شعله سرخ و زرد و کوچیک آتیش روی فندک میرقصد...خودشو تو اکسیژن و هیدروژن هوا تکون میداد و تاریکی نسبی دورشو یکم کمتر میکرد...
خبر نداشت توی همون تاریکی پسری بهش زل زده و داره تکون خوردنشو نگاه میکنه....
خبر نداشت با یه فوت میتونه خاموش بشه اما با یکم بنزین که کنارش باشه میتونه دنیایی رو به آتیش بکشه...یه دنیا مثل دنیای پسری که سیگار کنج لبش جا خوش کرده بود و انگشتاش دور اون فندک پیچیده شده بود....
با ضربهای که به فندک وارد کرد اونو روشن کرد و جلوی سیگارش گرفت...
خاموش و بیصدا لباشو دور اون لوله سفید رنگ تنگ کرد و پک محکم و طولانی و عمیقی بهش زد...دودشو داخل ریههاش فرستاد و برای هزارمین بار تاریکی اتاق رو لعنت کرد...
حتی برق هم میخواست روی اعصابش خط بندازه ...
یه خطی شبیه خط نازکی ک روی مچ سفیدش کشیده شده بود و حالا هم ردش کمرنگتر شده بود...خیلی خیلی کمرنگ...اونقدری که حالا فقط توی مغزش یادآوری تلخ و گزندهای بود تا سقف فراموشی خاطراتشو خراب کنه...به تاج تخت دونفره و بزرگش تکیه داده بود و به نقطه نامعلومی خیره موند ...
تنها بود...
آره اون پسر توی این لحظه و این ساعت از شب که یا بقیه آدمای اون هتل مشغول
همآغوشی با معشوقشون بودن و یا خواب بودن تنها بود...
و این تنهایی چه شباهت عجیبی داشت با ماه کاملی که اون پرده ضخیم اجازه ورود نورش رو به فضای اتاق نمیداد...بین یه مشت ستاره برا خودش میدرخشید و چشمگیر تر از همیشه بود...اما شرایط همیشه یکسان نمیمونه....گاهی به اندازه یه حلال کوچیک میشد..اونقدر باریک ک انگار هر لحظه آماده شکسته شدنه و یه وقتایی هم مثل امشب قرص و محکم تر از همیشه اونجا بود...درست وسط آسمون تا به هر کسی که سرشو بالا بگیره بفهمونه این روشنایی وسط سیاهی شب فقط از پس خودش برمیاد...
پشت سرهم پک هاشو سریع تر میزد و اون سرخی انتهای سیگار به لباش نزدیک تر میشد و بهش نشون میداد چیزی نمونده تا آخرین سیگار از اون بستهای ک چند روز پیش خریده بود تموم بشه و تبدیل به دودهای سفید رنگ وسط سیاهی اتاق بشه...
آخرین پک هاشو به سیگار زد و اونو توی جاسیگاری شیشهای کناردستش خاموش کرد..
کمی از تاج تخت فاصله گرفت و خودشو جلوتر کشید...بالشی رو که قرار بود تا چند لحظه دیگه سرشو روش بزاره و خواب رو تجربه کنه تکونی داد...بلوزش رو از تنش بیرون آورد خزید زیر پتو...
اونو تا روی سینش بالا آورد و ساعد دست راستش رو زیر سرش گذاشت و سرش رو بهش تکیه داد...
چشماشو به سقف دوخت...دیگ اینو خیلی خوب فهمیده بود که...
خاطرات کشته نمیشن ولی قاتل های خوبین
خاطره ها میتونن بغض بشن توی گلو
خاطره ها میتونن اشک بشن توی چشم
خاطره ها میتونن فریاد یه اسم باشن توی مغز
و میتونن نشونه هایی باشن روی پوست و اجازه ندن گذشته به فراموشی سپرده بشه