اما کاری ک تو اون لحظه با اون پسر کرده بودن مرور و مرور دوبارشون بود
خبری از دقیقه هایی که به همین شکل میگذشت نداشت
جمع شده بود روی تخت و سعی میکرد تا بخوابه...اما حواسش نبود باید چشماشو ببنده تا به رویا بره...

درنهایت وقتی از کنکاش دوباره اون روزها چیزی پیدا نکرد چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و یکم پاها و کمرشو تکون داد تا جاشو راحت کنه و بخوابه...

اما فقط چند ثانیه گذشته بود که صدای نوتیفیکیشن گوشیش که روی میز بغلش بود بلند شد و نور روشن صفحش باعث شد چشماشو دوباره باز کنه....

پووفی کشید و عضله هاشو تکون داد و تو جاش نیم خیز شد....دست دراز کرد تا اون گوشیو برداره و نگاهی بهش بندازه...

گوشیو برداشت و دوباره سرجاش دراز کشید و رمزشو باز کرد....

فقط یه جمله کوتاه به چشم میخورد ...از یه آدم آشنا

" تا چهار روز دیگه باید برگردی اینجا منتظرتم "

گوشیو دوباره خاموش کرد و گذاشت سرجاش
پس بالاخره وقت برگشتن بود ...آره وقتش رسیده بود

اینبار سعی کرد تا به چیزی فکر نکنه و بخوابه...
البته که موفق شد اما بعد از عقب نگه داشتن فکرای توی سرش و بی توجهی بهشون...

**********

بعد از دوباره خوابیدن و سردرد تکراری امروز بالاخره رضایت داد تا از جاش بلند بشه ...

سرمی که سارا به دستش زده بود از توی رگش خارج شده بود و اثری ازش این دور و ور نبود...
دستی به پشت گردنش کشید و دستاشو بهم گره زد و بالا برد تا اون کوفتگی رو بگیره...

خمیازه کوچیکی کشید و بلند شد ایستاد....اتاق بهم ریخته بهش دهن گجی میکرد

میخواست بمونه و اونجارو مرتب کنه اما تیر کشیدن و سوزش معدش نذاشت تا بیشتر از اون برای خوردن کل یخچال معطل کنه...البته امیدوار بود واقعا چیزی برای خوردن پیدا کنه...

راهشو به سمت در ادامه داد و به آرومی دستگیره رو چرخوند و در رو باز کرد..
صدای بهم خودت ظرف ها رو میتونست بشنوه ....

یه قدم از چارچوب در فاصله گرفت و سرشو دورانی چرخوند یه نگاه اجمالی به خونه انداخت
فرصت اینو پیدا نکرده بود امروز که خوب اینجارو نگاه کنه...حالا که فکرشو میکرد دلش بیشترازینا تنگ شده بود برای این خونه و روزای قبل از رفتن اجباریش...
وسایل بهم ریخته توی خونه هنوز همونجوری بود..باید هم همینجور دست نخورده باقی میموند تا پلیس سرنخی پیدا کنه

سارا:هی چرا اونجا خشکت زده دختر ؟
پرسید و صداش آنارو از دنیای افکارش بیرون اورد

سرشو به طرف سارا که تو آشپزخونه ایستاده بود چرخوند...
به هر زحمتی که بود یه قوسی به لباش داد تا یکم ازون عضله های ازکار افتاده استفاده کنه...هرچند به چیزی که رو لباش نقش بسته بود لخند نمیشد گفت...

HEART  NODEWhere stories live. Discover now