگاھش رو بھ من نداد. گفت: خوبھ کھ میدونی.
بھش فکر کردم. گفتم: ولی تاحالا نرفتم.
نشست پایین تخت و بھ دستاش نگاھی انداخت: ولی من رفتم. جای اشنای دیگھ ای تھ ذھنت نیست؟ نمیخوای چیزی بپوشی؟
پلک زدم: میتونی کمکم کنی؟
نفسش رو بیرون داد. بلند شد. توی لباس پوشیدن ھم کمکم کرد.
چھره ی غمگین و سرخورده ای داشت. احساس میکردم میخواد گریھ کنھ. شبیھ بچھ ھایی بود کھ پدرشون رو بھ خاک میسپورن.
در حالی کھ شونھ ھای اون لباسو روی تنم مرتب میکرد چونشو گرفتم. سرشو بھ خودم نزدیک تر کردم و پرسیدم: چیزی ناراحتت کرده؟
چشم ھاشو از یقھ لباسم بھ چشم ھای من داد.
خیلی چیزا توی اون نگاه بود. نگاه غریبی بود.
نمیتونم بگم ھزار بار اون نگاه رو دیدم. نھ حس میکنم سومین باره کھ میبینمش اما نمیدونم اون دوبار قبلی کی بود.
حس میکنم اگر اولین باری بود کھ میدیدمش بھ خودم میگفتم: اوه ، پسرم یک مرد شده.
مردی کھ سعی میکنھ بھ ھیچ عنوان گریھ نکنھ . اما زمانھ پاشو گذاشتھ روی گلوش و شکنجش میده.
چیزی نگفت. من ادامھ دادم: یچیزی... یچیزی توی این چشما ھست کھ ناراحتم میکنھ. حس میکنم اشناست. منو یاد یکی میندازه. کھ ... یادم نمیاد کی میتونھ باشھ اما...
سرش رو جا بھ جا نمیکرد. وزنش روی دستم بود. با لحن عصبی ای گفت: اما این یکی نگاه... این... ادم...
منو با چشماش بر انداز کرد. ادامھ داد: منو یاد ھیچکس نمیندازه. این چیزیھ کھ منو اذیت میکنھ.
دستمو از خودش جدا کرد. و در ھمون حالی کھ نگاھش رو از من نمیگرفت عقب رفت. حتی پلک ھم نمیزد.
اون پسر، توی من دنبال چھ کسی میگرده؟ کھ پیداش نمیکنھ؟
بھ تخت خواب اشاره کرد. گفت: بخواب. احتمالا باز با یک درد کوچیک بیدار بشی. پرستارت برمیگرده. وقتی اسم اون زن میاد درد ھای کوچیک ھم ھمراھشھ.
عقب عقب بھ سمت تخت رفتم. اروم گفتم: مجبورم حالا بخوابم؟
از خوابیدن فرار میکردم. این در حالیھ کھ حسابی گیج بودم.
چرا من ادم باید این قدر کم از زندگی استفاده کنم؟ گربھ ھا ھم ھمینقدر میخوابن؟ سگ ھا چی؟ اونا بھ جز وق وق کردن ، کار دیگھ ای ھم میکنن؟ یعنی اونا ھم توی اب دراز میکشن یا تا بھ حال از بطر اب میوه چیزی خوردن؟
قطعا نھ. اونا مدرسھ ھم نمیرن. جانگ کوک برای اروم کردن من گفت: بخواب. وقتی بیدار شدی بھم بگو کھ چرا بچھ نمیخواست جئون باشھ. اگھ دوساعت دووم اوردی باھم فیلم میبینیم. چطوره؟
روی تخت دراز کشیدم. درست مثل بک موش ازمایش گاھی.
چشم ھامو بستم. دیگھ چیزی نمیدیدم. بھ این فکر میکردم چرا ادم ھا ھمھ چیز رو اینقدر پیچیده میسازن. اگھ یک ملحفھ دور خودشون بپیچن خیلی از ساعت ھای زندگیشونو نجات میدن.
