Chapter10

77 40 3
                                    


برای بار هزارم دستشو بالا آورد....اما هربار که خواست به آینه ی توی دستش نگاه کنه چشماش ناخوداگاه بسه شدن....دلیل ترس توی وجودش چی بود؟اون از ۷ سالگیش تا به حال این مرد رو توی آینه میدید و تا به حال نتونسته بود باهاش کنار بیاد...

به یاد میاورد زمانی رو که مرد با چهره ی جذاب اما زخمی و ترسناکش برای اولین بار رو به روش توی آینه ظاهر شد و اونو با اسم برادرش صدا زد...اون روز لویی تمام آینه های عمارت رو شکوند تا دیگه اون مرد رو نبینه و از عمارت فرار کرد...اما بعد از اون،بازهم اون مرد رو دید...توی رویا ،توی آب،توی بازتاب شیشه ها، توی عکس هاش، توی تمام تصاویر بجای خودش اون مرد رو میدید...البته!اگر کسی اهمیت میداد که تصویر لویی رو ضبط کنه....

تا قبل از رفتن به اون غار،لویی به کسی راجب اون مرد نگفته بود؛قطعا اگر اون اتفاق توی غارم نمیوفتاد بازم چیزی نمیگفت....حقم داشت،کی باورش میکرد؟کی گرگ سفید چشم آبی تسخیر شده رو باور میکرد...؟

لویی میترسید از روزی که گرگها بفهمن اون نه تنها تسخیر شدس بلکه خود لویی استایلزه...از حجمی که قرار بود ترد بشه...از شکنجه های روحی که باید تحمل کنه...حتی بیشتر از قبل...

اگر لویی مجبور به نجات پدرش و جبران تاریخ اصفناکش نبود، قطعا بقیه ی گرگهارو مثل پدرش سربه نیست میکرد!بخاطر تمام شکنجه هاشون ازشون انتقام میگرفت! اگر فقط مجبور نبود....

بعد چند دقیقه نفس حبس شدشو رها کرد و چشماشو باز کرد...

اون دیگه کی بود؟چهره ی جدید اما آشنا!لویی فریاد کشید:

ل-تو دیگه کی هستی؟؟؟؟تو ویلیامی!!!!

اما لحظه ی بعد با فهمیدن حقیقت تلخی قلبش به حال خودش گریست...اون تصویر خودش بود!

ویلیام چشمای آبی و موهای فندقی نداشت!
اون تصویر حتی لب میزد وقتی لویی حرف میزد..تکون میخورد وقتی لویی تکون میخورد!لویی چقدر افتاده شده بود...؟!

پس دوید...به بیرون دوید و فریاد کشید...لیام و زین و نایل که از ماجرا خبردار بودن با عجله به سمتش اومدن:

ل-بهم...بهم بگین!این تصویر!این...این!منم؟؟؟

لویی آینه رو جلوی صورتش گرفت.

لی-تو چطور مطمعنی ماهم همونیو میبینیم که تو میبینی؟

ن-بذار ازت ی عکس بگیرم...

اما دست لویی روی دستش قرار گرفت و ماعنعش شد...

ل-من توی عکسا هم اونو میبینم...
اما...الان یکی دیگه رو میبینم اون...اون فرد منم؟اون شبیه برادر دوقلوم ویلیامه...اما با چشمای آبی، موهای فندقی،لب های باریک...گونه های تیز... فک کنم...اون من...من...واقعا چهرمو از قبل هفت سالگی ندیدم...و قبلشم که.... به یاد نمیارم...

THE ATLANTIS[Z.M][L.S][J.H]Where stories live. Discover now