لویی با شنیدن اسم النور خندید...
النور کراش شدیدی روی لویی داشت.
و دنیل اینو میدونست

لویی: خوب باشه باشه . قبول. ازت متنفرم. ساعت؟

خنده ی شیرین دنیل پشت گوشی پیچید :
دنیل: یازده اونجا میبینمت *رییس*

روی کلمه ی رییس تاکید کرد و صدای بوس دراورد و قطع کرد...

خنده ی کمرنگی روی لبهای لویی شکل گرفت...
اما با یاداوری اینکه علاوه بر دوستاش قرار بود نفر دیگه ای هم اونجا باشه، اخم کرد...

اکسش! دوست دختر قدیمیش که نزدیک چند ماهی میشد ندیده بودش...

لویی ماشینو جلوی در پارک کرد.
تصمیمشو گرفته بود.
اون نمیخواست رابطه ی دوستانشو نه با دوستاش و نه با اون قطع بکنه. پس باید باهاش روبرو میشد.
حتی اگه باعث ناراحتی اون دختر میشد.

در رو باز کرد...

لویی: سلام به تک تک دلیل های زندگیم...!

مایک روی کاناپه دراز کشیده بود و سرفه میکرد..
با صدایی گرفته گفت:

مایک: سلام مرد خوشتیپ .خوش اومدی! امروز حسابی خسته شدی نه؟

لویی: ممنون پدر...هوووف...میشه گفت یکم‌بیشتر از حسا-

دستایی دور سینش حلقه شدن...
چرخید و اون صورت زیبای خندون رو دید

دستاشو باز کرد و مامانشو در اغوش کشید

لویی: مامان خوشگل من.. حالت خوبه؟همه چی روبه راهه؟ دخترا کجان؟  ارنی؟

جوانا: مرد بزرگ من ...چه عجب بهمون سر زدی؟... خوبم . تو حالت خوبه؟ خسته ای؟ بشین برات هات چاکلت درست کنم...
بچه ها رفتن تولد دوستشون و فردا بر میگردن...

لویی صورت جوانا رو بوسید و
به سمت اتاق مخصوص خودش رفت...
بعد از تولد بیست و سه سالگیش که مایک به عنوان کادوی تولد خونه خریده بود،
زندگی جداگونش رو از خانواده شروع کرد...
و دوسال از زندگی مجردیش میگذره...

لویی: مامان، امسال کی میخوای به دانکستر سر بزنی؟

جوانا : اواخر پاییز... چطوره امسال توی کلبه دم دریاچه کریسمسو بگذرونیم ؟

لویی همونطور که به جوانا کمک میکرد تا کیک رو از فر دربیاره ، جواب داد

لویی: به نظرم که حرف نداره! عالیه عشق من!

و روی موهای مادرش رو بوسید، و جوانا از حرکت سریع لویی اروم خندید

لویی: راستی پدر، امروز با کسی به اسم استایلز قرار داشتید؟

مایک همونطور که شربت گلو دردش رو میخورد، به سمت لویی چرخید

مایک: اره. از شرکت بیمه ی رقیبمون. دس استایلز.
چطور بود؟

 • Beloved Rival • [L.S]Where stories live. Discover now