اونا ، عاشق خود نمایین. ھرچھ پیچیده تر جلوه کنن جذاب تر ھم ھستن! مثلا از افتخاراتشون اینھ کھ بگن ، وقتی میخوام شلوار بپوشم ، نھ دوتا! پامو از تا سوراخ رد کردم کھ این شکلی شده.
احتمالا اینجور ادم ھایی باشن.
فکرم درگیر این چرت و پرت ھا بود کھ متوجھ صدایی شدم. نمیتونستم چشم ھامو باز کنم و کم کم قدرت تفکر خود اگاه من ازم گرفتھ میشد. وقتی کامل کنترلی روی خودم نداشتم تصاویر واضح تر شد. حس میکنم ... من ، سال ھا خواب بودم.
و حالا کھ بیدار شدم باز میخوابم. شاید توی اون سال ھا شخصیت من ازم گرفتھ شده و توی این ساعت ھا بھم برگردونده میشھ.
اون لحظھ این چیز ھا مھم نبود. حتی نمیدونستم کھ من خوابم.
اون لحظھ... فقط بچھ مھم بود. عصبی جایی نشستھ بود. دندون ھاشو روی ھم فشار میداد و یواشکی توی اتاق بزرگ رو نگاه میکرد. یک زن مشغول چیزی درست کردن بود. یک جور غذا بود انگار یا... نمیدونم. با گاز سر و کار داشت.
یک مرد روی یک مبل راحتی نشستھ بود. پاھاشو روی ھم انداختھ بود و یک کاغذ خیلی بزرگ پر از نوشتھ ھای جور واجور رو مطالعھ میکرد. جوری کھ انگار کار بامزه ایھ.
زن رو بھ مرد شد. گفت: بھ نظرت باید یونگی رو نگھ داریم؟
مرد نگاھش رو بھ زن داد: چرا کھ نھ؟ میبینی کھ ... جانگ کوک دوسش داره. ھمیشھ دورش مثل پروانھ میچرخھ و باھاش بازی میکنھ. جفتمون از صدا ھاش خلاص شدیم دیگھ وقت مارو نمیگیره.
زن نفسش رو بیرون داد و گفت: بلھ بھ نظر تو کھ ھمین کافیھ! اما جانگ کوک پسر منھ! برای من مھمھ کھ با چجور ادمی سر کار داره. ببین ، منو ببین! اون یک پسر پرورشگاھیھ! معلوم نیست چھ حرف ھایی یاد بچھ بده . ھمینجوریش خیلی بد اخلاقھ توی روحیات بچھ ی من کھ لای پر قو بزرگش کردم تاثیر میذاره! من حتی جرات نمیکنم بفرستمش مدرسھ . آبروی جئون ھا در خطره. اصلا اگھ پسره دزد باشھ چی! اگھ بعد چند روز اینجا رو خالی کنھ بره چی!
مرد کاغذ توی دستش رو بست و غرید: گوش کن عزیزم. مگھ ما خودمون این بچھ رو انتخاب نکردیم؟ کھ ھم بزرگ تر از کوکی باشھ کھ مراقبش باشھ ھم کمک تو توی خونھ بده! تازه دو سھ روز گذشتھ خجالت پسره ھم بریزه باھاش اشنا میشیم! من باھاش صحبت کنم خوبھ؟
زن عصبی گفت: باشھ. ھرکار میخوای بکن. زود تر. کوکی الان از مدرسھ برمیگرده.
مرد نفسش رو بیرون داد و بلند شد. بھ سمت اتاقی رفت کھ بچھ اونجا قایم شده بود. بچھ کم ترسید. عقب رفت. نگاھی بھ زیر تخت انداخت. احتمالا بھ سرش زده بود اونجا سرش رو پناه بگیره.
اما غرور بچھ ی یازده سالھ این اجازه رو بھش نداد.
مثل یک جوان قوی جلوی مرد ایستاد. و بھ چشم ھاش زل زد.
با ورودش کمی عقب رفت. تعادلش رو از دست داد و زمین خورد. مرد جلوش زانو زد. و شروع بھ حرف زدن کرد.
حرف ھای مرد ، سرشار بود از حرف ھای تھدید امیز و گوشزد ھای زندگی. چیزایی کھ بچھ باید رعایت میکرد. اگر نمیکرد تنبیھ میشد. و بچھ در حالی کھ لباشو روی ھم میفشورد با حرکت سر تایید میکرد.
