قسمت بيست و سوم

1.7K 370 5
                                    

چانیول توی ایستگاه اتوبوس منتظر شد و به برف روی زمین زیر پاهاش نگاه کرد. با اینکه هوا داشت یکم بهتر میشد، هنوز یه جورایی سرد بود. به طور اتفاقی اتوبوس قبلیو از دست داده بود و ضایع بود اگه وقتی بکهیون هنوز توی باشگاه بود، برمیگشت داخل. یه آبنبات انداخت توی دهنش، از مزه ی شیرین توت فرنگیش لذت برد و با خوشحالی نفس کشید.

کوله پشتیشو در اورد و یکی از جیبای کوچیکشو باز کرد.

مامانش در حالی که یه جعبه ی چوبی گرفته بود سمتش، گفت:

-بیا، اینو بگیر... میدونم اون رفته، ولی قبلش یورا بهم گفت اینو واست بخرم.

با اشاره به اسم خواهرش، حس کرد دردش ده برابر شد، ساکت موند و جعبه رو از دستش گرفت.

نمیدونست وقتی سرپوش کوچیکشو برداشت، انتظار چیو داشته باشه. شاید یه حلقه؟ یه جور جواهر؟

برای حداکثر 5 ثانیه به شیء داخلش نگاه کرد، بعدش زد زیر خنده و درحالی که جعبه رو محکم توی دستاش گرفته بود، سرشو انداخت عقب.

روزیو به یاد اورد که حدودا یه هفته بعد از نگاه کردن انیمیشن فروزن، یورا باهاش اومد خرید و وقتی توی فروشگاه بودن، یورا هندزفری فروزن پیدا کرده بود. سیمش آبی روشن بود، روی یه گوشش عکس صورت السا و روی اون یکی گوشش عکس آنا بود.

یورا پرسید:

-هی، خوب نیست اینو واست بگیرم؟

چانیول نچ نچ کرد.

گفت:

-اونقدرام بچگونه نیستم، واسه خودت بگیر.

و یورا زد توی بازوش.

پرسید:

-اِی، چطور میتونی این حرفو بزنی وقتی موقعی که آنا یخ زده بود، داشتی گریه میکردی؟

و چانیول حس کرد صورتش داغ شد.

بلند گفت:

-خفه شو! ناراحت کننده بود، باشه؟!

و یورا زد زیر خنده و دستاشو به هم میکوبید.

در حالی که هنوز یکم میخندید، گفت:

-این چیزیه که فقط یه بچه میتونه بهش فکر کنه.

چانیول اخم کرد:

-حالا هر چی. اگه اونارو واسم بگیری، روز بعدش میندازمشون دور. احتمالا کیفیتشونم بده.

یورا چشماشو چرخوند:

-خلی خب، اگه قراره یه تخفیف 50% عالیو هدر بدی، واست نمیخرم.

چانیول پیروزمندانه پوزخندی زد و خوشحال شد که خواهرش همچین چیز زشتی واسش نمیخره.

حالا، داشت به دقیقا همون هندزفری نگاه میکرد که به خوبی توی جعبه قرار گرفته بود.

همه ش با خودش میخندید، مادرش با نگرانی نگاهش میکرد و میخواست اشکاشو از روی صورتش پاک کنه.

Take a ChanceWhere stories live. Discover now