Episode 5

278 75 6
                                    

یک ضربھ! یک خاطره... اون چیھ؟!
-اینو بخور.
+سمیھ؟
-نھ یک سیبھ. دیر بیدار شدی انتظار صبحونھ نداشتھ باش دیرت میشھ. اینو بخور . توی مدرسھ ھم یک سیب دیگھ بخور.
+باشھ.
-لطفا وانمود کن خواست خودتھ اگھ مامانت یک درصد احساس کنھ من برات کم گذاشتم بیرونم میکنھ.
+باشھ.
-مراقب خودت باش.
+باشھ.
چھره ھارو واضح یادم نمیومد. من فقد سھ سیبی کھ بچھ توی بغل کودک میذاشت رو یادمھ.
یونگی وانمود میکرد کھ حوصلھ نداره چیزی درست کنھ تا اون بخوره. اصل داستان این بود کھ اون عاشق بوی سیب بود.
یک گاز از سیب زدم. شیرین بود. مزه قند میداد. یکم ترش بود. ترد بود. اونو بوییدم. دوسش داشتم.
اون بو... اون بو... منو یاد لبخند میندازه.
باعث میشھ چھره کودکی رو بھ یاد بیارم ... کھ از مدرسھ میاد؟
حدودا چھارده سالشھ. داره قد میکشھ. بداخلاق شده. اما برخلاف بچھ ھای ھمسن خودش بوی گندی نمیده. مسالھ اینھ کھ خودش وسواسیھ و داعما خودش رو میشوره.
یک روزایی سر برادر بزرگش داد میزنھ. بعد پشیمون میشھ.
میره دلجویی کنھ اما اینو خوب میدونھ کھ برادرش بعد ھر بحث و دعوا یا میخوابھ یا خودشو میزنھ بھ خواب.
اول یک سیب کامل میخوره. ھم خودشو اروم میکنھ. ھم میتونھ بره و باھاش حرف بزنھ.

کودک وزنش رو روی سینھ بچھ ی ١٨ سالھ مینداخت و سرشو رو بھ روی صورتش میگرفت. باھاش حرف میزد. تا اخر یک دفعھ چشم ھاشو باز کنھ و تویچشم ھاش نگاه کنھ.
این معجزه ی سیبھ نھ؟
وقتی بچھ شونھ ھای کودک رو میگیره تا ازش فاصلھ نگیره.
اون نفس ھایی کھ اسانس سیب داشتن...
سیب منو بھ کجا میبره؟ بھ دنیایی کھ صاحب خودش رو گم کرده.
خودمو روی مبل انداختم. سیبو خوردم. اما ھمچنان نمیتونستم بیدار بشم. اروم اروم بھ تھ سیاه چالھ کشیده شدم.
ھمھ چیز مبھمھ. اینی کھ میبینم ، دقیقا خود منم.
دیدم کھ جلوی اینھ ایستادم. بھ گودی چشم ھام خیره شدم.
دستمو روی گونھ سفیدم میکشم. عرق کردم. سرم گیج میره.
چیز زیادی نخوردم اما دل پیچھ دارم . در توالت رو باز میکنم و اب بالا میارم. تفشون میکنم. بوی مزخرفی داره .
سیفونو میکشم. دھنمو میشورم. نگاھم رو بھ ساعت میدم.

ھمھ این ھا جوری واقعی بود کھ انگار واقعا اونجا بودم.
احساس اون لحظھ من حاکی از درد و تنھایی بود.
ھرچند کھ گلوم میسوخت و انگار تیری از وسطش رد میشد.
یک لیوان اب ریختم. توش یخ انداختم.
یک سینی روی میز گذاشتم. ھمین خونھ بود!
میز جلوی تلویزیون. یک بشقاب کوچیک برداشتم. توش تیکھ ھای کیک گذاشتم. باز بھ ساعت نگاھی انداختم.
کیک رو توی سینی گذاشتم. نشستم روی کاناپھ.
نگاھم با در بود.
چرا حس میکنم ادم منم؟ شاید چون اونم بھ اندازه من تنھاست.
باز میگذره. زیاد میگذره. شاید ساعت ھا ، چشمم با در بود.
بلند شدم. لیوان اب رو برداشتم. ابشو خالی کردم توی سینک. یبار دیگھ اب ریختم. یبار دیگھ یخ انداختم توش. برش کیک رو برگردوندم بھ یخچال و یکی جدیدش رو گذاشتم.
یک ظھر باید برمیگشت. حتما کار داشت.
ساعت چھار بود. روی کاناپھ دراز کشیدم. چشم ھامو بستم.
خواب نمیرفتم. تا پاشو ازین درگاه تو نمیذاشت خواب نمیرفتم.

