نمیتونین هیچکسی رو تا ابد کنار خودتون داشته باشین.
ممکنه قلبتون از شنیدن این جمله به درد بیاد ولی این عین حقیقته!
تمام زندگی من تو خندیدناش خلاصه میشد، ولی دنیا اون قدر بی رحم بود که بتونه زندگیمو به سادگی ازم بگیره!
هیچوقت نمیتونین بفهمین که یکنفر تا کی پیشتون میمونه
پس لطفا، لطفا هیچوقت محبتاتون رو برای روزِ دیگه ای کنار نذارین، حتی به این فکرم نیوفتین که فردایی ام وجود داره! چون شاید دیگه اصلا فردایی وجود نداشته باشه!
اگه دوستش دارین بهش بگین، اگه میخواین دستاشو بگیرین، بگیرین! اگه دلتون برای خندیدناش ضعف میره، بیشتر باعث خندیدنش بشین.
چون اون هیچوقت قرار نیست که تا ابد کنارتون بمونه.
حتی ستاره های دنباله‌دار هم نمیتونن این ارزو رو براتون براورده کنن!
و اگر توی انجام دادن تمام اون حرفایی که گفتم مطمئن نیستین‌، فقط به این فکر کنین که ممکنه، مثل کسی که من خالصانه، دوستش داشتم، وقتی صبح از خونه فقط بخاطر تفریح میزنه بیرون، شب به تولدی که قرار بود براش سورپرایز باشه هیچوقت نرسیده باشه!

برای اولین بار توی این مدت، این بار من کسی بودم که صبح اول وقت افتادم به جونش و با هزارتا ترفند مثل قلقلک دادنش، از خواب بیدارش کردم!
بعد از اینکه کلی دلم برای قیافه هپلی و گیجش قنج رفت دستشو گرفتم و بلندش کردم و بعد از اینکه گوشه‌ی ملحفه ای که تو کش شلوارش گیر کرده بودو دراوردم و پاچه های تا به تای شلوارشو درست و براش یه صبحانه مفصل درست کردم.
اون روز دچار یه هیجان مفرط شده بودم که دلیلش تولد کسی بود که رو به رو نشسته بود و داشت دولپی صبحانشو میخورد!
انقدر ذوق زده بودم که یه لحظه ام از کنارش جم نمیخوردم و دم به دقیقه ام لپای پر از غذاشو تو دستام میچلوندم و به اعتراضای حرصیش توجهی نمیکردم تا وقتی که تهدیدم کرد که اگه یبار دیگه دست به لپاش بزنم میره و با عمل زیبایی نصفشو میکَنه و میندازه دور!
بعد از اون تهدیدِ واقعا جدیش، مثل یه انسان متمدن و متشخص یه گوشه نشستم و با کلی عشق بهش زل زدم! اون روز، روزِ تولدش بود و من کودکانه برای اون روز ذوق داشتم.
وقتی داشت اماده میشد که بره بیرون با وسواس لباساشو براش انتخاب کردم_‌سعی کردم لباس سفید رنگی که تازه براش گرفته بودمو بجای اون هودیِ ابی، بهش غالب کنم ولی دوباره همون ابیِ نکبتو پوشید!_ و برای بار هزارم تو بغلم چلوندمش، وقتی دید بیخیال بغل کردنش نمیشم و به اعتراضاش توجهی نمیکنم اونم بیخیال شد و بجاش جواب بغلامو میداد و اروم به این حرکاتم میخندید!
میدونستم که فهمیده بود برای چی ذوق دارم، پسرک من بیشتر از این حرفها باهوش بود ولی بااین حال بازم به روم نیاورد و در مقابل این حرکت کلیشه ایم که بزور اون ادمی که تولدشه رو از خونه بیرون میکنن تا خونه رو برای تولدش اماده کنن، حرفی نزد و صبورانه منتظر سورپرایزی که از همون اول هم لو رفته بود صبر میکرد!
برای اخرین بار برای خداحافظی بغلش کردم و قرارِ ساعت هفتمون رو بهش یاداوری کردم، اونم با ذوق خندید و همراه یکی از دوستای مشترکمون بیرون رفت، به گفته‌ی خودش قرار بود برن دریا و بهم قول داد که بتونه خودش سرِ خودشو کاملا گرم کنه تا یوقت زود به خونه نرسه و سورپرایزم رو خراب نکنه!
و من، دیگه هیچوقت نتونستم که دوباره، اونو تو این خونه ببینم!

HIMWhere stories live. Discover now