Rampage

4.5K 328 34
                                    

سو.. سورا''
پسرک با ضعف ناله کرد
سورا:بله؟
جونگ کوک:من باید چیکار کنم؟
دختر خدمتکار لبخند مهربونی زد
'' استراحت.ارباب پارک گفت فقط استراحت کن''
و بعد دستمال سفید پارچه ایش رو دور کمرش سفت کرد
خیلی خوش شانسی که ارباب باهات خوب رفتار میکنه
جونگ کوک رو تخت چرخید
برای چی؟''
سورا:خاب معمولا با همه گرم نمیگیره
جونگ کوک:اون یکی ارباب چی؟
سورا برگشت سمتش:منظورت ارباب تهیونگه
و با بالا پایین شدن سر جونگ کوک تاییدیشو گرفت
سورا:خاب اون... بهتره بهش نزدیک نشی اون باهات مثل اربابای دوره انگلستان رفتار میکنه حتی نباید بهش نگاه کنی و تنها فرد مورد اعتمادشم سرخدمتکارش یونگیه
و در همین حین که سورا در حال توضیح بود جونگ کوک تصاویر اربابشو مرور کرد
لکه های خون رو گردنش چی بودن. نمی دونست به سورا بگه یا نه
حتما باید ازش میپرسید
جونگ کوک:سورا!
دختر حرفشو قطع کردو به جونگ کوک نگاه کرد
جونگ کوک:ار.. ارباب یکارایی با من کرد
چشای سورا در عین ثانیه گاشد شدن
با پاشنه های سه سانتیش به تختش که جونگ کوک روش بود نزدیک شد
رو زانوهاش نشستو دستای سرد کوچیک جونگ کوک گرفت
سورا:کودوم ارباب؟ارباب تهیونگ؟
جونگ کوک مکثی کردو اب دهنشو قورت داد
جونگ کوک:هردوتا ارباب
سورا دست جونگ کوک کمی فشار داد
سورا:میتونی بهم بگی چه کارایی.؟
جونگ کوک بدون اینکه خودش بفهمه سرشو انداخت پایین تا شاید دختر خدمتکار متوجه سرخ شدن گونه هاش نشه
جونگ کوک:او... اونا شلوارمو در اوردن ب.. بعدش ارباب تهیونگم شلوارشو...
قبل از این که جونگ کوک حرفشو تموم کنه تو بغل گرمی فرو رفت
من متاسفم''سورا کنار گوش جونگ کوک زمزمه کرد
و بعد به سرشو از گردن جونگ کوک بیرون اوردو به چشای درشتش نگاه کرد
جونگ کوک ناگهان بغضش گرفت
سورا ولی من نمیتونم راه برم.. کمرم... درد داره
و اروم شروع به اشک ریختن کرد
سورا لب هاشو بهم دیگه فشرد
من برات دارو میارم کوکی''
و سعی کرد بغض گلوشو کنترل کنه
جونگ کوک هق دیگه ای کردو روی چشم چپش دست کشید
'' ولی ارباب بهم گفت دوباره شب باید برم پیشش... من... من میترسم اونا یه عالمه لکه قرمز رو دست و گردنش بود.... اون... اون وقتی داشت.. داشت اون جاشو بمن میکوبید گردنمو گرفت...میخاد بکشتم.. حتی ارباب مهربونم فقط بهم لبخند زد. هیچکاری نکرد... س.. سورا من میترسم.
و شدت اشکاش بیشتر شد
دستای سورا شروع به لرزیدن کرد
کوکی'' جونگ کوک بمن نگاه کن
و وقتی تونست توجه جونگ کوکو جلب کنه سعی کرد با تحکم باهاش حرف بزنه
هرکاری. هرکاری بهت گفتو انجام بده جونگ کوک باشه هرچیزی رو گفت تکرار کن و به حرفاش گوش بده نزار عصبانی بشه. وقتی تموم شد همه چیزو به من بگو ''
سورا با جدیت و کمی ترس گفت
جونگ کوک:ولی من میترسم
سورا:هیچ اتفاقی نمیفته جونگ کوک من اینجام باشه؟
و دوباره پسرک لرزونو تو اغوشش گرفت
و یاد اون شبی افتاد که توسط همون ارباب شکنجه شد
چشاشو محکم بست تا اون افکار دور کنه و جونگ کوک بیشتر به خودش فشرد
وقتی صدای نزدیک شدن قدمای کسیو شنید جونگ کوک از بغلش بیرون اورد
دراز بکشو خودتو به خواب بزن''
و جونگ کوک با چشای سوالی به حرف سورا عمل کرد
دخترک سریع به سمت میزش رفت و پیشبند سفیدشو دور لباس سیاه رنگش بست
همون لحظه صدای یکی از خدمتکارا از پشت در شنیده شد
وقت شیفتته''
سورا:اومدم نونا
و قبل از اینکه سمت در بره به ساعت نگاهی انداخت
فقط چند دقیقه تا نه.
