Episode 6

267 72 6
                                    

چون صدای برخورد چیزی با پنجره یا سقوط چیزی روی زمین واقعی تر از اون صداھای مجازی بود. صدای پسر ھایی کھ واقعی تر از من صحبت میکردن.
چشم ھامو باز کردم. تا بھ حال اونجا رو ازین زاویھ ندیده بودم.
روی سقف ، چراغ خاموش و روشن میشد. بیرون صدای ترسناکی میومد. صدای اب، ھمون صدایی کھ وقتی شیر اب رو باز کردم بھ گوش میرسید. دست ھامو ستون کردم و سعی کردم بلند شم. نشستم روی زمین. گوشھ کابینت رو گرفتم و با تکیھ بھ اون بلند شدم.
بھ خاطر مطمئن شدن از سلامت جانگ کوک ھم باید بھش سر میزدم. از خونھ کوچیک بیرون رفتم.
بھ پلھ ھا رسیدم. من قبلا مسیر رو اومدم! اما ھردفعھ زمین خوردم. باید مراقب باشم.
بھ ارومی پامو روی پلھ ھا میذاشتم. کوکی با چھ سرعتی بیرون رفتھ بود؟ اه من خواب بودم.
اون قدر رفتم تا بھ در بزرگی رسیدم.
با کلنجار رفتن باھاش بالاخره بازش کردم اما عقب ایستادم.
جانگ کوک یک دستھ توی دستش بود و یک سایھ بون بالای سرش . بھم نگاھی انداخت: چتر برنمیداری؟

دور و برم رو نگاه کردم: نمیبینم مثلش . اسیب میبینم؟
خندش گرفت. تکذیب کرد: نھ فقط ممکنھ خیس بشی . سرما بخوری. جالبھ امروز ھوا افتابی بود.
دستم رو زیر اون اب ھایی کھ سقوط میکردن گرفتم.
مثل این بود کھ یکی شیر اب رو باز کرده باشھ.
با خودش حرف میزد. ادامھ داد: ھرچند ھیچی از پاییز لندن انتظار نمیره . منم تعجب کردم این دو سھ روز افتابی بود.
دستم خیس خیس میشد. اما با ضربھ! حس میکردم کسی داره اونو کتک میزنھ. شاید بھ خاطر ضربھ ھای اب بود.
کاش منم مثل اون حبابا ضربھ نبینم. از بین نرم.
چیزی کھ میدونم اینھ کھ فعلا نیاز دارم زندگی کنم.
زندگی چیھ؟ زندگی یجور احساسھ. برای من ، زندگی فقط یک حسھ. میون این ھمھ احساس خشم و نفرت...
باید دنبالش بگردم. پیداش کنم. اون روزه کھ میتونم راضی بھ مرگ یا وجود نداشتنم بشم.
دو دستم رو زیر اب گرفتم. کوکیچشم ھاشو چرخوند و راه افتاد.
وحشت زده گفتم: صبر کن!

و بھ سمتش دویدم. ھمونطور کھ انتظار میرفت ، تمام ھیکل خیس شدم. این یک حس جدیده؟
بدنم منقبض میشھ. حس میکنم دارم منجمد میشم. دستام میلرزن و از دھنم بعد ھر بازدم بخار بیرون میزنھ.
روی زمین ، تیکھ ھای اب جدا جدا وایساده بودن. نکھ ایستاده باشن! روی زمین بودن اما جدا از ھم. اگھ دقت میکردم میتونستم خودمو توشون ببینم.
وقت نداشتم. باید جلوی رفتن کوکی رو میگرفتم.
بلند صدا زدم: صبر کن!
و دنبالش دویدم. اشتباھا پامو توی یک تیکھ بزرگ اب گذاشتم پ ھرچی روی زمین بود بلند شد و پرید جای دیگھ. منو بیشتر خیس کرد. نگاھش کردم. باید ازش عذر خواھی کنم؟
من اونو لگد کردم. اما اگھ نمیدونست ھمچین اتفاقی براش نمیوفتاد کھ اینجا نمیشست.
جانگ کوک ایستاد و خیره خیره نگاھم کرد. انگار کھ کار بدی کردم. بھ سمتش دویدم و با فاصلھ ازش ایستادم. منم خیره خیره نگاھش میکردم. اونقدرام بلند نیست! ھست؟
پرسیدم: اشکالی نداره اونا رو لگد کنم؟
حس میکردم توی وان حمومم. حس خوبی بھم دست میداد.

