[ ʀᴜɴ ]

295 25 8
                                    

با فریاد مرد به خودش اومد و با ترس عقب عقب رفت . به دست هاش نگاه کرد و با دیدن خون روی دست هاش بیشتر ترسید .
ولی برای همه چی زیادی دیر شده بود . برای کنترل خودش دیر بود
دقیقه بعد خودش رو در حالی پیدا کرد که با تمام سرعت داشت میدوید و سینه اش از شدت ترس و نفس های غیر منظمش بالا پایین میرفت . دیگه پاهاش باهاش یاری نکردن و مجبور شد بایسته و نفسی تازه کنه . دست هاش رو توی جیب سوییسرتش فرو برد و لب گزید . چقدر همه چی یکدفعه بهم ریخته بود . سرش رو با تردید بالا اورد و نگاهی به اطرافش انداخت . از سبک خونه ها و خیابون های کثیف به راحتی میشد حدس زد که توی یکی از مناطق پایین شهر هستش و خب تقریبا کسی اون طرف ها دیده نمیشد .
دست کرد توی جیبش و به مقدار پول کم توی جیبش زل زد . فقط دویست دلار داشت
اون امشب جایی رو نداشت بمونه و اگه زودتر جایی رو برای خودش پیدا نمیکرد امشب رو هم مجبور میشد بیرون بخوابه و این با وضعیت الانش غیر ممکن به نظر میرسید واقعا .
پاهاش رو بیجون روی زمین کشید و با چشم دنبال جایی شبیه یک متل یک یک مسافرخونه گشت . حدود دو خیابون پایین تر رفت و سر هر خیابون میتونست نگاه کثیف مردهایی که بهش زل زده بودن رو روی خودش حس کنه ولی توجهی نمیکرد و فقط رد میشد . بالاخره تونست تابلوی نئونی که توی روز بی معنا بودن ، متل داغون رو ببینه
توی اتاقک کوچیکی که به نظر میرسید نگهبانی باشه پسری با موهای بور نشسته بود و پاهاش رو روی میز گذاشته بود و در حالی که ادامسی رو توی دهانش میچرخوند با موبایلش بازی میکرد .
باربارا اروم جلو رفت و با صدایی که به زور خودش هم شنید گفت
+ ااام...ببخشید
پسر لحظع ای بازیش رو متوقف کرد و هندزفری رو از اوی گوشش در اورد و رو به باربارا گفت
- اوووم....کاری داشتی ؟؟
+ من...میخواستم یک اتاق اجاره بگیرم
با این حرف پسر به خنده افتاد و نزدیک بود ادامسش از دهانش بیوفته بیرون
- تو میخوای تنها بمونی توی این هتل کوفتی ؟؟ گاااد ...اگه شوخیه که بهتره تمومش کنی چون من فعلا درم بازی میکنم
باربارا هوفی کشید در حال حاضر حوصله اینجور احمق بازی ها رو نداشت . با دست کوبید روی میز جلوش و گفت
+ الان تویی که داره به طرز مزخرفی میخندی!! اینجا متله و تو هم خیر سرت یک چیزی تو مایه های نگهبانشی . من میخوام یک اتاق بگیرم همین الان !! و بازی کوفتیت هم به من ربطی نداره
پسر چشم چرخوند و از توی قفسه های قدیمی پشت سرش یک کلید برداشت و هل داد جلوی باربارا
- بیا . قول میدم پشیمون میشی از اومدنت بیب !
+ چقدر باید بدم
- لازم نیس
و دوباره سرش رو کرد توی موبایل مزخرف تر از خودش . مقداری از پولش رو هول داد جلوش و بی توجه به ری اکشنش کلید رو برداشت و سمت اتاق ها رفت تا بتونه شماره اتاقش رو پیدا کنه .
_____________________
|ᴢᴀʏɴ
..بی حوصله روی صندلیش نشست . چند وقت بود سرگرمی درست حسابی نداش و همش خودش رو به خاطر یک دلیل مزخرف توی این لباس و شغل فرد برده بود .
در یکدفعه باز شد و شان خودش رو پرت کرد تو . با هیجان شروع کرد به توضیح دادن
- کارگااه !! اخبار دیروز رو دیدید ؟؟؟ وااای باید حتما به این لعنتی ها یک نگاه بندازید ....دوباره اسنیک ...
زین کلافه گفت
+ شان !!
و این حرف کافی بود که شان ساکت شه و فقط روزنامه رو روی میز بذارع
- عذر میخوام
زین فقط سری تکون داد و نگاهی به تیتر انداخت
" دختر فراری "
+ چه مزخرف
البته وقتی خبر رو خوند اخم هاش توی هم رفت کم کم . بعد پوزخندی کنار لب هاش نشست و عکس تار توی تصویر رو لمس کرد
+ اووو....تو !! به نظر سرگرم کننده میای...انجل

° ʙᴇʜɪɴᴅ ᴇᴠᴇʀʏ ғᴀᴄᴇ﹐ᴛʜᴇʀᴇ ɪs ᴀ ʜɪᴅᴅᴇɴ ᴅᴇᴠɪʟ_🌙
پشت هر چهره ارومی یک شیطان پنهان شده وجود داره !!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یوهاهاهاهاهاها ؛)))
ووت و کامنت براموش نشهع رجحرح^-^🌸
لاو د عال :)

[ sᴍᴏᴋᴇ ᴀɴᴅ ᴍɪʀʀᴏʀs ]+18Where stories live. Discover now