سمت تخت رفت خم شد رو سر جونگ کوک
اروم دم گوش پسر زمزمه کرد
سورا:تا جند ساعت دیگه برمیگردم. از هیچی نترسو بخاب
و روی همون گوش بوسه ای زد
تونست صدای بغض دوبارهی جونگ کوکو بشنوه ولی وقتی نمونده بود اون تنبیه نمیخاست پس بدون مجال سمت در رفت
و لحظه ای بعد جونگ کوک صدای درو شنید.
Taehyung pov:
همشونو بردی؟
یونگی سری تکون داد :همشون سوزونده میشن
تهیونگ:خوبه
و پکی به سیگار قدیمی بزرگش زد
یونگی:این دفعه بد زده بودی بالا همشون تیکه پاره بودن
و بعد صدای نیشخند اربابشو شنید
تهیونگ:فقط چند تیکه اشغال بودن که باید پاک میشدن
یونگی اهی کشید
لطفا این دفعه دیگه زیاد بلا سر خدمتکارا نیار این جدیدارو بزور پیدا کردم هردفعه سنشون میاد پایین تر دیگه اردم نمیتونم گیر بیارم تهیونگ''
یونگی با تاسف حرف زده بود و این باعث میشد نیشخند تهیونگ عمیق تر بشه
از یکیشون خوشم اومد بوی رز میده''
و اون کیه؟ یونگی پرسید
تهیونگ:یه پسربچه با موهای قهوه ای
یونگی مکثی کرد و چشاش در ثانیه گشاد شدن
خدای من تهیونگ اون فقط چهارده سالشه.
چی باعث شده که فکر کنی برام مهمه؟
تهیونگ درحالی که از روی صندلی چرم مشکیش بلند میشد گفت
و سیگارشو تو جاسیگاری خاموش کرد
یونگی:هنوزم نمیخای دست از اشغال بازیات برداری حداقل بزار یکم بزرگ تر شه اونو به امید مادرش اوردم با اینکه خودت با دستای خودت مادرشو کشتی اگه بفهمه چیکار میکنی
تهیونگ:یا خودشو میکشه یا من میکشمش
اون با بیخیالی گفت و به سمت یونگی قدم برداشت
و وقتی درست تو چند سانتی صورتش بهش لبخند زد
یونگی بالاخره احساس ترس کرد
تهیونگ دست سردشو رو صورت سفید یونگی کشید
عاشق همین رفتاراتم یونگی''
و همون لحظه یونگی دستشو گرفتو کشید پایین
یونگی:و منم از این رفتارات متنفرم
تهیونگ دوباره خنده ی ترسناکی کردو دو قدم رفت عقب
اگه کاری نداری گمشو''
و دوباره برگشت به روی سابقش
یونگی:چرا دارم
و با چشای کشیدش به چشای وحشی تهیونگ نگاه کرد
یونگی:جیمینو امشب بفرست پیش من
ولی اون جنده امشب میخاد به من بده'' تهیونگ با تاسف ساختگی گفت
یونگی:اون فقط یه دیک تو اون سوراخش میخاد مگه خودت پسره رو نمیخاستی حالا با اون بازی کن
تهیونگ سری تکون دادو با چشاش به یونگی اشاره کرد که بره
و یونگی ام با خم کردن سرش به سمت در رفت
تهیونگ:اگه خودت نبودی الان مرده بودی
و این دفعه یونگی نیشخند کشندشو زد که البته قابل دیدن با اون زاویه نبود
یونگی:اوه ممنونم الهه بودا
و به دستگیره فشار اوردو بیرون رفت
چند دقیقه بعد از زل زدن تهیونگ به در به سمت تلفن کوچیک نصب روی دیوار رفت
و با زدن دکمه منتظر شد با شنیدن صدا بدون هیچ فرصتی با صدایی که بی شباهت به غریدن نبود حرف زد
جیمینو بفرست پیش من و اون جوجه ای که تازه اومده... ''
با شنیدن اسمش توسط خدمتکار نیشخند زد
همون. با هیونا و سورا بفرستش تا اماده شه امشب میخامش'' و بعد تلفنو محکم کوبید
دوباره به سمت جای کریسالی سیگارا رفت
و بجای در اوردن سیگار از جلش فندک نقره ای شو تو دست گرفت
من رزتو پیدا کردم توله'' و بعد فندک روشن کردو به شعله داغش خیره شد
.
