Wedding Plans & Table Boners

Start from the beginning
                                    

دوباره روی میز نشستیم. چشمای مامان و بابا، آنتونی و تایلر هنوزم رومون بود. "همه چی خوبه؟" مامان با نگرانی پرسید.

"ما خوبیم." لبخند زدم. "خب. راجع به برنامه های عروسی شما دو تا صحبت میکردیم." گفتم و به اون کاپل تازه نامزد کرده نگاه کردم. تلاش کردم
تا موضوع رو عوض کنم.

"خب ما تصمیم گرفتیم عروسی رو ۱۲ جون برگزار کنیم پس میفته ماه بعد. همین الان بلیط هامون برای نیوجرسی رو خریدیم و قراره یه مدت خونه ی پدر و مادر تایلر بمونیم. اونا یه خونه یه قشنگ کنار دریاچه دارن." آنتونی توضیح میداد.

"این واقعا عالی به نظر میرسه. لیام، امیدوارم تو بتوتی برنامه هات و هماهنگ کنی و باهامون بیای. از اونجایی که میدونم یه آدم پر مشغله ای با تمام کارهای شرکتت." مامان گفت.

چشم غره رفتم.

"خب برنامه جشن تیلور سوییفت ممکنه با برنامه‌م تداخل پیدا کنه ولی یه نفر هست که میتونم کارها رو بسپارم دستش پس مشکلی نیست."لیام با لبخند رو لبش جواب مامان و داد.

به خوردنمون توی یه سکوت آرامش بخش ادامه دادیم. غذا توی گلوم گیر کرد وقتی حرکت یه چیز گرم رو روی ران‌هام حس کردم.

"زینی، خوبی؟" مامان پرسید.

"آره زینی، همه چیز خوبه؟" لیام با پوزخند روی لبش مسخره ام کرد.

گیج بودم تا زمانی که اون چیز گرم شروع به حرکت و مالیدن ران هام کرد که متوجه شدم دست لیامه. اون حرومزاده.

"م-من خوبم." با اینکه نمیتونستم درست حرف بزنم گفتم و تلاش کردم قایمش کنم.

نشستم اونجا و تلاش کردم کاری که لیام داره انجام میده رو نادیده بگیرم ولی نمیشد. سخت بود. مخصوصا با وجود اینکه دست اون هر دفعه روی رانم بالاتر میومد. نفسام تند شده بود و با ناراحتی توی جام وول میخوردم.

"زین، مطمئنی حالت خوبه؟" بابا گفت.

"م-من حالم خوبه!" جیغ زدم و حس کردم صدام زیادی بلند شده. سریع سرفه کردم تا خیلی ضایع نباشه. "فقط یه چیزی توی گلوم گیر کرد." دروغ گفتم. شلوارم برام تنگ تر میشد.

همه آروم سر تکون دادن. میدونستن یه چیزی هست ولی به خوردن ادامه دادن. من واقعا نمیتونستم انجامش بدم، واقعا برام زیادی بود و از لیام متنفر بودم که همه وقت اون پوزخند روی لباش بود. اون دقیقا میدونه داره چه بلایی سرم میاره و یه کاری میکنه هارد شم.

دستاش به سمت ناحیه داخلی رانم و بالاتر میرفت که باعث شد نفسم بند بیاد و با زیپ شلوارم بازی میکرد. آروم پائینش کشید و من درد داشتم. اینقدی حواسم پرتش بود که متوجه نشم به سمتم خم شده و لبای داغش به گوشم چسبیده.

"همونطور که گفتم، من عاشق تاثیری ام که روت میذارم، آقای مالیک." اون با لحن تحریک کننده ای گفت و یه بار دیگه ریه هام از هوا خالی شد.

The Wedding Date [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now