اب .. اب ھمھ جا بود. شونھ بالا انداخت و گفت: کل ھیکلت بھ کثافت کشیده میشھ و طولانی مدت دووم نمیاری. مجبور میشی برگردی خونھ. تو ھم کلید نداری.
و پشتش رو کرد و ادامھ راھش رو داد.
بھ ادم ھایی کھ با "چتر" قدم میزدن نگاھی انداختم. پس اینطوریھ! ادم ھا زیر اب دووم نمیارن.
اما اب... اب زیبا بود. دلنشین بود. بھ من اون احساس زنده بودن رو میداد.
خودم رو بھ کوکی رسوندم اما جلومو نگاه نکردم و بھ ادمی برخورد کردم. روی زمین افتادم. ادم گستاخانھ منو توی گل رھا کرد و گفت: جلوتو نگاه کن!
لباسش رو تکوند و رفت. منو ناراحت میکرد.
کوکی ایستاد. نگاھش رو بھ من داد و گفت: بلند شو.
جایی حدود سینھ یا شونھ ھام درد میکرد. تمام لباس ھام خیس بود. موھام جلوی دیدم رو میگرفتن.
طبیعیھ؟ ھمھ ادم ھای اینجا خشکن. بلند شدم.
کوکی برای اولین بار دستش رو جلو اورد. و روی گونھ من گذاشت. زمزمھ کرد: سردتھ.

وحشت زده پرسیدم: میمیرم؟
با حرکت سر تکذیب کرد: فعلا نھ. راه بیوفت بریم.
سرتکون دادم. جلو شدم. دور و برم رو نگاه میکردم.
ماشین و ادم ھای ماشینی. پرسیدم: کجا برم؟
یک نفس عمیق کشید و گفت: تاحالا اینجا اومدی. برو جایی کھ برات جالب باشھ.
راه افتادم. میترسیدم از جلوی ماشین ھا رد بشم. اونا ترسناکن.
ماشین ھای غول پیکری بودن کھ ادم ھای زیادی رو با خودشون میبردن. توی شھر لندن گشتن جالب و ترسناک بود.
یک ساعت غول پیکر دیدم. نگاه خیرمو بھش دادم.
یک بار یکی بھم گفتھ بود: شوگا ، باید یک روز توی ایفل رو ببینیم!
و من جواب دادم: ھرگز.
نگاھم رو بھ جانگ کوک دادم. بھش گفتم: بیا بریم توی ایفل رو ببینیم.
راھش رو کج کرد و دستاشو توی جیبش فرو برد: ھرگز.

ھمچین دور از ذھن نبود.
دنبالش رفتم. مثل بچھ ھایی کھ مامانشونو دنبال میکنن.
اگھ گمش کنن گریھ میکنن.
بھ یک جای سبز رسیدیم. یک سایھ پیدا کرد. یجای خشک و اونجا نشست. صدای بارون اونقدر بلند بود کھ با صحبت معمولی نمیشد چیزی شنید. بلند گفت: بھ اینجا میگن پارک! نزدیک ھمین پارک یھ پارک دیگست! کھ اونجا درخت ھای خشکی میبینی، کھ توی بھار شکوفھ میدن! شکوفھ ھایی کھ ھم رنگ بھشتن! بھت گفتھ بودم! یک روز بھاری ... ھمھ چیزو بھت میگم!
بھ دور و برم نگاھی انداختم. اون توی سایھ و من توی بارون بودم. جایی کھ من ایستادم ، ھرکس گریھ کنھ ، کسی متوجھش نمیشھ. اشک ریختن غم انگیزه.
من نمیخوام زیر بارون غصھ بخورم.
من یک منبع اب دیگھ ھم میدیدم. یچیز سنگی بزرگ بود. توش پر بود از اب. مثل وان حموم.
دورش ادم ھای سنگی با کوزه ھای اب ، ابی کھ تموم نمیشد رو توی اون حوزچھ میریختن. بچھ ھای کوچیک برھنھ دستشون رو بھ سمت من دراز کرده بودن.
کوکی بلند گفت: اونا زنده نیستن. اونا مجسمن. ھرگز زنده نبودن!