با صدا زدنش توسط ینفر پلکاشو از هم فاصله داد
تار بود. اون کی بود؟ مادرش؟
جونگ کوک:ما.. مامان
منم سورا پاشو''
سورا با ناراحتی صداش زد
خوب میدونست قرار چی پیش بیاد
ولی اون بچه هنوز درد داشت ولی برای کی بجز خودش مهم بود
سورا:پاشو جونگ کوکا
جونگ کوک بعد از تلاش هاش اروم با درد رو پاهاش ایستاد
سورا:باید بریم
و جونگ کوک با نگاه مظلومش بهش نگاه کرد
سورا:حرفام یادته کوکی؟
و اون سرشو تکون داد
الان میریم دارو میخوریم و حموم میکنیم غذا چی دوستداری؟
سورا کمی با افسوس پرسید
جونگ کوک:من... من تا الان چیزی بجز سوپ نخوردم
سورا دوباره قلبش فشرده شد
پس امروز بهت یه عالمه غذا میدم که دیگه فقط سوپ نخورده باشی''
و تونست لبخند پسرکو ببینه
اون از هیونا درباره مادرش شنیده بود و بدی ماجرا اینجاست که اون تصور میکنه مادرش زندس
درحالی توسط همین ارباب
سه روز پیش کشته شده
دست جونگ کوکو گرفت و سمت در برد
جونگ کوک وقتی به بیرون در رسید یک زن دیگرو دید
اون خوشگل بود
موهای قهوه ای رنگو پوست سفید
اون شبیه مادرشه
اون دختر بهش لبخند زد:تو باید کوکی باشی
من هیونام'' اون دختر با لبخند قشنگش گفت
جونگ کوک:م.. مرسی نونا
و چند دقیقه بعد اون لخت تو وان درحالی که در حال شستن و هیونا درحال انتخاب لباساشِ بود
هیونا:همین عالیه
یه پیرهن راه راه سفید مشکی با یه شلوار راحتی مشکی
هیونا:فقط همینا رو تونستم پیدا کنم تا اندازش باشم
جونگ کوک:مشکلی نیست نونا همینم خیلی زیادیه
و هیونا با یه لبخند بهش یه بس کنی گفت
بعد از این که موهاشو خشک کردنو لباس پوشندش اونو سمت اشپزخونه بردن و جونگ کوک تونست چندتا غذا امتحان کنه
سورا بهش دارو داد و حالا کمرش بی حس بود
حداقل حسش از درد بهتر بود
خیلی بهتر. درحالی که منتظر هیونا برای اوردن کیک شکلاتی بود زیر لب اوازی که مادرش بهش یاد داده بودو میخوند
هیونا:تا چند دقیقه دیگه اما...
اما حرفش با زنگ تلفن قطع شد
هیونا گوشی برداشت و درحالی که کمی مضطرب بود با بله ای گوشی سرجاش گذاشت
به ساعت نگاه کرد
هنوز که ده و نیم بود
نیم ساعت وقت داشتن
اما چه اهمیتی داشت وقتی حق اعتراض نداشت
هیونا:جونگ.. کوکی ما باید بریم بالا کیکو برات میزارم باشه؟
جونگ کوک که حتی ترس هیونا رو دید از خودش ناامید شد
وقتی نمونده بود با هیونا خارج شدن به سمت پله ها رفتن
حتی جونگ کوک نفهمید چطور به طبقه دوم رسیدن
هیونا سر پله اخر موند
من دیگه حق ندارم جلوتر بیام کوکی ''
جونگ کوک سرشو با لرز تکون داد
جونگ کوک:سورا میاد پیشم
هیونا:ا.. اره.