حالش خوبھ؟ چقدر خوبھ؟ شاید اونقدر خوبھ کھ منو یادش رفتھ.
یا شاید اونقدر بده کھ نتونست بھم بگھ داره میمیره.
شاید بمیره. شاید وقت مردن کنارش نباشم.
شاید وقتی برگرده باز بوی عطر کس دیگھ ایو بده.
اون دیگھ بیست سالی داره! زندگی کردم حقشھ.
چون این دنیا ، دنیای اونھ.
چشم ھامو باز کردم. ساعت ٧ شب بود. بلند شدم. لیوان اب رو خالی کردم. یک لیوان اب جدید ریختم. توش یخ انداختم. گذاشتم سر جاش. بازچشم ھامو بستم.
وقتی مدرسھ میرفت ، ساعت سھ و نیم زنگ درو میزد عصبانی میرفتم دم در و میغریدم: تا الان کجا بودی؟ ربع ساعت دیر کردی.
اما حالا؟ اون دیگھ بچھ نبود کھ بشھ باھاش دعوا کرد. بھ طور تکنیکی یک بزرگ سال حساب میشد.
قد بلند و خوش ھیکل. دخترا عاشقشن.
وقتی ھر روز صبح اون دختر کثیف و چندش اور زنگ در رو میزد و صداش میزد ، ھمون موقع ھا بالا میاوردم.

کوکی یکم نگران بھم نگاه میکرد و میگفت: باید مراقب خودت باشی پیر مرد! من دیگھ میرم.
و تنھام میذاشت. تمام زندگیم ترس از این روز ھارو داشتم.
کھ بھ ھمین سادگی تنھام بذاره.
تمام این سال ھا وانمود میکردم خیلی مستقلم و بھ ھیچ کس نیاز ندارم. اما نفس ھای تو ھوای نفس کشیدن من بود.
بدون تو احساس خفگی میکنم. حس میکنم دلیلی برای وجود داشتن ندارم چون بھ ھرحال ، این دنیاییھ کھ مال توئھ.
و من ، شکل گرفتم تا تورو بزرگ کنم. و قوی بار بیارم.
حتی اگھ بھ قیمت ضعف خودم باشھ.
چشم ھامو باز کردم. ساعت نھ بود.
نشستم. چطور میتونم اینقدر بی مصرف باشم کھ ساعت ھا بی حرکت یجا منتظرت بشینم؟
بلند شدم. لیوان اب رو خالی کردم. یک جدیدش رو ریختم. یخ انداختم. کیک رو توی یخچال گذاشتم.
وقتی میرفت سرما خورده بود. براش سوپ درست کردم.
یکم نون تست کردم.
سوپ ھارو توی کاسھ ریختم.
نون تست شده رو کنارش گذاشتم.
حتما خیلی راه رفتھ . شاید ورزش ھم کرده باشھ.
حتما وقتی میرسھ باز غر میزنھ: اه! بوی وحشتناکی میدم.
حموم رو با اب گرم پر کردم. برگشتم . روی کاناپھ نشستم.
منتظر –
ای کاش ، ای کاش ای کاش ای کاش ای کاش چشم ھای منو میخوندی. کاش اونقدر ابلھ نبودی . کاش اونقدر خودخواه نبودی.
اب دھنم رو قورت دادم. باز صبر کردم. یک کتاب برداشتم . نیمی شو خوندم. خستھ کننده و احمقانھ بود.
اما من ھمیشھ این کتاب رو تا ھمینجا میخونم. ھیچوقت نفھمیدم اخرش چیشد. چون تو تا ھمینجا برام خوندی.
بقیش رو چرا نمیخونم؟ چون صدایی از تو برام تداعی نمیکنھ.
نگاھم رو باز بھ ساعت میدم. یازده!
مطمئن شدم کھ رفتھ. من رو تنھا گذاشتھ.
احتمالا با ھمون امیلی لامصب بی غیرت ازدواج کرده.
شاید توی خونھ ی امیلی منتظر اونھ.