نگران من بود؟ من بھ سمت بچھ ھای کوچیک میرفتم.
نشستم لب حوزچھ. پاھام تا زانو توی اب بود. بلند شدم.
ھمچنان تا زانو توی اب بودم. بھ سمت بچھ رفتم و دستش رو گرفتم. سخت بود. این سختیش غم انگیز بود.
مثل زنده نبودن، با خودم فکر میکردم اگھ یکی خواستشونو بھشون بده زنده بشن. حس زنده بودن بکنن.
کوکی دست منوگرفت و منو زنده کرد. اینطور نیست ؟
این کار از پس من برنمیاد؟
باز نشستم روی سکوی سنگی. بھ اون بچھ ھای خیره شدم.
سکھ ھایی زیر پایھ من جابھ جا میشد. اونا برای کمک بھ ھمین بچھ ھاست ؟
کاش منم چیزی داشتم تا کمکشون کنم.
با ناراحتی زمزمھ کردم: من حتی اون غذا ھارو ھم توی خونھ گذاشتم و اومدم.
صدای بارون ، مجسمھ ، بچھ ، اب!
کوکی کودک ھم ھمیشھ تلاش میکرد دستشو بھ دست اونا بده.

بھ سمت فواره میدوید اما شوگا جلوشو میگرفت: خیس میشی! مامانت منو میکشھ!
مادرت، پدرت ، چھ واژه ھای ترسناکی.
من کاملا خیس خیسم.
کوکی منو میکشھ؟ ایا اون ، میخواد منو بکشھ؟
نگاھم رو بھ جانگ کوک دادم. اما پشت سر اون ، پیر مردی بود با موھا بلند سفید ، پای لنگ و عینک مستطیلی شکل کھ میگفت: مین یونگی! مین یونگی خدای من این تویی؟