تا با صدای در ، مرد از جای خود بلند شد. و از اتاق بیرون رفت.
صدای زن بلند و با ذوق میگفت: سان شاین من عزیزم برگشتی! مدرسھ چطور بود خوشکلم؟
صدای کودک فقط ھمراه ذوق بود و کمی جیغ مانند صدا میزد: داداااشییی! داداش! برادر! یونگیییی!
دوان دوان از پلھ ھا بالا میومد.
بچھ از جاش تکون نمیخورد. نمیتونست حرف بزنھ. میخواست از این خونھ فرار کنھ. این مرد و این زن ترسناک بودن.
کودک خودش رو بھ اون رسوند.

جلوش روی زمین فرود اومد و جیغ کشید: یونگی یونگی حدس بزن چی شده!
یونگی بلند شد. بی تفاوت گفت: لباس ھاتو عوض کن. باید یچیزی بخوری.
کوکی بالا و پایین میپرید: من اونجا یچیزی خوردم! ولی حدس بزن چی شده؟!
یونگی بھ سمت در رفت. بھ درگاه در تکیھ داد و گفت: تا لباستو عوض نکنی گوش نمیکنم.
کوکی کمی دور خود چرخید و گفت: خب... اخھ...اه!
یونگی از اتاق بیرون رفت. طبقھ دوم این خونھ یک قسمت نشیمن داشت. کھ اشپزخونھ کوچیک مختصری کنارش بود. توش قھوه ساز ، چایی ساز و یک یخچال بود. یک گاز خیلی کوچیک ھم داشت. اینجا معمولا صبحانھ یا عصرانھ شونو میل میکردن.
کودک "یونگی یونگی " کنان نزدیک میشد.
بچھ نگاھش رو بھ اون داد. سر پاشو بر انداز کرد. لباسش رو عوض کرده بود. یک لباس خواب صورتی کھ روش خرگوش کشیده بود تنش بود.
نفسش رو بیرون داد. زمزمھ کرد: مامانت ھمیشھ یک دختر میخواست. ھا؟
دست برد و در یخچال رو باز کرد. بطری شیر رو بیرون کشید و درش رو بست.
یک شیرجوش خیلی کوچیک ھم برداشت و روی گاز گذاشت.
کوکی پرید روی یکی از کابینت ھا نشست . خندید: تو کھ از شیر بدت میاد.
یونگی شیر رو بھ اندازه یک لیوان توی شیر جوش میریخت: کاکاوو و شکر رو از بالا سرت بده.
جانگ کوک روی کابینت ایستاد و رو بھ طبقھ ھا شد. دنبال شکر و کاکاوو میگشت.
یونگی خم شد و کف دستش رو بھ ستون فقرات کوکی تکیھ داد تا از سقوطش جلو گیری کنھ.
-زود باش.
+باشھ باشھ. بیا.
-این قھوست.
+مطمئنی؟ شکل کاکاووئھ.
-قھوست. از بوی افتضاحش مشخصھ. اون جعبھ در قرمز رو بده.
کوکی شکر و کاکاوو رو توی بغلش گرفت و در اخرین لحظھ پاش سر خورد.
رنگ یونگی یک باره پرید. خودشو بھ سمت اون پرت کرد و کوکی روی دست ھای یونگی فرود اومد.
شکھ نگاھشو بھ یونگی داد. یونگی دست ھاشو از ھم باز کرد. چھرش منقبض شده بود و نفسش رو حبس کرده بود.
غرید: دستامو کندی!
و اونو با جعبھ ھای شکر و کاکاوو روی زمین انداخت. پاھاشو بالا کشید و در کابینت رو بست.
کوکینخودی میخندید. و چھره یونگی کاملا توی ھم رفتھ بود.
کاکاوو و شکر رو ازش گرفت. یکم از ھر دو توی اون شیر ریخت.
کوکی بلند شد و روی کابینت دیگھ ای نشست: یونگی یونگی یادتھ اون اولا کھ اومدی مامان بھمون شیر کاکاوو داد یکم خوردی عق زدی؟ مامان ندید بقیشو دادی بھ من؟!
