سرفه کروم و به سمتش چرخیدم. "من احمق نیستم." از بین دندونای بهم فشردهام جوابش و دادم. آرامشت و حفظ کن زین. نباید عصبانی بشی.
"زین، باهام شوخی میکنی؟ تو احمق ترین آدمی هستی که دیدم. تو حتی راجع به احمق بودنتم احمقی." لیام چشماش و چرخوند.
"خب من ترجیح میدم یه احمق باشم تا یه دیکهد خودشیفته." با پررویی زیر لب زمزمه کردم.
لیام تعجب کرد. "خودشیفته؟ من خودشیفته نیستم." سرفه کرد.
"معلومه که هستی! تو واقعا یه دیکی که فکر میکنه از بقیه بهتر و مهم تره. فکر میکنی یه شت معروفی ولی بذار بهت بگم که فقط یه تیکه شتی." عصبانی بودم و دلم میخواست توی صورتش تف کنم.
"وانمود میکنم نشنیدم." لیام به سمت دیگه ای نگاه کرد و دست به سینه شد.
"آره، درسته. یه سمت دیگه رو نگاه کن چون برات سخته که با حقیقتِ لعنتی رو به رو بشی!"
حس میکردم همه با چشمای گرد شده بهمون نگاه میکنن تا بفهمن چه مرگمونه. نادیدهشون گرفتم . فعلا از دست این احمق عصبانیم.
سر لیام تند و ناگهانی به سمتم برگشت." تو داری راجع به حقیقت صحبت میکنی؟ خدایا! پس چرا به مامان و بابات حقیقت رو نمیگی؟ چه طوره بهشون بگیم که تو در واقع یه جورایی من و استخدام کردی تا-"
دستم و سریع روی دهنش گذاشتم و از روی عصبانیت صدایی درآوردم. " لیام، میشه لطفا باهام بیای توی هال؟" از بین دندونام گفتم.
لیام کف دستمو لیس زد که باعث شد چهره ام از روی چندش جمع شه. از جام بلند شدم و اونم دنبالم از اتاق بیرون اومد.
"معلومه چه غلطی داری میکنی؟! تو قرار بود یه کاری کنی ما با هم خوب به نظر برسیم و حالا یه کاری کردی بدترین کاپل دنیا شدیم!" با صدای آروم و زمزمه مانندی سرش داد زدم وقتی از اتاق بیرون اومدم. امیدوارم از اینجا حرفامون و نشنون.
لیام دوباره دستاش و روی سینه اش توی هم قفل کرد. "تو شروع کردی. تو گفتی هیچ وقت باهام ازدواج نمیکنی."
چشمام و برای بار هزارم چرخوندم. "چون راست بود. هیچ وقت حاضر نمیشم همچین کاری کنم. تو اصلا تایپ من نیستی لیام. حتی ازت خوشم هم نمیاد و مطمئن باش این اتفاق هیچ وقت نمی افته. تو هم از من خوشت نمیاد و اصلا مهم نیست. اینا فقط نقش بازی کردنه، هنوز نفهمیدی؟"
لیام سر تکون داد.
"خوبه. حالا برگردیم سر نقشهمون. یه جوری رفتار کن انگار از من خوشت میاد. ما قراره واقعی به نظر برسیم لعنتی. " گفتم قبل اینکه از کنارش رد بشم و شونه ام و محکم و از قصد به شونهاش بزنم. که حتی یه ذره هم تکونش نداد چون اون یه شبیه یه تنه درخت فاکیه ولی من یه چوب خشکم که راه میره.
VOUS LISEZ
The Wedding Date [ Persian Translation ]
Fanfiction• زین توی فروشگاه والمارت کار میکنه. اون دوست پسر نداره و خیلی وقته که به یه قرار نرفته. مامانش همیشه دنبال یه پارتنر برای اونه و حالا هم که برادرش میخواد ازدواج کنه، فشار از طرف اون بیشتر شده. زین میخواد که یک نفر رو پیدا کنه، ولی با درنظر گرفتن ات...
Wedding Plans & Table Boners
Depuis le début