یک کاغذ برداشتم. من توی خونھ ی تو جرات نمیکنم چیزی بخورم. پس گرسنھ ام.
تا وقتی تو اینجا نباشی اجازه ندارم مشروب بخورم.
تا وقتی تو نباشی بھ خودم اجازه زندگی کردن نمیدم.
با دست لرزون نوشتم: ساعت یازدھھ. دیگھ برنگرد.
نمیدونم میتونھ اینو بخونھ یا نھ؟! شاید بگھ ، باشھ یونگی.
و در رو ببنده و بره.
عصبی بھ ساعت نگاھی انداختم. یازده و نیم.
بلند شدم. اب رو خالی کردم. جدیدش رو ریختم توش . یخ انداختم. سوپ ھارو گرم کردم. اب وان رو عوض کردم.
و رفتم توی اتاق خواب . ھمونجا دراز کشیدم.
نیم ساعت گذشت ، فکر میکنم.
باز شدن در خونھ گوشامو تیز کرد. صدای قدم ھاش...
سقوط کتش روی مبل ، نوشیدن اب خنک و صدایی کھ از سر لذت بیرون میده.
چشم ھامو بستم. اما ھمھ رو احساس میکنم.
بھ سمت اتاق خواب میاد. لباساشو در میاره.
پ
قبل ازینکھ بره ، گونھ من رو میبوسھ.
این یعنی شکر گذاری کھ منتطر من بودی! اما سیلی ای کھ من بھش زدم ھمچین معنی خوبی نداشت.
حتی نمیتونستم بھش فحش بدم. توانشو نداشتم. کل روزم رو وقف انتظار کردم.
اروم و با احتیاط گفت: ببخشید یکم دیر کردم.
اوه یکم! تو عالی ھستی اعجوبھ!
باز این بوی عطر خودش نبود.
زمزمھ کردم: برو خودتو بشور.
عقب رفت. ھمیشھ میدونست چکار کنھ حالم بھتر بشھ. اما ھیچوقت اونکارارو نکرد.
ھیچوقت اونی کھ من میخواستم نشد.
گوشی داشت کھ ھرچی بھ زبون میاوردم انجام میداد.
این کوری محض دیوونم میکرد. اره رفت و خودشو شست. شب ھمونجا توی وان خواب رفت. من چی؟ ھر یک ساعت بھش سر میزدم تا مطمئن شم خودشو غرق نکرده.

ھرچند کھ من مطئن نبودم کھ اون خواب اون صحنھ ھا اون احساسات اون درد قلب متعلق بھ من باشھ، اما ھرچی کھ بود ، برای من خیلی واقعی بود.
صدای زنگ در و کوبیده شدن مشتی بھ در از خواب بیدارم کرد. نشستم.
من کجا بودم؟ روی یک مبل نشستھ بودم. رو بھ روی من یک تلویزیون بود. سمت چپ من کابینت و یخچال و گاز.
سمت راست من کتاب خونھ و در حموم. گوشھ راست دیوار رو بھ رو میز تحریر. یک خونھ بی نظرم مسخره!
روی دریخچال متوجھ متنی شدم "اسم من مین یونگیھ"
تکرار کردم: مین یونگی.. کی این اسم رو روی تو گذاشتھ؟
زنگ در باز بھ صدا در اومد.. احتمالا... احتمالا من کسی رو اینجا میشناسم. حالا دارم دنبالش میگردم. با نگاھم.
کسی کھ من رو مین یونگی صدا میزنھ...
جئون جانگ کوک!؟
باز صدای زنگ در توی گوش من پیچید.