و دیوانھ وار خندید.
یونگی زیر گاز رو روشن کرد و گفت: بلھ یادمھ.
کوکی پاھاشو تکون داد: یبار کھ مامان خونھ نبود من شیر سرد خوردم. بھ نظرت چی میشھ؟
یونگی با یک قاشق بلند مایع رو ھم میزد. گفت: احتمالا میمیری.
رنگ کوکی پرید. زمزمھ کرد: واقعا؟
یونگی یک ماگ بزرگ از توی کابینت برداشت و گفت: متاسفانھ شوخی کردم.
کوکی لبخند زد.
کوکی ظرف شکر رو توی دستاش داشت. گفت: بھ ھمھ بچھ ھای مدرسھ گفتم کھ یک داداش دارم.
یونگی ابرو بالا انداخت : کھ اینطور.
کوکی پاھاشو تکون داد: از اونجایی کھ... از شیرینی و اینجور چیزا زیاد خوشت نمیاد...باعث میشھ کاری کنی بھش فکر کنم. و خب تو خیلی سفیدی حدس بزن بھشون بھشون گفتم اسمت چیھ؟! ھا؟؟ حدس بزن.
یونگی شیرو از روی گاز برداشت و توی لیوان ریخت: سفید برفی.
کوکی نچ نچ کرد و با خنده گفت: نھ نھ نھ نھ!
یونگی لیوانو دست کوکی داد: ھانسل.
کوکی چھرش رو توی ھم کشید: اون دیگھ کیھ...
یونگی شونھ بالا انداخت: یک پسر اسکل کھ عاشق شیرینی و شکلاتھ. توی یک خونھ شکلاتی گم شد و اخرش توی پختھ شد. و مرد.
کوکی کمی از این داستان ھا ترسیده بود. اما خیلی بھ روی خودش نمی اورد. بعد سکوتی گفت: ھانسل احمق بوده. اما من تورو ھانسل معرفی نکردم. من تورو شوگا معرفی کردم.
و باز بھ خندیدن ادامھ داد.
چھره یونگی دقیقا شکل ادمی بود کھ "اصلا" اھمیت نمیده.
کوکی شروع بھ تکرار کردن این اسم کرد. ھر جرعھ از شیرش کھ میخورد یکبار میگفت: ھی شوگا! شوگا سلام.
بعد شروع بھ خندیدن میکرد. اخرش اونقدر خندید کھ لیوان شیر روی زمین ریخت. و ھمھ جارو کثیف کرد.
و من با فشار دردی توی دستم از خواب پریدم.
نگاھم رو اطراف گردوندم. متوجھ زنی بالای سرم شدم. ھمون پرستاد. لبخند زد: بیدار شدی عزیزم؟ خواب میدیدی؟ ھوا تاریک شده. من برات یکم خوراکی اوردم. حالا کھ سر پا شدی خیلی خوبھ. میبینم راه میری. حموم رفتی ھا؟ خوشحالم.
من کجا بودم؟ من کی بودم؟
خودم رو گم کرده بودم. میدونستم دنبال کسی میگردم. تا چیزی بھش بگم. اما اون رو ھم بھ خاطر نمی اوردم.
سعی کردم بشینم. کمکم کرد.
من روی تخت سفید رنگی دراز کشیده بودم. یک میز کنار تختم بود. یک اینھ رو بھ روی من بود.
من جوانی بودم کوتاه قد ، با پوستی ھم رنگ برف.
برفی کھ توی پندار ھای من سفید رنگ بود. موھای مشکی رنگ من بلند شده بود و توی صورتم میریخت. سر موھام وارد چشم ھام میشدن و اذیتم میکرد. پایین موھام گردنم رو غلغلک میدادن.
یک کمد لباس ھمین نزدیکی بود.
کنارش یک جعبھ بزرگ بود کھ توش بیلیون ھا کاغذ لولھ شده جا داده شده بود.
زن دستشو روی شونھ من گذاشت: نزدیک پنج یا شیش ساعتھ کھ خوابی. بھت حق میدم طول میکشھ تا خودتو پیدا کنی. اوم... اقای جئون ... من ، من میرم . اگھ کاری داشتی شماره تلفن من کنار تلفن خونتھ.
