1

1.1K 46 195
                                    

_ خانم رسیدیم

با صدای راننده چشمامو باز کردم...سرمو چرخوندم و از پنجره به بیرون یه نگاهی انداختم

همه چیز مثه قبل بود...لندن هنوزم خیلی زیبا بود...

رومو برگردوندمو دستم رو بردم تو کیف دستی کوچیکم و از توش یه چند دلاری کشیدم بیرون و به دست راننده دادم.

قبل از پیاده شدن "ممنونی " گفت و سپس رفت تا چمدون  تقریبا بزرگم رو از صندوق عقب در بیاره.

خودم هم در ماشین رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم و صاف ایستادم.

چشمامو بستم و هوای نسبتا خنک لندن رو داخل ریه هام فرستادم.

با صدای "خانم این هم از چمدونتون "چشمامو باز کردم و به مرد جوان راننده نگاه کوتاهی انداختم و سری تکون دادم.

چمدون رو از دستش گرفتم و تشکر زیر لبی که خودم هم به زور میشندیدم گفتم.

سوار ماشینش شد و رفت و تازه بعد رفتنش بود که نگاهم کشیده شد به اون سمت خیابون. چشم به تابلوی بزرگ و چشم گیر دوختم که روش نوشته شده بود...

«رستوران بزرگ رز»

همیشه وقتی نگاهم میوفتاد به این تابلو ناخوداگاه لبخندی گوشه لبم نقش میبست اما این بار چیزی که روی لب هام قرار داشت بی شباهت به پوزخند تلخی نبود.

چمدونم رو بدست گرفتم و قدم های بزرگ و پ در پی برداشتم و به اون سمت خیابون رفتم.

در رو باز کردم و وارد شدم .

چشم چرخوندم تا آشنایی رو ببینم.

اوناهاش...اونجا بود...خودش بود ...بدون تغییری

البته اگر تغییر رنگ موهاش از پرکلاغی به بلوند رو خیلی در نظر نگیریم.

انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو بلند کرد.

با چشمای آبی به چشم هام زل زد.

رد دلتنگی حتی از اون فاصله هم از صورتش پیدا بود.

پاهامو از زمین حرکت دادم و بدون اینکه نگاهمو ازش بگیرم به سمتش رفتم.

با قدمایی که خیل آروم نبودن بهش رسیدم و چمدونم رو رها کردم.

محکم و خواهرانه تو آغوشم گرفته بودمش...آخ که چقدر دلم برای این دختر تنگ شده بود...

سرمو تو گردنش فرو بردم و آروم جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کردم" دلم برات یه ذره شده بود"

صورتشو یکم عقب کشید... تازه رد خیسی اشک رو گونه هاش رو دیدم. بعد از گریه هاش تشخیص رنگ چشماش سخت میشد چون حالا حتی ممکن بود سبز هم به نظر بیاد.

_ آنا اگر بدونی چقد دلتنگت بودم ...خوبه که اینجایی ...خوبه که دوباره میتونم نگات کنم ...خوبه ک برگشتی دختر...

HEART  NODEWhere stories live. Discover now