جونگ کوک سرشو تکون دادو به سمت در مشکی اشنای ته راهرو رفت
هیونا:جونگ کوک
و برای بار اخر جونگ کوک به هیونا نگاه کرد
هیونا:مواظب خودت باش
اون لحظه جونگ کوک برای لبخند اون دختر میتونست سرخ بشه حتی مثل دفعه قبل قلبش به تپش بیفته ولی یه دلیلی داشت
یه دلیل که مثل الان بدون هیچ حالتی برگشتو به راهش ادامه داد
و قلبش بخاطر ترسش تندتر از زمانی که نوناش میخندید میتپید
اروم دستگیره رو پایین اورد
وقتی برگشت تا دوباره نگاهی به هیونا بندازه اون دیگه اونجا نبود
لباشو فشار داد طوری که اگه یکم دیگه نیرو میداد خون ازشون سرازیر میشد
اروم درو باز کرد وارد اتاق تاریک شد
دوباره مثل قبل بود مثل قبل ترسناک و فقط یه نور قرمز که هیچ ایده ای نداشت از کجا میاد کنار صندلی بزرگ چرمی رو نورانی میکرد
اب دهنشو قورت داد
سورا گفت نباید حرف بزنه پس فقط سرشو انداخت پایین و کنار در ایستاد
ولی ناگهان صدای ناله ی بلندی رو شنید
ناله ای که سعی شده بود با پارچه ای که دور دهن یک نفر بود خفه بشه
جونگ کوک ترسید و به دری که حالا میتونست ببینه نگاه کرد
در اروم بیشتر باز شد
و قامت اربابشو دید
نفسشو حبس کرد
اون مرد اومد جلو میتونست از صدای قدمهاش حسش کنه ولی انگار یچیزی رو با خودش میکشید
یه چیز سنگین
وقتی اون اومد جلو صندلی جایی که نور قرمز میتابید نفسای جونگ کوک به شمارش افتاد
اون.... اون... اربابش با صورت خونی جلوش بود
و یه لبخند. از روی لذت؟
اروم مردمکای لرزونشو پایین اورد و به دستاش خیره شد
و با شتاب رو دوزانوهاش رو زمین افتاد
اون یه جسد بود.... اون یه مرد مرده بود
می تونست صدای لرزیدن لباشو بشنوه که از بهم خوردنشون تولید میشد
اروم دوباره چشاشو از دستای اربابش گرفت و به صورتش داد
جای اون لبخند دیگه نبود اون مرد با یه صورت بی حس بهش نگاه میکرد
جونگ کوک:من... من
اما دیگه نتونست حرف بزنه اربابش لباس مردو که از پشت گرفته بود ول کرد
و سر مرد مرده با صدای بدی رو کاشی های مشکی رنگی که با نور قرمز تزیین شده بود برخورد کرد
و حالا مایعی از سرش روان بود.
جونگ کوک توان نگاه کردن بهش نداشت چیزی زیر دلش میجوشید
اربابش دستمالی که ردای خون دستشو پاک کرده بودن رو زمین انداخت
و اروم نزدیک جونگ کوک شد
خم شد و بازوی لاغرشو گرفت
جونگ کوک خاست داد بزنه دست و پا بزنه
اما فقط سرما حس میکرد. اون خشک شده بود
اون مرد بلندش کردو سمت اون اتاق برد
قرار بود بمیره نه؟
اما اون بازم فقط زل زده
وارد اون اتاق شدن
یه اتاق مشکی با وسایل عجیب مشکی اما بین اونا جونگ کوک چیز اشنایی رو دید
شلاق'' چیزی که ازش تنفر داشت
که هر دقت کار اشتباهی میکرد رو اون و مادرش فرود میومدن
نگاهشو دزدید اون طرف دیوار پر از تابلو بود
تابلو هایی با نقش رز
اما قبل از اینکه باز بتونه جایی رو انالیز کنه روی ملفه سر تخت فرود اومد
بالاخره اربابش حرف زد
امروز این تخت بخاطر تو کثیف نشد''
و بعد با ناراحتی ادامه داد '' جورج قرار بود اینجا نقاشی بشه''
که جونگ کوک هیچ چیز بجز تمسخر از حرفاش دریافت نکرد
جونگ کوک:من... نمیخام...بمیرم
اون با التماس و ترس گفت
چندثانیه با نگاه اون به تهیونگ گذشت
که اون فشرده شدن گلوشو حس کرد و دیگه راهی برای تنفس نبود