چیزی نامعلوم از بین لب ھای من بیرون اومد.
برگشت و پرسید: بلھ؟
تکرار کردم: من یک جئون نیستم.
ابرو بالا انداخت. مبھوت مونده بود. بعد خندید: باشھ. من میرم.
و از اتاق بیرون رفت. دم در کمی معتل کرد و گفت: دوستتون بھ زودی حالش خوب میشھ. یعنی .. امیدوارم.
دوستم؟ من خودمم نمیشناسم. دوست من کیھ؟
پاھامو روی زمین گذاشتم. وزنم رو روی اون ھا انداختم و سعی کردم بلند شم. پاھام میلرزید. خودم رو بھ اتاق بزرگ تر رسوندم.
خانھ ای کھ توی خاطرات من بود... توی اون رویا بود...
خیلی با اینجا فرق داشت. اما نھ میدونستم اونجا کجاست نھ اینجا.
جوان قد بلند با موھای مرتب و لباس اراستھ ای روی صندلی جلوی میز تحریر نشستھ بود. بھ من خیره بود.
نگاھم رو بھ در یخچال دادم. ناخوداگاه. جلوی اون پر بود از چیزای قھوه ای رنگ درشت . اندازه دوتا مشت من.
و چیزای سبز دیگھ. نگاھم رو بالا بردم. روی در جا یخی با ماژیک سیاه درشت نوشتھ شده بود: اسم من مین یونگیھ.
با خودم تکرارش کردم.
نگاھم رو بھ جوان دادم. من اون رو زیاد دیدم. خیلی زیاد.
زمزمھ کردم: اسم تو چیھ؟
جواب نداد. قبل اون خودم گفتم: جئون جانگ کوک.
خندیدم. یک خنده مصنوعی . گفتم: کوکی!
ابرو بالا انداخت: بھ چی میخندی؟
خندم روی لبم خشک شد: کوکی... ھمیشھ میخندید.
ھمھ چیز چند ساعت پیش رو اروم بھ خاطر اوردم. لباس پوشیدم. رفتم حموم. یچیزی از سر بطری خوردم. قبلش ھم... زمین خورده بودم.
صدام گرفت. حس میکردم یکی گلومو توی دستاش داره و فشارش میده. صدام بھ سختی در میومد. کم کم جلوی چشمامو تار میدیدم. گفتم: چرا من نھ؟
گفت: چرا تو نھ چی؟ یا چرا تو چی نھ؟
خندش گرفت. روشو بھ سمت دیگھ ای چرخوند. نمیخواست خندشو ببینم. بھش چی میگن؟ حفظ غرور؟
گفتم: چرا من نمیتونم مثل اون بچھ ھا زندگی کنم؟ من ھنوز زندگی نکرده دارم میمیرم.
غرید: یک ! بھ اندازه کافی زندگی کردی. دو! اونا بچھ بودن انرژیشون از تو بیشتر بود. سھ! اگھ وانمود کنیم تو مین یونگی ھستی پس تو بیماری. یعنی اینکھ تو ، وضعیت جسمیت در خطره. و نمیتونی مثل بقیھ زندگی کنی. اگھ مین یونگی باشی باید بھ پرستارت اعتماد کنی یا میمیری یا زنده میمونی و میتونی مثل اون بچھ ھا ھر گھی دلت میخواد بخوری فقط... فقط اینکھ یک فرق بین تو و اونا وجود داره. اون ھا یک خانواده بودن. و تو ، تنھایی. تنھای تنھا. مثل یک سگ ولگرد زندگی میکنی.
پرسیدم: خانواده؟ جئون ھا؟ ولی یونگی یک جئون نبود.
صداشو بالا برد: البتھ کھ نبود ! اون ھیچ وقت برادر من نبود! اون یتیم ھم نبود. اون پدر داشت! اون...
حرف خودش رو قطع کرد. نفسش رو حبس کرد. کمی قرمز شد. سعی کرد اروم باشھ. بعد گفت: یونگی ، برادر جانگ کوک نبود.
اب دھنم رو قورت دادم. ترسناک شده بود.
