دستشو بالا آورد و بی قیدانه کشید رو بینیش .هنوز همون عادت هاش رو داشت.

حرفشو که زد اومد جلوتر و سرشو گذاشت رو شونه هام.

وقتی دلتنگ باشی هیچی واست مهم نیست...

حتی اگه زیر چشمات رو ریمل مارک دارت سیاه کرده باشه و از تو یه دختر ترسناک ساخته باشه.

بدون توجه به چند نفری که داشتن نگاهمون میکردن دستمو گذاشتم رو پهلوش و فشاری بهش وارد کردم تا کمی از خودم جداش کنم.

_ بشین سارا ...بشین که خیلی حرف دارم باهات ...اینجوری ایستاده که نمیشه.

هنوز چشماش برق میزدن و نوک بینی کوچولوش به سرخی در اومده بود.

خودمم دست کمی نداشتم.

دستمالی که روی میز بود رو برداشتم و گذاشتم رو چشمام تا اون اشک سمجی که گیر کرده بود گوشه چشمم رو به خودش جذب کنه.

سارا :اول بگو چی میخوری آنا...مطمئنم الان هم خسته ای هم گرسنه

پرسید و با نگاه منتظر به آنا چشم دوخت.

آنا: نه سارا من تو هواپیما چیزایی برای خوردن پیدا کردم ...میخوام برم خونه و اونجا شاید یه چیزی بخورم .هنوز به مامان خبر ندادم که برگشتم میخوام سوپرایز بشه.

دستشو بهم کوبید و گوشه ابروش از افکار خبیثانه ای که باهاشون میخواست مامانش رو ذوق زده و شاید تا حدودی بترسونه بالا رفت.

اما در همین حین بود که واضحا دید که رنگ نگاه سارا تغییر کرد. اون دختر گلوشو صاف کرد و بی معطلی انگار که چیز بهتری به ذهنش نمیرسید پرسید...

سارا : آممم  راستی  الان چطوری بهتری ؟؟؟

البته که بهتر بود....خیلی بهتر... این سفر تونسته بود تو حالش خیلی تاثیر بزاره
اما فقط لبخند کوچیکی زد و گفت خوب بود.همین جواب به قدر کافی بزرگ بود.

لب باز کرد تا بپرسه برای چی اون دختر در حالت سکته بهش زنگ زد تا سریع خودشو برسونه لندن که سارا خودش بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن

سارا : آنا چیزی که میخوام بگم اصلا چیزی نیست که تو حالت عادی بخوام تو همچین جایی بزنم و اینطوری بگم اما اونقدر استرس داشتم که نمیدونستم باید چیکار کنم.

آنا ابرو هاشو در هم کشید و لباشو جمع کردو تو سکوت منتظر موند تا سارا ادامه حرفاشو بزنه.

سارا نگاهشو از آنا دزدید. با زبونش لبهاشو خیس کرد. انگشتاش رو توی هم قفل کرد و
سرشو بالا گرفت .

نگاهی به چشماش انداخت و گفت

سارا: تقریبا چند روزی میشه ماشین مادرت از جلوی خونه تکون نخورده.
چند روز پیش که داشتم از اون سمت خیابون به سمت ایستگاه مترو  میرفتم از جلوی خونه تون رد شدم و ناخواسته صدای پاپی رو شنیدم که داشت بلند پارس میکرد رفتم،اولش دست نگه داشتم اما بعد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و جلوتر رفتم و در زدم اما کسی در رو باز نکرد.

HEART  NODETahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon