لویی چشماشو چرخوند
لویی: گستاخ! و دراز !

مایک با تعجب لویی رو نگاه کرد
مایک: چی؟؟؟

لویی متوجه شد حرفی که زده ، یکم گیج کننده بوده

لویی: قدش و زبونش ! جفتشون دراز بودن

مایک و جوانا به سختی خندشون رو کنترل کردن و با شگفتی به اخم های روی صورت لویی خیره شدن:

جوانا: اون اون مرد با توجه به عکساش به نظر نمیرسه زیاد قد بلند باشه! یا گستاخ؟!

مایک حرف جوانا رو تایید کرد...

نیشخند کج لویی روی صورتش شکل گرفت.

لویی: دقیق نمیدونم ! اما اونی که من دیدم یه پیرمرد ۵۰/۶۰ ساله نبود! یه پسر به ظاهر بیست و‌خورده ای ساله اما با عقل یه بچه دو‌ساله!

با تموم شدن جمله لویی شلیک خنده ی مایک و جوانا
توی اشپزخونه شنیده شد...
لویی با اخم کمرنگ ولی لبخند کوچیکی که روی لب داشت
گفت:

لویی: اره بخندید. پدر دفعه ی بعدی که خودتون مسائلتون رو با اون دراز پررو حل کردید من هم میخندم !
چون بعید میدونم دلش بخواد دوباره منو ببینه !
من که اصلا دلم نمیخواد.

و راهش رو به سمت پله ها ، طرف اتاق قدیمیش برداشت...

و بین راه داد زد:

لویی: من میرم دوش بگیرم ددی،مامی. امشبو پیشتونم !

و با لبخند بزرگش وارد اتاقش شد...
کتش رو از تنش بیرون کشید و لبه ی تخت انداخت
شیر اب وان رو باز کرد
و دونه دونه لباس هاشو دراورد و با یه باکسر روی تخت دراز کشید تا وان پر بشه...
به حالت نیمخیز نشست و کتش رو به سمت خودش کشید تا موبایلش رو پیدا کنه.

اما با لمس شئ باریکی اونو از جیبش بیرون اورد..

لویی: درسته که خیلی خوشگله ولی این چیزی از اخلاق گوه صاحبش کم نمیکنه! زرافه ی فاکر!

روان نویس رو روی پا تختی کمدش پرت کرد و گوشی رو برداشت...
سیل مسیج هایی که براش فرستاده بودن
متعجبش کرد...

با به یاداوردن قرار کلاب واکر، محکم توی پیشونیش زد

لویی: اوه خداااا ... چطور یادم-

صدای زنگ گوشیش توجهشو جلب کرد...

دنیل: لویی نگو که مردی! چون فقط مردنته که میتونه دلیل قانع کنندت برای جواب ندادن همه ی تکستا و زنگام باشه!

لویی خندش رو کنترل کرد
لویی: من تا تک تکتون رو تو تابوت نبینم و براتون توی کلیسا دعا نکنن نمیمیرم. من خستم دن. باید دوش بگیرم.

دنیل: هاهاها. دوش بگیر نیم ساعت دیگه دم خونتم!

لویی سرفه کرد

 • Beloved Rival • [L.S]Where stories live. Discover now