[ʀᴏᴏғᴛᴏᴘ]

218 19 0
                                    

+ اونا واقعا اونجا رو رزرو کرده بودن ؟؟
- رزرو ؟...
+ میدونستم...عوضی !! لابد اون این بلا رو سر موهام اورده !
و با افسوس به موهاش نگاه کرد . کول به حالت باربارا خندید . اگه باربارا میدونست راجع به کی داره صحبت میکنه احتمالا اینقدر پی پروا حرف نمیزد . با این حال بازم سکوت کرد و اجازه داد غر غر کنه . وقتی خوردن باربارا تموم شد تشکری کرد و دوباره سمت اتاقکش حرکت کرد .
پشت پنجره ایستاد و به اسمون ابری نگاه کرد . انگار تمام احساساتش مرده بودن . اروم زمزمه کرد
- بابا...من فقط به خاطر تو موندم ....باید انتقام تو رو از تمام کسانی که توی مرگت مقصر بودن بگیرم .
لب گزید و سرش رو پایین انداخت . حتی خودش هم از حرفی که میزد مطمئن نبود . حداقل نه تا وقتی فقط یک ' فراری ' باشع .
هنوز امادگی بیرون رفتن نداشت . نمیتونست تا ابد فقط فرار کنه و خودش رو قایم که و بعد هم ادعای انتقام گرفتن داشته باشه . یعنی مامانش الان توی وضعیت خوبیه ؟؟
نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند و با دیدن فندک روی زمین به سمتش رفت
+ این...فندک از کجا اومده ؟؟
بعد از روشن کرد و دیدن شعله کوچیک یاد شب اتیش سوزی افتاد . هنوز نفهمیده بود کی نجاتش داده . فندک رو توی جیبش انداخت و بعد زمزمه وار گفت
- هوووم....یادم باشه بعدا به خاطر نجات دادنم ازت تشکر کنم ....یا شایدم نه ...
به هر حال زندگی کردنش توی این دنیا بیشتر شبیه حروم کردن اکسیژن بود !!
فنفیک ✖sᴍᴏᴋᴇ ᴀɴᴅ ᴍɪʀʀᴏʀs ⛓
#prt14

| sɴᴀᴋᴇ
..ماسکش رو روی صورتش تنظیم کرد و نگاه دیگه ای جهت اطمینان تو اینه به خودش انداخت و وقتی مطمئن شد چاقوی عزیزش رو توی جیب مخصوصش فرو برد و البته که از بودن فندک گرانبهاش هم مطمئن شد !
ساعت حدودای سه نیمه شب بود و هیچ کس خبر نداشت چه شیطانی بالای پشت بام خانه هاشون در حرکته . چه قدر احمق بودن !! فقط اگ میتونستن با تحویل دادنش به پلیس میتونستن پول خیلی زیادی رو دریافت کنن . ادم ها از اونچه که باید هم احمق تر بودند . اون تو روز روشن جلوشون حرکت میکردن و اون ها بدون هیچ ترسی بهش نزدیک میشدند یا باهاش لاس میزدند ولی وقتی خبر قتل جدیدی رو میشنیدند و اقدام های مکرر پایس برای پیدا کردنش شب داخل لانه هاشون پناه میبردن !!
با خونسردی سوت میزد و حرکت میکرد و گه گداری برای مطمئن شدن از پیدا کردن طعمه اش پایین رو نگاه کرد میکرد و دوباره خونسرد تر از قبل ادامه میداد . بالاخره روی یکی از پشت بوم ها نشست و نگاهش رو به سمت چراغ های نئونی باری داد که میدونست طعمه اش قراره از اونجا بیرون بیاد .
سرش رو با ریتم اهنگ تند بار تکون داد و فندکش رو از جیبش در اورد . شعله رو روشن کرد و با اشتیاق به نور نارنجی رنگی که از شعله کم فندک به وجود امده بود نگاه کرد . گرمای اتیش اون رو یاد شعله های اتیش سوزی دو شب پیش مینداخت . شبی که برای اولین بار واقعا یک نفر رو نجات داده بود !!
- اوووم....خیلی راجع بهت کنجکاوم بیبی !! دلم برات میسوزه....
شاید اون دختر تنها کسی نبود که در موردش کنجکاو میشد اما مشکل اینجا بود که اون در مورد هر کس کنجکاو میشد عمرش کمی کوتاه تر میشد !!
دوباره زمزمه کرد
- پیدام کن انجل !!...من تو رو نجات دادم پس پیدام کن !! وگرنه من مجبورم به سمتت بیام ...
نگاهش به از شعله گرفت و با دیدن مردی که از بار اومد بیرون پوزخندی و تیغه چاقوش رو بیرون اورد و به سمت مرد حرکت کرد

___________________
عام :)♡
نظرتون چیه کامنت بزارید یا ووت بدید ؟ :|♡
داره ب پارت عای حساس نزدیک میشه :|♡

[ sᴍᴏᴋᴇ ᴀɴᴅ ᴍɪʀʀᴏʀs ]+18Where stories live. Discover now