مردی کھ دیوانھ وار اسم من رو صدا میزد ، قیافھ عجیبی داشت.
شبیھ من یا جانگ کوک نبود.
بیشتر کھ فکر کنم ، شبیھ بقیھ ادم ھای اینجا بود.
موھایش سفید و سیاه بود. مثل من و کوکی یک دست نبود. روی صورتش موھای زیادی داشت. کوتاه بود ، اما وجود داشت.
لباساش سر تا پا مشکی بود و کفش ھاش گلی بود. اما از ھمون چتر ھا بالای سرش داشت. و مثل من خیس نبود.
متعجب ، ترسیده ، وحشت زده! ھر کلمھ ای کھ روی کسی کھ چشم ھاشو گرد میکنھ و نزدیک میشھ ، دھنش باز میمونھ و محکم پلک میزنھ میتونی بذاری ، اون بود.
باز گفت: مین یونگی این تویی؟!
بعید میدونم کسی من رو بشناسھ چون من کسی رو نمیشناسم.
خوب کھ نزدیک شد با شک نگاھی بھ جانگ کوک انداختم و بعد بھ مرد. خب شبیھ زن ھایی کھ جانگ کوک بھ من معرفی کرده بود نبود.
گفتم: اسم من مین یونگیھ. بلھ.
خم شد و دستش رو دراز کرد. مثل ھمون بچھ ی کوچیک سنگی کنار من. گفت: اون تو چکار میکنی بیا بیرون! دستتو بده بھ من! زود باش.
باید دستم رو بھش میدادم؟ من داشتم از اب لذت میبردم.
اما اون بھ اصرار دست من رو توی دست ھاش گرفت و من رو بیرون کشید. لباس ھام بھ تنم میچسبید. و بارون ھمچنان ادامھ داشت. مرد نزدیک شد و موھای من رو کنار زد: تو یونگی ھستی! من تورو میشناسم. فقط بگو چھ بلایی سر خودت اوردی. نکنھ مستی؟
کف دستش رو نشونم داد: این چند تاست؟
چی باید جواب میدادم؟ این یک کف دستھ.
وقتی دید جواب نمیدم شونھ ھامو گرفت و تکون داد تو مستی؟! یا... از بیمارستان فرار کردی؟
پرسیدم: مست؟ من از جایی فرار نکردم.
غرید: تو نباید دیگھ الکل بخوری! میفھمی؟
چرا با من اینجوری حرف میزد؟ من کھ چیزی نخوردم.
دست ھای من رو گرفت و با خودش برد. زیر لب حرف میزد.
نگاه وحشت زدمو بھ جانگ کوک دادم. واکنشی نشون نمیداد. انگار چیز عادی ای بود کھ یک غریبھ دست ادم رو بگیره و ببره.
دستم رو بھ سمت جانگ کوک دراز کردم. اما باز واکنشی نشون نداد. حتی با حرکت دست اشاره کرد کھ باھاش برم. شاید حوصلھ من رو نداشت. شاید دیگھ منو نمیخواست.
مرد من رو بھ جای خشکی برد. وقتی اب ھست و بارون ھست ، وقتی از اسمون اب میاد چرا این ادم ھا ازش فرار میکنن؟
مشکلشون چیھ؟ا اگھ ھزار سال زیر بارون باشم ، نمیخوام بیام بیرون.
مرد من رو بھ خونھ عجیبی برد. یعنی نھ پلھ داشت نھ ورودی طولانی. یک خونھ کھ درش بھ خیابون و بھ بارون باز میشد.
اما این در ھمیشھ بھ روی بارون بستھ بود.
کنجکاوانھ نگاھی بھش انداختم: اینجا کجاست؟
لبخند عریضی تحویل داد: اه... خب... اینجا خونھ ی منھ. کوکی اینجا رو دیده.. چیزی نگفتھ نھ؟ تو ادم سختی برای صحبت بودی. بعد از اتفاقی کھ برای شما افتاد خیلی نگرانتون شدم.
نگاھش کردم. انگار حتما باید اتفاقی بیوفتھ تا ادم ھا توی یک تخت سفید و لباس ھای کاغذی بیدار بشن و برچسب بیمار بھشون بخوره. ھنوز چند دقیقھ بیشتر نمیگذره و دلم میخواد باز جانگ کوک رو ببینم.
چشماش ، صداش و بوی بدنش توی سرم میرقصن.
من رو صدا میزنن. من صداشون میزنم.
مرد باز دست ھاشو روی شونھ ھای من گذاشت و گفت:با توجھ بھ چیزایی کھ من شنیدم ، تو خیلی خوش شانسی کھ زنده موندی.
پلک زدم. زنده بودن شانس میخواد. بخت میخواد.
اما زنده موندن ، عشق میخواد.
این مرد عجیبھ. بدنم رو بھ خارش میندازه.
عقب رفت: حق داری نخوای صحبت کنی. سردتھ برات لباس خشک بیارم؟
بدون مکث جواب دادم: نھ.
نگاھش رو بھ من دوخت. بعد سکوتی گفت: من متاسفم. حق داری نخوای چیزی بگی اما تقصیر منم بود. این اواخر تند شده بودم. و بھ خاطر حرفام متاسفم. اصلا برام مھم نبود کھ تو تازه کوکی رو از دست دادی و ...
وسط حرفش پریدم: از دست دادم؟
نگاھی بھم انداخت. خجالت زده خندید: نھ منظورم این نبود. اوالی بود کھ کوکی با امیلی قرار میذاشت. میدونی اون بچھ زیاد با من حرف میزد. درد و دل میکرد. منم میفھمیدم کھ تو ھرروز داری بد خلق تر میشی و اون بچھ ھم حق داشت . بعد این ھمھ سال مراقبت از تو و سر کلھ زدن باھات نیاز بھ عشق داشت و محبت... و... فکر میکنم اونقدر باھات بد بودم کھ مجبور شدی کلاس من رو ترک کنی حقم داشتی. اما فکر نمیکردم بد تر از اینم سرت بیاد. الان چطوری ؟ کوکی چطوره؟
نمیتونستم از زبون کسی کھ نمیشناسمش جواب بدم. من ھیچ کدوم از این خاطرات رو توی سرم نداشتم.
ھیچ چیز ازین داستان ھارو یادم نمیاد اما چھ بھتر! تک تک جملھ ھا بھ زھر اغشتھ بود. بھ درد!
از مرد ھا خوشم نمیومد. بھ جز جانگ کوک. اون مرد دوست داشتنی ایھ. تنھا مرد دوست داشتنی ایھ کھ دیدم.
تنھا مرد دوست داشتنی ایھ کھ میشناسم.
اون مرد باز حرف زد: نمیخوای چیزی بگی بگو دیوید حوصلتو ندارم!
فشار زیادی بھ راه نفسم وارد شد و با یک ضربھ تخلیھ شد. صدای مسخره ای ھم داشت.
مرد دو تا دستش رو روی گونھ ھای من گذاشت و گفت: بفرما عطسھ ھم میکنی! داری مریض میشی.
دست من رو گرفت و برد تا حموم ھمین خونھ.
حداقل اون وان اب و فضاش تقریبا شبیھ خونھ خودم بود.
باورم نمیشد دارم مثل یک حیوون از اون مرد اطاعت میکردم.
یجوری کھ انگار اون مرد خان زادست و تمام عمرش ھمھ ازش اطاعت کردن. منم ھمین کارو میکردم.
عقب رفت و گفت: لباس ھاتو در بیار . برو توی اب گرم! من میرم برات لباس بیارم.
رفت و در رو پشت سر خودش بست.
اب ؟ اینجا ھم ابھ؟ اب گرم؟
دست دراز کردم. ھمون طور کھ یاد گرفتھ بودم شیر اب رو باز کردم. لباس ھای من سنگین شده بودن و بھ سختی بیرون اومدن.
بدنم وقتی اونارو بیرون میکشیدم دردش اومد.
اما زنده موندم. دستم رو توی اب فرو بردم. شروع بھ سوزش کرد اما سوزش دل انگیزی بود.
پس اب گرم ھمچین احساسی داره.
رفتم و با شجاعت تمام توی اب نشستم.
اینجا ، جانگ کوکی در کار نبود و من اینقدر حرفھ ای عمل میکردم.
ھرچند تھ دلم و ارزو ھام ، دنبالش میگشتم.
دلم میخواست اینجا بود.
اگھ اینجا بود باز غر میزد و منفی بافی میکرد. اون وقت من باید براش توضیح میدادم کھ اب گرم حس خوبی بھم میده.
سرم رو بھ دیواره تکیھ دادم.
حسابی خستھ بودم. شاید زیاد راه رفتھ بودم. تابھ حال اینقدر راه نرفتھ بودم. منظورم ، از روزی کھ توی تخت سفید سفیدم بیدار شدم اینقدرحرکت نداشتم.
غریبھ ھم ندیدم. باید استراحت میکردم.
چشم ھامو بستم.
من ، صدای اب میشنیدم.
من ، صدای زیبا تری ھم میشنیدم. صدای خنده ھاش!
زیبا ترین صدایی کھ شنیدم.
میخندید. دست ھاشو روی اب میکوبید. بازی میکرد.
کوکی ١٠ سالھ.
شوگا یک لیف کفی در دست داشت.
بازوی کوکی رو توی ھوا قاپید و بھ سمت خودش گرفت و لیف رو روی دستش کشید.
کوکی بھ شوگای خودش نگاھی انداخت و لبخند زد. بعد پرسید: تا کی باھام میای تا اینجا و کمکم میکنی تا حسابی تمیز بشم؟
شوگا دست کوکی رو زیراب گرفت و شونھ بالا انداخت: تا وقتی مطمئن شم زمین نمیخوری یا خودت از من بخوای. من مادر تو نیستم ، اجازه ندارم تصمیم بگیرم.
و ادامھ کارش رو داد.
+تو کھ یک زن نیستی . نمیتونی مادر بشی. اما برادرم کھ ھستی. چرا اینقدر با خودت شبیھ نوکرا و کلفتا رفتار میکنی و ھیچ انتخابی برای خودت نمیذاری؟
-من برادر تو نیستم. و پدرت ھم با انتخابات من موافق نیست.
+ازش متنفرم. منو بھ گریھ میندازه.
-میدونم.