سعی کردم جانگ کوک رو صدا بزنم: ج...جانگ کوک... درو .. بازکن.
جوابی نشنیدم ھیچ،اھمیتی ھم ندیدم.
درواقع مسالھ این بود کھ جانگ کوک رو نمیدیدم. اون کیھ کھ یک روزه اینقدر ذھن من رو درگیر خودش کرده؟
بلند شدم. خودمو بھ در رسوندم. بازش کردم.
یک دختر ، با موھای مشکی رنگ و قد متوسط و لباس کار دم در ایستاده بود. اولین اسمی کھ بھ ذھنم رسید ، اولین کلمھ ای کھ از زبون دختر بیرون اومد: امیلی.
دلم میخواست بھش بگم: خب؟ امیلی چی؟
گفت: امیلی ھستم.
سر تکون دادم: جانگ کوک اینجا نیست.
قطعا کسی نبود کھ با من کاری داشتھ باشھ.
اومدم در رو ببندم کھ با دست اونو گرفت: گوش کنین ! من واقعا بھ خاطر اتفاقی کھ برای شما افتاده متاسفم!
چھ اتفاقی ؟ کاش جانگ کوک اینجا بود و برام توضیح میداد.
تنھا جوابی کھ بھ ذھنم میرسید رو تحویل دادم: باشھ..؟
بغض داشت. یک بغض سنگین. اروم گفت: میتونم بیام تو؟

نگاھی بھ خونم انداختم. چیزی تھ ذھنم میگفت این خونھ ملک جانگ کوکھ کھ من روی مبلش بیدار شدم.
اما اون؟ اون ادم ھرگز بھ اینجا دعوت نشده. گفتم: نھ جانگ کوک عصبانی میشھ.
اب دھنش رو قورت داد و گفت: اون ھمیشھ میگفت کھ شما خوشتون نمیاد من بھ این خونھ بیام. حالا میگین... کوکی عصبانی میشھ؟ راستی براتون یچیزی اوردم.
اروم و با احتیاط وارد خونھ شد.
یک پاکت قھوه ای کاغذی ھمراش بود. اونو روی میز گذاشت.
بغض داشت. گفت: چند وقتھ کھ.. از بیمارستان مرخص شدی؟
جانگ کوک تورو بھ ھرکی دوست داری بیا نجاتم بده!
جوابی نداشتم بھش بدم.
لبخند زد. بی دلیل لبخند زد. گفت: ھروقت با جانگ کوک میرفتیم جایی... براتون کرواسان میخرید. ازونا کھ لاش پنیره. میگفت دوست داری با اب جو بخوری. ولی الان اب جو برات خوب نیست. ببخشید من نمیتونم طولانی مدت رسمی حرف بزنم! یکم سختھ.
و خندید. مثل فرشتھ ھا میخندید.

مثل کوکی.
گونھ ھاش در اثر خجالت سرخ میشد. خودشو جمع کرد.
گفت: اونقدرا کھ کوکی میگفت ادم بدی نیستین.
و یک جعبھ از توی پاکت دراورد.
پرسیدم: کوکی میگفت ادم بدی ھستم؟
نخودی خندید: نھ یعنی ... میگفت دوست نداری بھت نزدیک بشن و.. ازین حرفا. و ناراحت میشدی دیر میومد خونھ. و خب... خوشت نمیومد من بیام اینجا و اولین باره کھ اینجام. البتھ از این کاناپھ دو نفره مشخصھ مشتاق دیدار مھمون نیستین. شرط میبندم دو تا بشقاب توی این خونھ بیشتر نیست! شما خیلی زوج خنده داری ھستین.
ابرو بالا انداختم: زوج؟ از چی حرف میزنی؟
موھاشو توی صورتش ریخت و اون جعبھ رو توی یخچال گذاشت. گفت: شوخی کردم. امیدوارم ھرچھ زودتر حال کوکی خوب بشھ. دکترا گفتن امیدی ھست.
کنار کابینت ایستاده بودم. وقتی نزدیک میشد بوی عطرش اذیتم میکرد. اون عطر.. اون عطر ھمون بوییھ کھ تھ ذھنم جا خوش کرده.

