.خدافظی.

892 206 47
                                    

شب شده بود. کوک بازهم نخوابیده بود. دو شب بود که نمیخوابید. پلکهاش خیال بسته شدن نداشت.

پایین تخت نشسته بود و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و بی قرار تکون میخورد.

چیز عجیب و بزرگی توی گلوش بود و سرش سوت میکشید. فکر 30 اپریل توی مغزش رژه میرفت. راز زندگی تاریکش...
چیزی که فقط یه عدد بود و با نزدیک شدن بهش همه ی تنش میلرزید و تیر میکشید.

امشب مهتاب خیلی روشن میتابید و اتاق تاریکش ترسناک نبود.
چندروز مونده بود؟ لعنت به حافظه ای که تاریخ رو یادش نمیمونه.

در به ارومی باز شد. کوک تکون نخورد.
تهیونگ متعجب به تخت خالی خیره شد. پس کوک کجا بود؟ لحظه ای ترسید. بی فکر به طرف بالکن رفت و در رو به شدت باز کرد... بادیدن خالی بودن بالکن اسم کوک رو تقریبا فریاد زد.

با شنیدن صداش اون هم با اروم ترین ولوم ممکن لحظه ای خشک شد و بعد سریع دنبال صدا برگشت.

اونجا بود... درست پایین تخت تکیه داده بود.
سریع به طرفش رفت و رو به روش زانو زد: کوک... چرا اینجایی؟؟ چشمهات چی شده؟ نکنه حالت بد شده هان؟؟ حرف بزن.

اون باز هم گفته بود کوک...

+ یه چیزی اینجا گیر کرده ته.

تهیونگ با نگرانی به دست کوک که به سمت گلوش میرفت خیره شد: شام چی خوردی هان؟

کوک بی رمق گفت: نخوردم.

ته دستهاش رو گرفت و گفت: بگو چته کوک؟

کوک دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت و با صدای بلندی گفت: بهم نگو کوووک.

ته سریع معذرت خواست و کمی به اشفتگی کوک خیره شد.

"اون گریه نمیکنه، شکایت و گلایه هم نمیکنه"

اما الان با چشمهاش داشت گله و شکایت میکرد... نکنه دلش گریه میخواست؟

به خاطر صفحه ی سفید؟؟

- جونگکوک...

+ کمکم... کن.

تهیونگ بی معطلی کوک رو به اغوش کشید... نه...لعنت این حتی از لمس لبهاش هم بهتر بود... تنش بغل زدنی بود.

تهیونگ زمزمه کرد: الان منو داری... میتونی اون چیز بزرگ توی گلوت رو بشکنی... من اینجام مثل یه تکیه گاه قوی و...

هنوز حرفش تموم نشده بود که شونه هاش کوک تکون خورد و به حرف اومد، صدای لطیفش بوی گلگی و غم میداد: صفحه ی سفید توی ذهنم... داره داد میکشه... مثل دختری که توی اتیشه جیغ میکشه... دستهاش به دیوارهای مغزم چنگ میزنه... ازم کمک میخواد...

تهیونگ بیشتر به خودش فشارش داد و نوازشش کرد.
+ داره ازارم میده ته... باید چیکار کنم؟ سرمو قطع کنم؟؟
تهیونگ به ارومی ازش جدا شد. صورتش خیس نبود اما چشمهاش قرمز بود و رگ های شقیقه ش متورم...

Mint green cookie🍃Where stories live. Discover now