شوگا واکنشی توی چھرش نداشت. حتی وقتی کوکی با فکر کردن بھ اون مرد بغض کرد شوگا واکنش نشون نداد.
کوکی ادامھ داد: یک روز یک خونھ میخرم. یجا کھ بابا نتونھ پیدامون کنھ. فقط بھ سوزان میگم کجا زندگی میکنم. سوزان میخواد یک دکتر بشھ. اگھ مریض شدی...
شوگا حرف کوک رو قطع کرد: تو میخوای چکار کنی؟ چکاره بشی؟
کوکی ده سالھ بھش فکر کرد:میخوام... نمیدونم شاید با سوزی دکتر بشم. خوبھ نھ؟ فقط خیلی باید درس بخونی و کار کنی.
شوگا سر تکون داد. برای دقایقی ساکت موند اما بالاخره خودش سکوتش رو شکست: تو نمیتونی دکتر بشی. دکتر بودن ، یعنی سال ھا از خونھ دور بودن. من از دکترا خوشم نمیاد. زیادی چرت و پرت میگن. بھ خرافاتی بھ اسم علم اعتقاد دارن.
کوکی جدی شد: علم زندگیھ!
شوگا درحالی کھ لبھ وان رو میگرفت تا بلند بشھ گفت: زندگی ، فقط تجربست. تجربیاتی کھ شامل حال ھمھ نمیشھ. مثل من .
سر جاش ایستاد. بعد برگشت سمت در: بقیش با خودت. دیگھ بزرگ شدی.