دقیقا قبل اینکھ بھش سیلی بزنم با کف دستم رو توی دماغش بکوبم توی ریھ من بود.
عصبی گفتم: از خونھ من برو بیرون.
نگاھشو بھ چشم ھای من داد: من متاسفم. شاید نباید بھش اشاره میکردم.
تکرار کردم: برو بیرون!
احساس میکردم میخوام بھش سیلی بزنم. دست محاجم رو با دست دیگم گرفتم.
دخترک ترسیده عقب رفت. بعد از چند بار عذر خواھی بی دلیل مسخره بیرون رفت. ازین بو متنفرم.
اونقدر عصبی شده بودم کھ نتونستم ازش بپرسم ، مگھ کوکی ھم بیماره؟
برگشتم بھ اتاق خواب .
اینکھ توی خاطر من ، توی عقاید و انتظارات من جانگ کوک باید این ساعت سر کار میبود ثابت میکنھ بلھ بیماره.
احتمالا بیمار ھا مثل من ، یا یونگی وظیفشون کاری نکردنھ.
اون روی تخت دراز کشیده بود. دستش روی چشم ھاش بود. انگار نور خورشید اذیتش میکرد.

کنارش نشستم. خم شدم.
بھ منظور نادیده گرفتن یا رد کردن کف دستش رو روی صورت من گذاشت و منو از خودش دور کرد.
عقب رفتم. گفتم: اگھ من جای تو بودم دیگھ بھ این خونھ برنمیگشتم.
چشم ھاشو باز کرد. پرسید: واقعا؟
با حرکت سر تایید کردم: تو در حق برادرت ظلم کردی. نامردی نیست این ھمھ منتظرش میذاشتی؟
نشست . کش و قوصی رفت. گفت: کارایی کھ من کردم ھمھ تاوان غم انگیزی داشت. دیگھ نمیتونم بھشون فکر کنم.
زمزمھ کردم: تو زندگی نداشتھ شو ازش گرفتی...
با حرکت سر تکذیب کرد: من در قبال دنیای خودم رو بھش تقدیم کردم.
دنیایی کھ مال من بود –


