_ از اولم واس همین اوردمش …

_ خیلی بیخود کردی . اجازشو بهت نمیدم کوک ...

قدمی عقب رفت وبه مین جو که عصبی از اتاق بیرون رفت نگاه سرسری کرد و بلندتر داد زد :

_ حق نداری.. حق نداری با جون اون بچه بازی کنی ، فهمیدی حق نداری کوک …

جونگکوک به یونگی که با عصبانیت تو اتاق قدم میزد خیره شد و چشماشو رو هم فشار داذ :

_ احمق نشو یونگی ..

_ اونی که احمقه تویی...اون چه گناهی کرده که بی خبر اوردیش اینجا و ازش استفاده میکنی حتی یزره هم به اون بچه فکر میکنی ؟؟

_ فکر میکنم واسه همین باید ببرمش ..

یونگی عصبی به جونگکوک که خونسرد به میز تکیه داد نگاه کرد و مشکوک لب زد ;

_ تو داری اون بچه رو قربانی میکنی کوک …

_ اون واسه همین اینجاست .. من میبرمش

________________________

ساعت از 7 غروب گذشته بود ،در اتاق تهیونگ رو باز کرد و داخل رفت با دیدنش که رو صندلی چوبی کنار پنجره نشسته بود و به بیرون خیره بود نفسی کشید و سمت کمدش رفت و بعد از برداشتن کت مشکی و بلندی سمتش رفت و بلندش کرد و با دیدن چشماش که قرمز بود اخمی کرد…

کت رو روی شونش گرفت تا تنش کنه . به تهیونگ که دستاشو تو استینای کت فرو برد و بعد از پوشیدنش نفسی کشید  و لب زد خیره شد :

_ کجا ...میریم….

نفسشو به بیرون فوت کرد و از مچ دستش دنبال خودش به بیرون اتاق کشید و عصبی از لای دندوناش غر زد :

_ از چشمای قرمزت مشخصه ک همه جیو شنیدی .

از عمارت بیرون رفت و در ماشین رو باز کرد و نشوندش .

تهیونگ به یونگی که جلو نشسته بود و عصبی پاهاشو تکون میداد خیره شد و بغضشو قورت داد.  

وقتی از اتاق بیرون اومده بود و جونگکوک عصبی داد زده بود که برگرده اتاقش پشت راه پله قایم شده بودو  شنیده بود که جیمین و دزدیدن و به شدت نگرانش بود اما در ادامه حرف جونگکوک که گفته بود در مقابلش تهیونگ رو میخوان ترس عجیبی تو تنش نشسته بود…

دستشو رو قلبش گذاشت و به جونگکوک که سوار ماشین میشد نکاه کرد ..

صدای یونگی و از کتابخونه که داد میزد و میگفت که حق نداره در مقابل جیمین تحویلش بده رو شنیده بود و بشدت حالش بد شده بود ..

جونگکوک میخواست در مقابل دوست قدیمیش اونو به مردی بده که چندبار تهدید به مرگ کرده بودش و حتی توی اتاق خودش رو سرش تفنگ گذاشته بود..

puppeteerWhere stories live. Discover now