کوکی ناامید نالید: کجا داری میری؟ منو تنھا نذار ھی! ھی ھی شوگا ھی!
شوگا زیر چشمی نگاش کرد : مثل یک برادر بزرگ تر تصمیم گرفتم ولت کنم. این کاریھ کھ جئون ھا میکنن.
وقتی سرم بھ درون اب سر خورد و نتونستم بھ صورت عادی نفس بکشم از خواب بیدار شدم.
اب ظاھر ارومی داره. اما بھ شدت کینھ ایھ.
شاید فھمیده من حباب ھاشو کشتم.
وحشت زده سرم رو بیرون اوردم. اما من گیج تر از این بودم کھ ھوش یار بشم.
صدای اب ادامھ پیدا کرد. اینبار ، از فاصلھ بیشتر.
از اتاق دیگھ.
ھمین خونھ رو میدیدم. شاید روی اون مبل دراز کشیده بود. صدای زنگ در بھ گوش رسید.
یک نگاه بھ در حموم و بعد بھ در خونھ کرد.
سرش رو بھ حالت تاسف تکون داد. از روبھ رو شدن با ادم ھا متنفر بود.

شرط میبندم اگھ یک غریبھ یک روز بیاد و دست شوگا رو بگیره و بھش بگھ تو مستی یا مریضی؟ اصلا خوشحال نشھ.
حتی از حرف زدن عادی با ادم ھای اشنا ھم لذت نمیبره.
خودش رو بھ در رسوند. من اون دختر رو میشناسم!
امیلی! اون امیلی بود.
با دیدنش فقط یک واکنش نشون داد: ولش کن. اویزونش نباش!
و اومد در رو توی صورتش بکوبھ کھ امیلی جلوشو گرفت: کوکی خونست؟ حالش خوبھ؟ دیروز اصلا خوب نبود گفتم شاید...
شوگا چشماشو توی حدقھ چرخوند و یک قدم بھ عقب برداشت: انیمھ زیاد میبینی؟ یا سریال کره ای؟ یا کلا عادتتھ اویزون باشی؟
امیلی مبھوت خیره بود بھ چشمای شوگا. ھیچکس از این کلمات خوشش نمیومد. اویزون! شوگا خیلی سنگ دلی.
در اخر ، در رو بست و قفلش کرد. تا مبادا دختره ھوس کنھ پاشو از این در جلو تر بذاره تا بازم بگھ: کوکی چطوره؟
شوگا خودشو بھ در حموم رسوند. میدونست حال کوکی زیاد خوب نیست. اما نمیتونست اغراق کنھ کھ اونقدر براش مھمھ کھ حاضره کیلومتر ھا تا این خونھ کوفتی پیاده روی کنھ.
در حموم با یک ضربھ ساده باش شد.