-چی؟
+دنیای من یک دنیای شیرین کوچیک بود. کھ اون بھم اجازه لذت بردن ازش رو نمیداد. خودخواه بود!
-اون دوستت داشت!
+اگھ اون فقط دوستم داشت... من عاشقش بودم! اون این عشقو برای من جبران نکرد.
-چطور میتونی از عشق حرف بزنی وقتی حتی نمیتونی اونو توجیح کنی؟ تو معنی کلمش رو درست نمیدونی!
+ھرچی کھ من الان میدونم... چیزایین کھ اون میدونست. اگھ من نمیتونم برات عشق رو تئوری توضیح بدم... چون اون بھ عشق اعتقاد نداشت. میدونی من چھ توجیح تئوری براش دارم؟ اره؟ عشق ، یچیز بی معنیھ . دروغھ. اون...
ساکت شد. نگاھش رو بھ در داد. خشکش زد. یک قدم بھ عقب برداشت. حس میکرد زیاده روی کرده یا پیش کسی آبروی خودش رو برده.
صدای پرستار رو از پشت سرم شنیدم : اقای جئون ... شما حالتون خوبھ؟
جانگ کوک جوابش رو نداد. پشتش رو کرد و رفت سمت دستشویی. پرستار دستش رو روی شونھ من گذاشت و من رو بھ خودم اورد. بھش نگاھی انداختم. یکم نگران جلوه میکرد.
دستشو روی گونھ من گذاشت. گفت: بدنت چقدر سرده! خودتو بپوشون. شاید اخرین روزایی کھ یادت اواسط تابستون بوده، اما الان پاییزه.
پلک زدم و خودم رو عقب کشیم. از اینکھ کسی لمسم میکرد حس بدی داشتم. گفتم: از دیروز؟
یکم سکوت کرد بعد گفت: قبل از اون...
منتظر جواب بودم. اما نمیخواست یک کلمھ ممنوعھ رو بھ زبون بیاره. گفت: اون روز. شما یادتون نمیاد؟ مست بودین؟
عجب ادمیھ. یک بار منو شما خطاب میکنھ یک بار تو. شاید ، منظورش من و جانگ کوک بودیم. نگاھم رو بھ در دستشویی انداختم. زمزمھ کردم: من ھیچ خاطره ای ندارم.
شکھ شد. وحشت زده پرسید: چی؟!
تکرار کردم: خاطره ای ندارم. باید داشتھ باشم؟
یک قدم بھ عقب برداشت. رنگ از چھرش پرید. زمزمھ کرد: مین یونگی ، تو میدونی من کیم؟
با حرکت سر تکذیب کردم. باید میدونستم؟ اون کسی نبود کھ جانگ کوک بھ من معرفی کرده باشھ. در کنار اون ، جانگ کوک بھ من گفتھ این بدن متعلق بھ من نیست. شاید من رو با اون اشتباه گرفتھ. گفتم: من شوگا نیستم. اشتباه نکن.
نمیدونست چی باید بگھ. مبھوت شده بود. پرسید: تو فکر میکنی کی ھستی؟
سرم رو بھ چپ و راست تکیھ دادم. عقب رفتم و روی مبل نشستم: جانگ کوک بھم میگھ میتونم ھرکسی باشم یا میتونم ھیچکس نباشم.
نگاھش رو بھ در دستشویی داد. گفت: اون کی این حرف رو بھت زد؟
بھش فکر کردم. کھ؟
-سھ بار بعدش خوابیدم. یک بار ھوا تاریک شد.
پرسید: دیروز؟
تایید کردم: دیروز.
صداش میلرزید. انگار بغض داشت. باز پرسید: مطمئنی اون این حرف رو بھت زد؟
با حرکت سر تایید کردم. ھیچ حرفی ازش بعید نبود و ھیچ حرفیش من رو شگفت زده نمیکرد.
سعی کرد لبخند بزنھ و اروم بھ نظر برسھ. اون ارتباطی با جانگ کوک داشت؟ اونم مثل امیلی با من و اون با ھم مخالف بود؟
خندید. خیلی مصنوعی خندید. حقیقتا ھیچ کس بھ زیبایی و واقعی بودن کودک من نمیخندید.
گفت : کھ اینطور. دیروز چکار کردین؟ با ھم...
بھ تلویزیون اشاره کردم: فیلم دیدیم.
ابرو بالا انداخت: پس فیلم دیدین! با ھم. خوبھ. چھ فیلمی؟
گفتم: فیلم مورد علاقھ اون. بھ اسم...اقای ھیچکس؟
خندید و تایید کرد: فیلم مورد علاقھ تو بود درواقع. دیگھ چی؟ اه باید یچیزی بخوری. اون چیھ؟
بھ اون پاکت پر از ... چیزایی کھ امیلی با خودش اورده بود اشاره کرد.
شونھ بالا انداختم: دوست دختر جانگ کوک اونارو باخودش اورد.
تلخ لبخند زد: امیلی. ھاه. خیلی بھ ھم میومدن!
لحنش عصبی بود. ھیچ حس شادی یا غم توش دیده نمیشد.
رفت و پاکت رو باز کرد. یک نون نیم کره مانند دراورد و بھ من داد. گفت: بخورش. تا میتونی چیز بخور تو باید زنده بمونی. ببینم ھنوزم علاقھ بھ پیانو زدن داری؟