خیلی نااشنا و وحشی . ترسیده گفتم: یونگی برای کوکی کی بود؟ من نمیفھمم.
زمزمھ کرد: یچیزی بخور.
میدونستم اگھ اینکارو نکنم ھزار بار تکرارش میکنھ. پس در یخچال رو ھمونجوری کھ یونگی باز کرد بازش کردم.
شیر! این مایع سفید رنگ رو بھ خاطر اوردم.
نمیدونستم باید باھاش چکار کنم. بھ خاطر نمی اوردم.
کابینت ھارو باز کردم. دنبال یچیز اشنا گشتم.
لیوان! لیوان پیدا کردم. برش داشتم شیر رو داخل اون ریختم.
بعد بھ یخچال برش گردوندم.
لیوان رو برداشتم و رو بھ جانگ کوک شدم. باز پرسیدم: یونگی برای کوکی کی بود؟ دوستش؟ ھم مدرسھ ای؟
جانگ کوک چشم ھاشو بستھ بود و سرش رو میون دستاش گرفتھ بود. با حرکت سر بھ چپ و راست جواب داد.
حس میکردم داره تکذیبم میکنھ.
یک قلپ از شیر خوردم. مزه گنگی داشت. حس میکردم وقتی از گلوم پایین میره رطوبت بدنم زیاد میشھ.
اما یچیزی توی اون حالمو بد میکرد. باز چشیدم.
جانگ کوک گفت: سر بکش. لیوانو بالا بگیر ھمشو بخور. یک قطرشو روی زمین نمیریزی.
تلاشمو کردم بھش گوش بدم. اونو سر کشیدم.
توی گوشامم اونو حس میکردم. توی بینیم توی چشمام! حالمو بد میکرد. حس میکردم دارم غرق میشم.
وقتی تموم شد لیوانو پایین گرفتم. دووم نیاوردم.
خم شدم. صدای عجیبی از گلوم بیرون اومد. تمام اندام ھای فیزیکی من سعی میکردن اونو بیرون بیارن. حس میکردم درونم بھم میگھ: این چھ مزخرفی بود؟
اما کوکی.. کوکی اونو با میل میخورد. کوکی عاشق شیر بود. وقتی شیر میخورد میخندید.
این منو گریھ میندازه. اینکھ کوکی کوچولو الان کجاست و چرا نمیخنده؟ شوگا... چقدر ظالمانھ از کنار خنده ھاش میگذشت و من دقیقا کجام و این کیھ کھ... یک شوگای درجھ دومھ!
-تو از شوگا ھم بد تری.
نگاھشو بھ من داد. پرسید: بلھ؟
تکرار کردم: تو از شوگا ھم بدتری.
پوزخند زد. نگاھش رو گردوند. ادامھ داد.
تکرار کردم: تو از شوگا ھم بدتری اون ھوای کوکی رو داشت! ولی تو... تو چی؟ فقط میشینی یجا و غر میزنی. مردن من رو تماشا میکنی و وقتی بدن بیجون من اینجا میوفتھ بھم میخندی!

غرید: این چرت و پرت ھا چیھ میگی؟
روی زمین نشستم. ھمچنان اون حس تھوع مزخرف کھ گلومو گرفتھ بود سر جای خودش بود. گفتم: وقتی کوکی سقوط کرد ... رویدستای شوگا فرود اومد.
بلند شد رفت سمت کتاب خونھ. نگاھش رو روی کتاب ھا چرخوند و گفت: توی این دنیا... من کسی نیستم کھ تحمل وزن تورو روی دستام داشتھ باشم.
نالیدم: چرا نھ؟
یک کتاب از میون اون کتاب ھا بیرون کشید. نگاھش رو بھ من داد: چون من تحمل وزن خودم رو ھم ندارم.
زمزمھ کردم: فرق تو و اون اینھ... زندگی چیھ جانگ کوک؟ چرا ما زنده ایم وقتی نمیتونیم خودمون خودمون رو تحمل کنیم؟ تھش چیھ؟
کتاب رو توی بغلش گرفتھ بود گفت: زندگی داستانیھ کھ یک احمق تعریفش میکنھ. پر از غوغا و ھیاھو اما نامفھوم.