شوگا سرک کشید.
کوکی رو توی وان دید کھ مثل من سرش رو بھ دیواره تکیھ داده و چرت میزنھ. شاید اون بیداره.
شوگا غرغر کنان رفت توی حموم . پاچھ ھای شلوارش رو بالا زد و گفت: چھ حسی داره محبوبیت؟ دختره ھر روز در خونت رو بزنھ و مثل رادیو بگھ: کوکی چطوره؟ کوفت و کوکی! درد و کوکی! اینقدر غرور نداری کھ اینقدر لوس صدات نزنن؟ اگھ جات بودم و این موقعیت ھای کلیشھ ای رو داشتم جوری زندگی میکردم کھ اندازه یک عدس احترام داشتم! میفھمی؟
کوکی سرش رو برگردوند بھ سمت من. زمزمھ کرد: اذیتت میکنھ؟
بعد نیمی از پلکش رو باز کرد.
اشاره کرد تا شوگا بھ سمتش بره. بعد یک کوتاه ، ھمین کارو کرد.
نشست لب وان و تو چشماش زل زد.
کوکی ھم دست خیسش برد سمت گونھ شوگا کھ اون با دست پسش زد.
کوکی پوزخند سردی زد و با خودش گفت: گربھ نچسب. کی میخوای دست ازین غرغرات بر داری؟ دنیا رو زھرمار خودت میکنی.

بعد نگاھش رو بھ شوگا داد: کی میخوای خودت رو دوست داشتھ باشی؟
شوگا چشم ھاشو چرخوند و غرغر کنان گفت: ھروقت تو تصمیم گرفتی توی حموم لباس زیر بپوشی.
کوکی خندید و بھ سمتش اب پاشید. این کوکی فرق چندانی با کوکی ای کھ من میبینم نداره. از نظر ھیکل قیافھ صدا یا سن و سال.
شوگا اصلا ازش خوشش نیومد.چرا ؟ اب بھ این شیرینی.
عقب نشینی کرد و غرید: کثافت اشغال کثیف...
بھ قسمت خیسی لباسش اشاره کرد: ببین چکار کردی؟
کوکی لب و لوچش رو روی ھم انداخت: چرا؟ اب بھ این شیرینی.
شوگا بلند شد و از کوکی فاصلھ گرفت: اره ابی کھ کثافت ھیکل تو معطر شده باشھ عالی!
کوکی بعد مدت ھا بود کھ میخندید و مسخره بازی در میاورد.
اگھ من شوگا بودم ، این جزءی از خاطراتی بود کھ تا ھمیشھ یادم میموند و با خودم میگفتم: اون روز کوکی بعد مدت ھا خندید.
و من دلم میخواست اون خنده رو قاب کنم و بزنم بھ دیوار اتاقم.
یا التماسش کنم تا ابد بخنده.

کوکی شونھ بالا انداخت: دیگھ بھتر! ھر دوست پسری دلش میخواد تو یھ وان با معشوقش حموم کنھ ، ھوم؟
شوگا پلک زد. چیزی رو کھ میشنید باور نمیکرد. دوست پسر؟
جانگ کوک خل شده؟ خودش بحث رو پیچوند: چھ بد چون من ھمین الان با یک سیلی امیلی رو فرستادم خونھ باباش ! اگھ دلت میخواد میتونی بری تو حموم باباش اینا بد ھم نمیگذره. الانم میخوام مثل یک برادر بزرگ تر بقیھ ریلکسیشن توی کثافت ھای شخصیت رو بھ خودت بسپرم.
کوکی ھمینجور میخندید.صاف تر نشست: تو برادر من نیستی. ھیچوقت نبودی. تو یک جئون نیستی. لباساتو در بیار.
شوگا خم شد و شمرده گفت: من – توی – اون-اب-نمیام .
کوکی با خنده تکرار کرد: لباس ھاتو در بیار.
و نیم خیس شد تا تھدیدش کنھ اگھ اینکارو نکنھ خودش براش اینکارو میکنھ.
شوگا عقب عقب بھ سمت در میرفت و تھدید میکرد: کوکی بھ من دست بزنی دستتو خورد میکنم! من کسیم کھ زیر بارون چتر بر میدارم ھمراه خودم. بھ من نزدیک بشی...
بیرون پریدن کوکی از اب خفش کرد.