پرسیدم: پیانو؟
تایید کرد: پیانو. میخوای... تورو ببرم تا پیانو بزنی؟
نگاھم رو بھ در دستشویی دادم. کوکی خوشحال نمیشھ برم بیرون. گفتم: نھ ممنون.
ابرو بالا انداخت: کھ اینطور. پس... مراقب خودت باش و از خونھ بیرون نرو چیزی پیش اومد کھ باید برم.. فردا صبح برمیگردم. توی خونھ بمون پس! ھا؟فھمیدی؟
باھام غیر رسمی حرف میزد. یکم بزام ازار دھنده بود اما نمیدونم چرا! چرا وقتی جانگ کوک باھام بد حرف میزنھ ناراحت نمیشم؟
عقب عقب رفت. لبخند بی معنی زد و بیرون رفت. میتونستم بشنوم تمام پلھ ھا رو دوان دوان میره.
جانگ کوک برگشت بیرون. نگاھی بھ سر و وضع من انداخت و گفت: اونا خوشحال نمیشن ادم بی ھوویت ببینن. تورو طرد میکنن.
ابرو بالا انداختم. زمزمھ کردم: اون منو ترسوند.
و کمی از اون کرواسان نام خوردم. عجب مزه ای ! چیز لذت بخشی بود. وجودم رو فرا میگرفت. نونش شیرین بود. توش مایع ترشی داشت. چرب بود. لبخند زدم.
بھش نگاھی انداختم . پرسیدم:جانگ کوک، چرا وقتی ادما میتونن یجای کوچیک زنده بمونن... مسافرت میکنن؟ یعنی.. مجبورن از در این خونھ بیرون برن؟
جانگ کوک یک نفس عمیق کشید. بعد جواب داد: ادما موجودات اجتماعی این. از تنھایی تا بتونن دوری میکنن.
گفتم: من تورو دارم . تنھا نیستم.
بی اھمیت بھ حرف من ادامھ داد: در ضمن ، اون بیرون چیزایی ھست کھ ارزش دیدن داره. حس خوبی بھ ادم میده. بعضی جاھا... ھرچقدر میدوی بھ دیواری برخورد نمیکنی و ازادی. میتونی نفس بکشی. و... ھر روز چیزای جدید ببینی. الان پاییزه درحالی کھ تو نمیدونی پاییز چھ شکلیھ.
سر تکون دادم: بریم ببینیم. بھم ثابت کن اون بیرون ارزش دیدن داره.
با حرکت سر تایید کرد: برای زنده موندن بھ پول نیاز داری.
دور و برم رو نگاه کردم: ھمون قضیھ خرید و فروش؟ من چجوری پول داشتھ باشم؟
شونھ بالا انداخت: توی خونھ رو دنبال کاغذ ھای مستطیل شکل بگرد. کوچیکن. روشون نوشتھ یورو. ای ، یو ، ار او.
سر تکون دادم. ادما وسایلشون رو کجا میذارن؟
رفتم توی اتاق خواب . اتاقی کھ شامل یک تخت ، یک اینھ ی قدی ، یک کمد لباس ، یک سبد کاغذ و حالا متوجھ چیزای دیگھ میشم.
یک سبد لباس ، و پاکت ھای نامھ ای کھ کف زمین پشت در ریختھ بود.
یکی از پاکت ھارو برداشتم. بازش کردم. یک کاغذ نوشتھ شده توش بود.
درش اوردم . شبیھ یورو نبود شبیھ یک کاغذ برای خونده شدن بود. نخوندمش. کنارش گذاشتم. از توی پاکت چند یوروی رنگی بیرون کشیدم.
سبز رنگ بودن. لبخند زدم: چقدر باید صبر کنم؟
شونھ بالا انداخت : با پونصد چند روز رو میری. بیشتر ھمراھت باشھ خطرناکھ. بلند شو. نگاھش کردم: کجا بذارمشون؟
باز شونھ بالا انداخت: توی جیبت.
کار مسخره ای بود. جانگ کوک با اشاره بھم توضیح داد دقیقا چکار کنم. طبق معمول تلاش نمیکرد منو لمس کنھ.
پشتشو کرد و بھ سمت در رفت: تو کھ اونو نخوندی؟
با حرکت سر تکذیب کردم: مال تو بود؟
سرش رو بھ چپ و راست تکون داد و جواب درستی نداد.
حس عجیبی منو بھ سمت اون میکشید. حس میکردم ناراحتھ .
یا مثل اون بچھ ھا میخواد گریھ کنھ.
پرسیدم: اونا از اول اونجا بودن؟
دلش نمیخواست جواب بده. در و باز کرد و خارج شد. بعد در رو پشت سرش بھ ھم کوبید.
صدای بھم کوبیدن در توی گوش من اوازه خوبی نداشت. ترسناک بود.
یاد اور چھ چیزی بود؟ من بار ھا این صدا رو شنیدم.
پشتش پاھای کودک سست میشد و روی زمین میوفتاد.
سھ بار اول روی زمین افتاد. ازون بھ بعد بچھ میدونست باید موقع رفتن مرد ، پشت سر کودک باشھ.
پاھام تحمل وزنم رو نداشت و روی زمین افتادم. کسی نبود کھ منو بگیره.

