.شیرینی های سبز.

1.6K 260 183
                                    

هاج و واج نامه رو بارها و بارها خوند. وقتی اومده بود تا بهش سر بزنه نبود... کوک نبود.

با خوندن نامه دیوانه شده بود،با دیدن جای خالی کوک دیوانه شده بود،با ندیدن چمدون پسر مرموزش دیوونه شده بود و حالا با بالاترین
سرعت میدوید.

بین راهرو ها میدوید تا به اتاق رئیس برسه.
چرا حواسش به صورتش نبود که از اشک خیس شده که تمام اشک هاش فقط یک کلمه رو فریاد میزنن، "کوک"

"بهم نگو کوک... احساس میکنم یه جایی توی خاطراتم کسی بلند فریاد میزنه کوک و من نمی ایستم''

در رو با شتاب باز کرد. رئیس اسایشگاه که در حال رسیدگی به کارهاش بود با باز شدن یکدفعه ای در از جا پرید. خواست فریاد بکشه که با دیدن چشمها
و صورت خیس بهترین دکترش ساکت شد و نگران جلو رفت.

تهیونگ با دو خودش رو به دکتر رسوند: کجاست؟؟ جئون جونگکوک کجاست؟ چرا چمدون و لباساش نیست؟ این نامه ی کوفتی چیه؟؟؟ هر جای
اتاقش رو میگردم پیداش نمیکنم. نه حموم نه بالکن و نه هیچ جای لعنتی دیگه...

رئیس لی سعی کرد ارومش کنه.
- تهیونگ اروم بگیر... بیا اینجا بشین.
تهیونگِ بی قرار و گریون رو روی صندلی نشوند و براش اب ریخت.
- نمیخورم...
+ بجنب بخورش.
تهیونگ به زور لیوان اب رو سر کشید.

رئیس نفس عمیقی کشید و رو به روش نشست. جعبه ی دستمال کاغذی رو به سمتش گرفت و بعد از کمی مکث حرف زد:

- جئون جونگکوک... پسری که توی بیست و دو سالگی تمام خانواده ش رو توی اتیش سوزی از دست داده، اون زمان جونگکوک توی کره نبود؛ اون المان زندگی میکرد اما با افتادن این اتفاق برگشت. تمام خانواده اش در طی یک شب پودر شدن و اثری ازشون نموند. افسردگی و شوک شدیدی بهش
وارد شد. وقتی به یه چیزی بیش از اندازه فکر بشه اون فکر یا خاطره یا هر
چیزی کم کم کمرنگ میشه و از بین میره. جونگکوک وابستگی زیادی به خانواده اش داشت اما... کم کم خاطرات از یادش رفت تا این که توی سن
بیست و سه سالگی وقتی تنها بوده و از پله ها پایین میومده تعادلش رو از
دست میده و از پله ها سر میخوره و سرش محکم به زمین برخورد میکنه. حافظه ش رو به طور کامل از دست میده. اون هر سال درست روز مرگ
خانواده اش، سی آپریل به خاطر تصاویر مبهم توی ذهنش که یا به خاطر
برگشتن حافظه شه و یا به خاطر توهماتش از یه اسایشگاه به اسایشگاه دیگه
میره... چون احساس میکنه گمشده ش یه جایی بین همین آدمهاست،
گمشده ای که خودشه و من از دلیلش با خبر نیستم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: این سومین سال جونگکوک بود و حالا...
امروز... سی اپریله تهیونگ.

تهیونگ سرش رو توی دستهاش گرفته بود اشک میریخت.

- کجاست؟ الان کجاست؟؟

رئیس لی لبش رو گزید و گفت: نمیدونم.
تهیونگ سرش رو بالا گرفت و بینیش رو بالا کشید: همه ی این ها رو از کجا میدونید؟؟؟

Mint green cookie🍃Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora