یونگی اونو با لفظی قدیمی که همیشه ازش استفاده میکرد صدا زده بود .... کلمه ای که هرزمانی که از یونگی بابت کاری اجازه میخواست یا نیاز داشت راضیش کنه دنبالش راه میوفتاد و پشت هم حرفاشو تکرار میکرد تا یونگی قبول کنه ...و بالاخره بعد از کلافه کردنش بونگی با گفتن "بسه جوجه " بهش مبفهموند که راضی شده .

یونگی به جونگکوک که کلافه قدم میزد خیره شده بود ،صورت زخمیش، بلوز مشکی چروکش و موهای ژولیده اش که به طرز قشنگی روی پیشونیش ریخته بود به خوبی نشون دهنده حال افتضاحش بود .

_ کوک نمیخوای بگی چیشده ؟!

جونگکوک کلافه قدم زد و دستشو تو موهاش فرو برد و دست دیگشو به کمرش زد و رو به یونگی ایستاد :

_ این مدت هوپ هیونگ اینجا اومده ؟!

_ هوپی ؟! اره چطور مگه ؟!

جونگکوک اخمی کرد و رو کاناپه روبروی یونگی نشست :

_ چیزی نگفت ؟!

عصبی دو تا دکمه یقشو باز کرد و ساعتشو از مچش باز کرد و روی میز پرت کرد :

_ منظورم راجبه تهیونگه چیزی نگفت ؟!

یونگی پاشو روی پاش انداخت همونجور که ساق شلوار جذب طوسی رنگشو روی پاش مرتب میکرد لب زد :

_ نه ..فقط وقتی جیمین بهش قضیه رو  گفت با عصبانیت سری تکون دادو از عمارت بیرون رفت.   از اونروز تا الان فقط دوبار اومده .

جونگکوک سرشو به کاناپه تکیه داد و ارنجشو روی چشماش گذاشت ،نمیدونست دقیقا کجا باید دنبالش بگرده حتی هیچ ایده لعنتی برای اتفاق پیش اومده نداشت .

_ میخوای تعریف کنی چیشده؟!

با صدای یونگی چشماشو باز کرد کلافه سری تکون داد و با حرص لب زد :

_ از بی عرضگی خودم بگم ؟! پلک زدمو درست تو یه لحظه ازم گرفتنش…

یونگی لبخندی زد ...هیچوقت ندیده بود جونگکوک برای کسی تا به این حد دیوونه بشه .

_ انکار نمیکنیش ..

جونگکوک چشماشو رو هم فشار داد از جاش بلند شد و همونجور که سمت در میرفت لب زد :

_ چون قابل انکار نیست ...اون برای منه .

با دیدن هیونسو که سگ تهیونگ بغل گرفته بود و باهاش بازی میکرد سر جاش وایستاد ،با یاداوری تهیونگ که با دیدن و داشتنش چقد غرق لذت شده بود و با عشق بوسیده بودش چشماشو رو هم فشار داد ،سمت خدمتکاری که برای بردن ظرفای غذا اومده بود لب زد :

_ این سگو ببر تو اتاق تهیونگ و هر لحظه هم مراقبش باشین ..

به هیونسو که با تعجب بهش خیره شده بود و سگو دست خدمتکاری که برای گرفتنش جلوش وایستاده بود داد نگاه کرد و ادامه داد :

puppeteerWhere stories live. Discover now