+همیشه دلم میخواست یه هنرمند بشم...
....فراموشش کن بیا بریم ناهار....

















+خب پس تو گفتی از خانواده ی آلفایی!؟

و همون لحظه لویی متوجه شد عجب اشتباهی کرده که اون حرفارو زده!قطعا نایل ول کن نبود!

-هممم،درسته...

+خب این ینی تو...سوپر پاوری چیزی داری؟

-آمم...خب نه لزوما....اما...به گمونم من دارم...

نایل با هیجان از جا پرید!!

+اون چیهههه!؟؟؟؟؟

-جنس این قاشق چنگالا از چیه؟

+فلز...آمم...نقره......

ل-

ن+

+اوه!!هولییی شتتتتت

-آره...

+اگرتمام شما این قدرتو داشتن شاید نسلتون منقرض نمیشد!

لویی برای حرف عجیب نایل هم تعجب کرد و مشکوک شد که شاید منظورش به تاریخ گرگ ها و مگاآلفا باشه

-تو..تو چیزی میدونی؟م..منظورت چیه؟

+اوه تو جدا خلی چیزی هستی؟دارم راجب یه سریال محبوب حرف میزنم...آممم اسمش چی بود...؟شت! یادم نی!

لویی هوفی از سر اطمینان کشید و نفسشو بیرون داد.

بعد از خوردن غذا هردو از جاشون بلند شدن و نایل لویی رو مجبور به شستن ظرفا کرد هرچند که انگار اصلا برای لویی اهمیتی نداشت و بعد اون رو به سمت اتاق خواب به اصطلاح مجللش برد...

+اینکه این اتاقو بهت میدم برای تشکر نیست‌ که ظرفارو شستی چون وظیفت بود!فقط باقی اتاقا بوی سکس می...

-اوکی ! اوکی، ممنون!

لویی گفت و اجازه نداد نایل جمله‌شو تموم کنه اما چند دقیقه بعد نایل با صدای خرد شدن شیشه وارد اتاق شد.

لویی گفت و اجازه نداد نایل جمله‌شو تموم کنه اما چند دقیقه بعد نایل با صدای خرد شدن شیشه وارد اتاق شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

درو باز کرد و با حجم عظیمی از شیشه و آینه ی خرد شده رو به رو شد...
+تو تنها اتاق سبکِ مینیمالمو داغو....
اوه!هی! لوییی!!!!

-ولم کن!ولم کن!!!!ویلیام برادرمه!چرا دست از سرم برنمیداری هیولاااا!ولم کن!!!

و ناگهان صدای زوزه ی گرگی از وسط خونه بلند شد...
دیگه هیچ گرگینه ی چشم آبی توی اتاق نبود...لویی دوباره ناپدید شده بود‌....

___________

"گرگینه ها و خوناشاما وجود دارن!الهه ها وجود دارن!"

زین این جملات رو بی وقفه توی ذهنش تکرار میکرد و مشتاشو جلوی دهنش بهم میکوبید.

-اوه خدا!این چطور ممکنه!؟

مطمعنا کتابا اشتباه میگفتن!اونا کتابای تاریخ ممنوعه نبودن...اوه،البته که نه!اونا فقط یه مشت افسانه ی قدیمین!

به ساعتش نگاه کرد؛دیگه وقتش بود تا دوباره با یاسر مالیک ملاقات کنه،ملاقاتش کنه تا بازم ازش سوال بپرسه...اما نه این بار از خودش،این بار از حقیقت!حقیقتی که داشت داخلش شیرجه میزد و ممکن بود هر لحظه توی اون دریای قرمز غرق بشه...

در باز شد و بالاخره مرد آسیایی وارد اتاق شد.

×چطوری پسرم؟

-پر از سوال!

×Tell me something I don't already know![Ever since newyork:)]

-گرگینه ها...خوناشاما...جادوگرا،الهه ها!همشون...

×واقعین....و تو قراره ملاقاتشون کنی!

-م..من مطمعن نیستم که...

×که چی؟

-اونا خیلی خطرناکن!

×اوه البته!و تو داری میری به یه جزیره پر از اونا!باید خوشحال باشی که رویای دیگران رو توی واقعیت میبینی!دیدن یه ماوراطبیعه از آرزو های همه ست!
و خبر خوش اینه که....
یکی از هم تیمی هات توی سفر،یه گرگینه ست!

و همین برای بریده شدن نفس زین کافی بود...

-م..من...

×بیشتر راجبشون بخون!حتما لازمت میشه پسر!

یاسر گفت و از اتاق خارج شد...
اما یه سوال جدید ذهن زین رو درگیر کرد.... اون این همه اطلاعات راجب برنامه های جف پین رو.... از کجا بدست میاره!؟

THE ATLANTIS[Z.M][L.S][J.H]Where stories live. Discover now