تهیونگ حلقه دستاشو تنگ تر کرد
و فقط با نیشخند به دستو پا زدنای جونگ کوک خیره شد
بعد انگار که از نمایش خسته شده باشه کنار گوش جونگ کوک سرشو خم کردو زمزمه کرد
'' اگه یروز بخام بکشمت به زیباترین نحو میکشمت الان نیاز دارم که اون بیدار کنم''
و بعد دستشو جایی نزدیک به قلب جونگ کوک گذاشت
سرشو تو گردن پسرک بیش از حد سفید بردو بو کشید
'' اشتباه نکردم. تو بوی رز میدی'' وبا اشتیاق بیشتری بو کشید مثل گرگی که نهایت لذتو از یه شکار میخاد
اروم بلند شد
سمت طنابی که حالا لکه خون روش داشت رفت
و برش داشت'' جورج خیلی کثیف کاری کرد''
و با همون طناب به سمت جونگ کوک رفت
دوباره اروم روش خم شد
جونگ کوک چیزی حس نمیکرد چشماشو بسته بودو فقط جمله سورا تو ذهنش تکرار میشد'' بزار هرکاری میخاد بکنه''
ولی ناخوداگا چشاش با سوزنشی که رو گونش حس کرد باز شد
اون سیلی خورده بود'' نگاهت به من باشه'' و جونگ کوک رو مجبور به نگاه کردن کرد
دستاشو به سمت میلیه بالا سرش برد شروع به گره زدن کرد
نگاهش به گگ رو میز افتاد'' لازمه ازش استفاده کنم؟ ''
انگار که داره از جونگ کوک میپرسه
اما بعد خودش جواب خودشو داد '' نه ناله هات زیبا بودن''
ولی یکان اونو دوباره برداشت'' دادات گوش خراشن''
و چونه جونگ کوک گرفتو فشار داد
جونگ کوک با ترس بهش خیره شد
'' بازشون کن'' تهیونگ غرید
و جونگ کوک مطیعانه دهانشو باز کرد و لحظه ای بعد چیزی کل دهنشو فرا گرفته بود
تهیونگ سمت دکمه لباسش رفت بدون اینکه زحمتی به خودش بده دو طرف لباسو گرفتو لباسو جر داد و صدای افتادن دکمه ها رو زمین تو اتاق پیچید
وقتی نگاه لرزان پسرو دید نیشخند زد
'' تو از الان مال منی'' و ادامه داد'' پس نشان من باید روت باشه''
و سمت کمدی رفت بازش کرد و فقط نگاه کردن به اونا میتونست جونگ کوک بیهوش کنه. چاقو
از بین اونا تهیونگ چاقوی لبه نازک کوچیکیو برداشت و به سمتش اومد
دستکش دست راستشو در اورد و بعد شروع به در اوردن کت مشکی و پیراهنش کرد
و با بالاتنه ی لخت عضله ای دوباره برگشت سرجاش. روپاهای جونگ کوک
اروم خم شد و بوسه ای بین فاصله نیپلای صورتیش زد
'' میدونم که تو رزی''
و جونگ کوک با تمام توانش فریاد زد
تیزی دردناکیو حس میکرد پوست سینش بریده میشد و فریادای جونگ کوک بلندتر و حرفایی که سعی داشت بزنه اما از پشت گگ نامفهوم بود
اما در اون لحظه اربابش با لبخند به اثرش خیره شد و اخرین خطو کشید
'' زیابتر از چیزی شد که فک میکردم'' و بعد رزی که حالا وسط سینه جونگ کوک نقش داشتو نوازش کرد
جونگ کوک حس مرده هارو داشت و با لمس تهیونگ ناله ضعیف کرد
چاقو پرتاب شد و صدای دلنشینش تو گوش تهیونگ طنین انداخت
دستشو سمت شلوار کشی پسر بردو با یه ضرب هردو رو پایین کشید
اون رانای پر و سفید نیاز به نقاشی داشت
ولی لعنت به هرچی هورمونه
به باسن گرد پسرک چنگ انداخت هیسی از حسی که تو بدنش رخنه کرد کشید نرم تر از چیزی بودن که فکرشو میکرد اون قدر به چنگ انداختن ادامه داد تا سرخی کل باسن پسر گرفت
سرشو بین پاهای پسر برد تیکه ای از ران سمت راستشو تو دهنش گرفت
وقتی از کل کبودی ها مطمعن شد لباشو رو ورودی پسر گذاشت
داغ و خیس. زبونشو داخلش کرد
