[ ɢᴏᴏᴅ ᴘʟᴀʏᴇʀ ]

171 17 8
                                    


...باربارا با ترس قدم عقب برداشت تا از شر چاقو روی گردنش خلاص شه..
که به سینه محکم شخصی برخورد کرد . چاقو از روی گردنش اروم برداشته شد . برگشت با دیدن چهره اخمو دن رو به رو شد
+ هوم ؟ اینجا چیکار میکنی ها ؟؟
- لابد فکر کردی احمقیم ها ؟؟ موبایل کوفتیت رو جواب نمیدی چرا ؟
+ این معنی رو میده که فعلا نمیخام صحبت کنم . فک کنم یک بچه چهار پنچ ساله هم بتونه بفهمه
دن بازوی باربارا رو چنگ زد و با اخم بهش نگاه کرد
- فکر کردی الکیه ؟؟ هر وقت خواستی جا بزنی ؟؟ تو میدونستی ....که وارد اییین کار  بششی راه فراری برات نمیمونه
باربارا بازوش رو کشید از دستش بیرون 
+ من حرف از فرار نزدم . فرصت میخام ....باید یک سری اطلاعات رو جمع اوری کنم ...بهم فرصت بده و ازین ملاقات چیزی به اون رییس احمقت نمیگی...
- هاه...چرا اون وقت
+ دیگه برنمیگردم
دن با چشم های سرد بهش نگاه کرد . خب حق داشت کی اهمیت میداد که بره یا بمونه . یک موجود اضافی بود . پس از راه دیگه ای وارد عمل میشد . پس به دروغ گفت
- من یک سری اطلاعاتی از اسنیک دارم ..حالا میل خودت
و بی توجه به چهره دن دست هاش رو توی جیب هاش فرو برد و از متل دور شد .
فعلا فقط باید اطلاعات جمع میکرد
_____________
| ᴏɴᴇ ᴡᴇᴇᴋ ʟᴀᴛᴇʀ |

..یک هفته گذشتع بود و تو این یک هفته میشد گفت با هیچکس نزده بود و فقط گوش میکرد و دنبال اطلاعات به درد بخور میگشت . حالا تصمیمش رو گرفته بود . اون وارد این کار شده بود اما هنوز داشت قایم میشد و جاسوسی اسنیک رو کردن هم دیگ براش فایده ای نداشت .
پس اول سمت ساختمون خرابه ای که مسلما اونجا الان همشون به خونش تشنه بودند حرکت کرد . با دیدن قیافه دن پورخندی زد و وارد دفتر رییس شد . با اخم بلند شد و سمتش اومد و خواست بزنه توی دهنش که باربارا دستش رو روی هوا گرفت
+ جرئت کن بزنیم ....بعد هم اسنیک و جاسوسی اش رو فراموش کن .
رییسش غرید و دست به کمر منتظر ادامه حرفش شد
+ من تو این یک هفته نیاز به وقت داشتم که دنبالش بگردم . و اون روز دیدمش که وارد خیابون برون شد...
خشم توی چشم رییسش فوری ناپدید شد
- جدیی ؟؟ مطمئنی خودش بود ؟؟
+ اره...
- اوه خدایا...تو واقعا به درد بخور بودی !!
+ هوم....ولی دیگه نمیخوام ادامه بدم ...متاسفم ولی من کار دیگه ای دارم که بهش رسیدگی کنم....
- اوه...این..این خیلی بده
+ پولم رو بدید و برم ..
رییسش اخمی کرد و با تردید بهش نگاه کرد . بعد  پول زیادی بهش داد
- خوبه کارت رو خوب انجام دادی
باربارا در جواب فقط سری تکون داد و بعد از اتاق و بعد از ساختمون خارج شد . حالا باید مرحله دوم کارش رو تموم میکرد
__________
| sɴᴀᴋᴇ
..دستش رو توی جیبش فرو برد . ساعت دوازده شب بود حدودا ....
به ساختمون خرابه نگاهی انداخت . پس این احمقا بودند که میخواستن گیرش بندازن . اونا حتی گول اون دختر رو هم خورده بودن . اسلحه اش رو اماده کرد و با خونسردی همیشگیش وارد ساختمون شد و به هر کی که سد راهش میشد یک تیر شلیک میکرد . تا به اتاقی که در بزرگی داشت رسید . با پاش محکم به در کوبوند و بازش کرد . مرد میانسالی که اونجا نشسته بود سریع از جاش پرید ولی به دیدنش سرجاش خشک شد و عقب عقب رفت . پوزخندی زد
+ چی شد پس هوم ؟؟ ترسیدی بانی ؟...
- تو...تو...اون دختر....
+ هیشش..حتی دم مرگت هم باید حرف بزنی ؟؟
اسلحه رو روی پیشونی مرد قرار داد .
+ میدونی چی خنده داره ؟؟ این که اعلامیه بزنی برای جاسوسی من !! به نظر خودت احمقانع نیست بانی ؟؟ اها...اون وقت منم یا اون قدر کورم که نبینم یا اون قدر احمقم که نفهمم؟؟
خنده سرمستانه ای کرد .
بعد نگاه تیزی بهش انداخت . با اسلحه فشاری به پیشونی مرد داد و پرتش کرد روی صندلی . شاید بهتر بود نکشتش..به جاش بهش درد بره تا بفهمه نباید با یکی مثل اون بازی کنه !!
پس تیری به شونه اش زد که باعث شد اخ مرد به هوا بره .
اسلحه رو به جای خودش برگردوند و با خونسردی عقب عقب از اتاق خارج شد .
اون بازیکن خوبی بود !!
__________
| ʙᴀʀʙᴀʀ
..اخرین لباسش رو توی ساک کوچیکش جا داد . تو این چند وقتی که اینجا بود تونسته بود یک سری لباس جور کنه . حالا به خاطر کاری که نکرده بود مقدار پول خیلی زیادی دستش بود . میتونست از این متل بره .
وقتی زیپ ساکش رو بست به سمت کول رفت . دوباره توی اتاق نگهبانیش نشسته بود و سرش توی موبایلش بود
+ هی...کول !! من دارم میرمم
- اوه جدی !؟ گفتم که بالاخره ناامید میشی از اینجا موندن
و خندید . باربارا لبخند کمرنگی زد
+ ممنون این چند وقت کمک کردی . هر از گاهی بهت سر میزنم ...
- منتظرم بلوط !
+ وات؟ ...اوه بیخیال داره دیر میشه
دست تکون داد و دوباره برای برداشتن کیفش به سمت اتاق رفت . ولی با نامه ای روی کیفش رو به رو شد . به تردید بازش کرد
- اوه چی شد انجل ؟؟ پشیمون شدی از جاسوسی من ؟؟
بیا دنبالم انجل !!
-S
______________
ازین به بعد شرط کامنت و ووت میزارم !
Vote ; 15
coment ; 5

[ sᴍᴏᴋᴇ ᴀɴᴅ ᴍɪʀʀᴏʀs ]+18Where stories live. Discover now