یک سیلی بھ گوشم خورد من بیدار شدم.
نود و یک درصد شرط میبندم کھ کوکی زمین خورده.
اون میدوید حتما زمین میخورد. بھ صورت. دردناک بود.
اولین چیزی کھ موقع بیدار شدن گفتم از سر شک بود و جملھ )مراقب باش کوک( بود.
بعد متوجھ اون مرد کنارم شدم کھ نگران خیره خیره نگاھم میکرد.
پرسید: خوابش رو میدیدی؟
پلک زدم. خوابش ؟ خواب کیو؟ من خواب کوکی رو میدیدم.
اب دھنش رو قورت داد و پرسید: معمولا خوابش رو میبینی؟
اگھ منظورش کوکی بود جواب دادم: من باھاش زندگی میکنم.
سر تاسف تکون داد: باید سخت باشھ. میفھمم. منم کوکی رو دوست دارم. پسر واقعا خوبیھ.
اون داره بھ من حسودی میکنھ؟
من بھ شوگا حسودی میکنم.
مرد یک نفس عمیق کشید و گفت: ھمھ چیز درست میشھ. زمان ھمھ چیزو عوض میکنھ. میتونی بری کلیسا و دعا کنی رستگار شی ھرچند میدونم بھ این جور چیزا اعتقاد نداری.

گفتم: کوکی چیزی راجب کلیسا بھ من نگفت.
سر تکون داد: خب درستھ اون وقتی خیلی بھ مشکل برمیخورد میرفت کلیسا ولی بھ تو نمیگفت چون عصبانی میشدی. چون وقتی رو کھ باید بھ تو میداد رو بھ جای دیگھ داده بود. میتونم بپرسم... اون اخر... شما دوتا چکار کردین؟ تصمیم جفتتون بود یا اون اینو خواست و تو بھ پاش...؟
خیره خیره بھ چشماش نگاه میکردم. نمیفھمیدم از چی حرف میزنھ.
سر تکون داد گفت: متاسفم نباید میپرسیدم.
برات لباس گذاشتم اونجا روی اون سکو. کارت کھ تموم شد خودت رو با اون حولھ ھا خشک کن و لباس بپوش. چرت ھم نمیزنی!
بعد بلند شد و رفت سمت در. تکرار کرد: نمیخوابی!
و رفت بیرون و در رو بست.
اون مرد ، حقیقتا ادم عجیبیھ.
بھ کف سنگی روی زمین نگاه کردم. میخواستم باز برم زیر بارون. دلم براش تنگ شده بود.

من نباید میخوابیدم. ناچارا بیخیال اون صدای اب و بارون و خنده و غم و غصھ شدم و بھ دنیای خستھ کننده اینجا رو اوردم.
دنیایی کھ مال من نیست.
ھمونجور کھ بلد بودم خودم رو شستم.
بھ انداختھ قبل کثیف بھ نظر نمیرسیدم.
کاش باز برم زیر بارون. اینجا اب ھست ، خیس ھست ، اما بارون نیست.
تھ دلم دنبال یک بی نھایتم. یک بی نھایت پوشیده شده از اب.
یک بی نھایت کھ فقط من باشم اب باشھ و جانگ کوک .
از توی وان بیرون اومدم. نشستم روی زمین. ھمونجوری خودم روبھ حولھ رسوندم.
میترسم بخورم زمین. کوکی کھ اینجا نیست.
خودمو تا میتونستم خشک کردم. بعد لباس ھارو پوشیدم.
یکم شلوارش لق میخورد و بلند بود. احتمالا مسخره شده بودم.
اون لباسا سلیقھ کوکی نبودن.

در رو باز کردم . اون بیرون... یک صدای عجیب میومد.
یک صدای مدھوش کننده ، منو اروم اروم گیج میکرد.
صدای موسیقی بود.
چیزی بود کھ بدون معتلی متوجھ ھوویتش شدم.
این صدا ، صدای پیانو بود.
پیانو... پیانو چیھ؟ پیانو چیھ؟ پیانو چیھ؟
پیانو یک صفحھ کلید داره. سیاه و سفیده. با فشار دادن ھر کدوم از کلید ھا تقریبا یک جور صدا تولید میکنھ.
اما اگھ دقت کنی ، ھیچ کدوم از کلید ھا دقیقا شبیھ ھم نیستن.
کلید ھای پیانو ، برادر نیستن.
اون ھا اصلا جئون نیستن.
اما توی خونھ جئون ھا ، یک پیانو بود.
یک نیمکت سیاه ھم رنگ خودش جلوش بود. پیانو سنگین بود نمیشد جا بھ جاش کرد.
اما وقتی دست میذاشتی روش ، حس میکردی داری پرواز میکنی.
پیانو منو مست میکرد.

The world which it was mineWhere stories live. Discover now