بعد اضافھ کرد: ویلیام شکسپیر.
بھش خیره شدم. در اخر بعد یک دقیقھ سکوت گفتم: زر میزنھ.
بعد اضافھ کردم: مین یونگی.

قھقھھ خنده سر داد. اولین بار بود خندشو میدیدم؟
مثل کوکی میخندید. مثل کوکی!
باعث شد لبخند بزنم. با خنده گفت: باشھ مین یونگی! ثابتش کن. ثابت کن دروغ میگھ.
ابرو بالا انداختم: من نمیتونم چیزی رو ثابت کنم. بلد نیستم. از استدلال ھای دنیایی سر در نمیارم.
فکر کرد. با حرکت سر تایید کرد: استدلال یعنی.. برای چیزی یک دلیل منطقی بیاری. ھمھ چیز بھ اتفاقات افتاده برمیگرده. خوداگاه ادم، عقل با منطق جلو میره و ناخود اگاه ادم احساسی عمل میکنھ.
ابرو بالا انداختم: مثل...؟
حس دو گربھ وحشی رو داشتم کھ بھ جون ھم میوفتن. سر ھم فریاد میزنن و دو دقیقھ بعد حس میکنن فصل جفت گیریھ و با ھم خوب میشن. دوباره بھ زندگی عادیشون کھ سرشار از غم و شادیھ ادامھ میدن. تا دفعھ دوم کھ دست بذارن روی نقطھ خشم ھم.
کمی دور خودش چرخید و گفت: خب... مثل...من و شوگا وقتی... فقط... پونزده سالم بود یک فیلم دیدیم. برای اینکھ بخوای از استدلال چیزی سر در بیاری باید ببینیش. یونگی عاشقش بود.

دیوانھ وار. ھرچند وقت یکبار اونو از اول تماشا میکرد. توی اون فیلم میگفت میخوای بدونی چرا " آنا " رو از دست دادم؟
چونکھ دو ماه قبلش یکی از بیکارھای برزیلی تخم مرغ جوشوند. ولی، حرارت جوشاندن ھوای اتاقو عوض کرد کھ باعث ایجاد تفاوت دما شد! و در نتیجھ اون بود کھ دو ماه بعد در اونطرف دنیا، بارون اومد! اون برزیلی بیکار؛ بھ جای سرکار رفتن اون تخم مرغ رو جوشوند بھ خاطر اینکھ شغلش رو بھ دلیل ورشکستگی یکی از کارخونھ ھای تولید جین از دست داده بود! چونکھ شش ماه قبلش من قیمت ھا رو مقایسھ کردم و جین ارزون تر رو خریدم!
ھمونطوری کھ یھ ضرب المثل چینی میگھ: "یک دانھ ی برف
میتواند یک برگ بامبو را کاملا تمیز کند."
اینطور بود کھ کشورھای جدیدی پیدا شدن کھ تولید شلوار جین رو بھ عھده گرفتن!
ناخود اگاه میوم حرفش پریدم. حرفش رو قطع کردم و ادامش رو از پیش خودم گفتم: و من تمام نشونی ھای " آنا " رو از دست دادم!
اومد و جلوی من روی سر پنجھ ھاش نشست. خیره. با یک لبخند عجیب و چشم ھایی کھ تمام این مدت سرکوفت میزدن بھ من خیره

شد. با ھیجان خاصی گفت: یادت میاد ؟ اون روز... انا شمارشو برای نیمو گذاشت. و باران شماره رو پاک کرد. و تو ھردفعھ میگفتی: عجب بدبختی ھستی نیمو! عجب بدبختی! وقتی دختره توی ساحل شمارشو روی ماسھ ھا برام نوشت... اب اونو با خودش برد. و تو روی شونھ من زدی و گفتی: عجب بدبختی نیمو عجب بدبختی!
قطره اشک از گوشھ چشم جانگ کوک پایین چکید.
اما من... ھیچ چیز بھ خاطر نداشتم.
و ھرگز نمیدونستم کھ چرا "من" بھ طور جدی مین یونگی خطاب شدم.
جانگ کوک جوان... کمکم کن خودم رو پیدا کنم!

The world which it was mineWhere stories live. Discover now