و همون لحظه جونگ کوک کمرشو قوس داد و ناله کشداری کرد
تهیونگ چند دقیقه به کارش ادامه دادو اون مزمزه کرد
و وقتی که فشار زیادیو تو پایین تنش حس کرد
درحالی سرش بین پاهای پسر بود و زبونش داخلش
یه دستش کیپ باسنش کردو اون نگه داشت و دست دیگش سمت کمبگربند چرمش رفتو بازش کرد
وقتی دیک راست شده ش بیرون افتاد سرشو بیرون اورد و خودشو جلو کشید
دیگه بست بود اون یکی دستشم رو باسن سمت چپ جونگ کوک گذاشت و بدون معطلی خودشو تا ته واردش کرد
هیس کوتاهی کشید لبشو گاز گرفت. تنگ مثل قبل
جونگ کوک دادی نکشید و فریاد نزد و این برای تهیونگ عجیب بود سرشو بالا اورد به چشای خمار جونگ کوک نگاه کرد از چیزی که به ذهنش رسید نیشخند زد
یکی از دستاشو ازاد کرد و گگ دهن جونگ کوک باز کرد و وقتی اونو از دهنش فاصله میداد بزاق دهن جونگ کوک از اون اویزون بود
گگ پرت کرد به نیشخند پرنگ تر بهش نگاه کرد
خودشو چپ و راست کرد و وقتی ناله ی کشدار جونگ کوک شنید شروع به ضربه زدن کرد
عمیق و داغ طوری که کل اتاق صدای ناله و صدای تخت بوده
با هر ضربه اربابش بالا میرفت و درحالی که با چشای خمار و دستای بسته به اربابش زل زده بود ناله میکرد
اون فعلا فقط از این خوشش اومده
دردی لذت بخش بود
اون سوزشای رو سینش حس خوبی بهش میدادن
مادرش میگفت اشتباهن ولی اون الان چیزی بجز لذت تو خودش حس نمیکنه
دستای اربابش بالا اومدنو و کمرشو گرفت و با اون یکی دستش که هنوز رو باسنش بود بیشتر به چنگ مینداخت
عالی بود
اون لحظه تمام اینا عالی بود اون نمی خاست که تموم شن
ناله ی دیگه ای از لذت کردو لب پایینیشو گاز کرد
و وقتی دوباره چشاشو باز کرد نگاه اربابش رو لبای سرخش بود
لباشو با صدا ول کرد و همون لحظه اربابش زبونشو تو لبش کشید
و بعد وحشیانه شروع به گاز گرفتن کرد
و بالاخره جونگ کوک تونست طمع خونو حس کنه
ناگهان حس لرزش بدیو تو بدنش حس کرد
و با عقب و بعد جلو شدن اربابش دوباره اونو حس کرد و عمیق ترین ناله ای میتونست تولید کنه رو سر داد
اما نالش بین دهن اربابش خفه شد
چند ضربه دیگه چندناله دیگه و بالاخره...
جونگ کوک‌:اهههههههههههه
و خالی شدن اربابشو داخلش حس کرد
و بعد با نفس نفس
به سر بالا رفته از لذت و لب گزیده شده تهیونگ و قطرات عرقس که از رو شکم گردنش پایین میریختن نگاه کرد
تموم شده بود...
ولی اون بازم میخاست.
.
عوم سلام[:
یه توضیحی درباره بلادی بدم. تو این فیک بلادی معنی کسیو میدع که از نقاشی لذت میبره همو مازوخیسم خودمون و حدس بزنین چی عاره جونگ کوکم بلادیه هاها*
نمیدونم میدونین یا نه ولی این فیک مال بهار نویسنده اون یکی فیک(incredible)بود ولی بخاطر اینکه دیگه بهار نمی تونست ادامه بده من ادامش میدم و این پارت اولین پارتیه که من مینویسم و اولین تجربمه(؛¬¬اگه بد بود منو ببخشین و اینکه من بابی ام نویسنده اسمتای فیک باورنکردنی که الان نویسنده عی فیکم یوعاعاعاعا*لطفا بگین خوشتون عومده یا نع) :؟ وعععع یچیز دیگه من کاپ یونمینم اضافه کردم به فیک(با اینکه عین سگ سوپ شیپرم) عاره همی دیگ
کامنتم بزارین خوشال شم=)
#babi
3220words

-BLOODY ROSE ; Vkook AU(+18)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin