Wedding Plans & Table Boners

Start from the beginning
                                    

"این فوق العاده است. چه اتفاقی برای پدرت افتاد؟" مامان گفت و به غذاش گازی زد.

قیافه لیام توی هم رفت. "اون...عام...اون سال گذشته به خاطر یه سکته قلبی فوت شد." آه بدی کشید و نگاه خیره اش روی میز موند.

با این حرف به خودم اومدم. واقعا براش متاسف بودم. دستم رو روی شونه اش گذاشتم و اون از تعجب کمی پرید و از بین مژه هاش بهم نگاه کرد.

"متاسفم." لب زدم.

"مشکلی نیست. تو نمیدونستی." زمزمه کرد.

برای چند ثانیه بهم خیره موندیم تا زمانی که صدای بابا ارتباط چشمیمون رو قطع کرد. "برای از دست دادن پدرت متاسفم لیام‌ مطمئنم اون واقعا مرد خوبی بود. و میدونم که بهت افتخار میکنه که شرکت رو سرپا نگه داشتی."

لیام بهش نگاه کرد و آروم لبخند زد. "ممنونم آقا."

گلوم و صاف کردم و دستم و برداشتم. بینمون سکوت بود. نمیتونستم بگم سکوت خوبیه یا بد.

"خب، تو زین چطور با هم آشنا شدین؟ از محل کار زین؟" مامان پرسید.

"من میخواستم چنتا وسیله بخرم و زین صندوقدار اونجا بود. توی اون یونیفرمش خیلی کیوت به نظر میرسید." لیام خندید و سرش و مهربون برام تکون داد.

قلبم برای یه لحظه ایستاد. لیام الان بهم گفت کیوت؟ نه صبر کن- اون فقط داشت نقش بازی میکرد‌.

"ما شروع به صحبت کردیم و ازش خواستم که با من به یه قرار بیاد." لیام با لبخند روی لبش به سمتم برگشت و منم خودم و در حالی پیدا کردم که دارم بهش لبخند میزنم. واقعا از لبخندش خوشم میومد.

مامان لبخند زد. " اوه. شما دو تا انگار حسابی عاشقین." اون سر به سرمون میذاشت و گونه های من صورتی شده بود.

"مامانننن!" جیغ زدن و بهش نگاه کردم. "بس کن!"

"نه عسلم. تو قیافت بامزه شده." مامان با لحن ذوق زده ای گفت‌. "مگه نه لیام؟" به لیام چشمک زد.

بهش نگاه کردم و دیدم بهم خیره شده."آره." و یه چیزی توی صداش بود که حس کردم نقش بازی نمیکنه که باعث شد دلم بهم بپیچه.

"شما دو تا عین تازه نامزدا میمونین!" مامان با جیغ اعلام کرد و دستاش و بهم زد. اه، هربار که یه پسر میارم خونه باید همین کارو بکنه‌

چشمام و چرخوندم، "من با این ازدواج کنم؟ آره. باشه. بیشتر ترجیح میدم زبونم لای در ماشین گیر کنه." گفتم و لعنت بهش. همه چی و خراب کردم. نمیتونستم کاریش کنم، راجع به لیام بد گفتم.

از گوشه چشمم صورت لیام و دیدم که یهو جمع شد اما سریع درستش کرد و تلخ خندید. " با زین ازدواج کنم؟ چرا باید همچین کاری انجام بدم؟ اون زیادی احمق و بچه است."

The Wedding Date [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now