برای جانگ کوک ، تحمل وزن خودش ھم مشکلھ.
منو ببخش کھ مین یونگی ذھن تو نیستم. ببخش کھ دیگھ نمیتونی بھم تکیھ کنی.
سرم گیج میرفت. باز !
سست شدم و سرم روی کاشی ھای سرد فرود اومد.
من ، قبلا ھم زمین خوردم.
قبلا ھم سرم بھ زمین سرد خورده.
شوگا ھم سقوط کرده. چھ احساس مشترکی.
دنیا دور سر اون ھم میچرخید.
فریاد کوکی توی گوش من پیچید. بھ سمتش دوید.
دستشو گرفت و بلندش کرد. ھرچند کھ شوگا نمیتونست تعادل خودش رو حفظ کنھ.
کوکی اونو کول کرد و کنار دیوار گذاشت. بچھ ھا کجا بودن؟ یک سالن بزرگ سیاه بود. کف قھوه ای رنگ چوبی داشت.
شونھ ھاشو گرفتھ بود و تکون میداد. اسمشو بلند فریاد میزد: شوگا! شوگا شوگا جواب بده صدای منو میشنوی؟

شوگا بین چشم ھاشوباز کرد. غرید: من حالم خوبھ. فقط...
جانگ کوک ترسیده زمزمھ کرد: خوب نیستی.
شوگا پوزخندی زد و سر تا پای اونو بر انداز کرد: از کی اینقدر گنده شدی؟
کوکی خنده خرگوشی تحویل داد: از وقتی کھ حس کردم دیگھ تو باید بھ من تکیھ کنی. دیگھ ھفتھ سالمھ! اینجا رو داشتھ باش. من ، یک خونھ میخرم ، برای دوتاییمون. دور از دسترس مامان و بابا. توی ھمین لندن. نزدیک اون نونوایی کھ نوناشو دوست داری! چطوره؟ ھوم؟ یک اپارتمان کوچیک کھ بتونی تا اینجارو ھم بدوی. من میرم سر کار پول در میارم. تو توی خونھ منتظر میشی تا من بیام. میتونیم یک سگ بخریم و...
شوگا با کف دست ضربھ ای اروم بھ فک کوکی زد : تو بھ سگ الرژی داری. بدن تو با تغییر مکان عوض نمیشھ.
بھش فکر کرد. انگار نکتھ مھمی رو فراموش کرده بود.
ابرو بالا انداخت: درستھ. ببین باید یک خونھ باشھ کھ اصلا دلت نیاد ازش بیرون بیای .
یونگی غرید: از خونھ ھای اشرافی متنفرم. بیا بریم تویخرابھ. یک روز تو ازدواج میکنی و از اونجا میری. یک خونھ اشرافی میخری و من میمونم و خاطرات تو... و یک سگ. اصلا روزی

کھ ترکم کردی ، ھفت تا سگ میخرم. بینشون فرق میذارم و نژاد پرستانھ بھشون غذا میدم. مثلا بھ ھاسکی و ژرمن بیشتر میدم بھ پا کوتاھھ کمتر. یک خرگوش ھم میخرم و اصلا بھش غذا نمیدم!!
+ پول اینارو از کجا میاری وقتی من رفتم؟
-باید دیھ یھ زندگی منو بدی.
+دیھ ی زندگی؟
-من زندگیمو سر بزرگ کردن تو تباه کردم. با رفتنت یک ادم رو میکشی. من با اون پول سگ میخرم.
+باشھ... نگران نباش. من ھیجا نمیرم. نھ تورو ساعتی معتل میکنم نھ برات کم میذارم. نھ ازدواج میکنم. از حالا بھ بعد من شونھ و تکیھ گاھم.
-آه حس مادرانھ بھم دست داد حالمو بھم نزن!
+مادر؟ من حس میکنم دارم ازت خواستگاری میکنم!
-من بھ پسرای قد بلند حساسیت دارم متاسفم.نزدیکم نیا.
صداھا کم کم محو میشدن. من نباید اینجا میبودم. خودم رو از خواب و رویا بیرون کشیدم.

The world which it was mineWhere stories live. Discover now