1

6.3K 811 119
                                    

صدای آهنگ غمگینی که با ویالونش می‌نواخت، در فضای خونه‌ی نیمه تاریکش پیچیده بود. با خستگی آخرین نت رو هم زد و طبق معمول هرشب، ویالون مورد علاقه‌اش رو سرجای مخصوصش گذاشت و بعد از نگاه کردن به قاب عکس‌های روی دیوارِ اتاقش به سمت کتابخونه‌ی کوچیکش رفت و از بین تمام کتاب‌هایی که اونجا بود، کتاب کم قطر مورد علاقه‌اش رو برداشت. کتابی که خودش نوشته بودتش و فقط هم ازش یک نسخه چاپ کرده بود، فقط برای خودش!
دستی روی جلدِ کتاب که عکسی از تهیونگی بود که با روشن ترین لبخند ممکن به دوربین زل زده بود، کشید و با دلتنگی بهش خیره شد.
روی تختش نشست و به اسم کتابش نگاه کرد"Him"
صفحاتش رو ورق زد و برای چندمین بار، از اول، شروع به خوندنش کرد:

اگه در گذشته از من می‌پرسیدن که اگه اون یه روزی دیگه کنارت نباشه، تو بدون وجودش چطور دووم میاری؟ پوزخندی به حرفش می‌زدم و می‌گفتم به سادگی!
و من، حالا اعتراف می‌کنم که بی اون، حتی نمی‌شه یه لحظه هم دووم آورد!
من فهمیدم که بدون دیدن اون چشم‌های قهوه‌ای رنگ، لبخندهای درخشانِ مخصوص به خودش و انگشت‌هایی که هنرمندانه روی بوم نقاشی، اثر بجا می‌گذاشتن، قادر به ادامه دادن نیستم!

وقت‌هایی که می‌خندید یا بیخیالانه شونه‌هاش رو بالا مینداخت و به کارهای عجیب و غریب خودش مصرانه و با توجه به مخالفت های بقیه ادامه می‌داد، باعث می‌شد که خورشید چند درجه روشن‌تر از قبل به زندگیِ کسالت بارم بتابه.

وقت‌هایی که می‌دیدم چطور با ذوق سعی در حفظ تعادلش روی بلوارهای کم ارتفاعِ پارک داره، دوست داشتم از خوشی تا آخر عمرم فقط قهقهه بزنم.

من دیوانه یا یه همچین چیزی نبودم، من فقط عاشقِ تک تک حرکات ماهرانه‌ی انگشت‌هاش روی کلاویه‌های پیانوی قدیمی خونه‌ام بودم!
من مجنون نبودم، من فقط به تمام رفتارهای مخصوص به خودش معتاد شده بودم.
مثل همون وقت‌هایی که کتونی‌های رنگی‌ش رو به پا می‌کرد و با یه دوربین بین اون دست‌های زیباش، توی پارک بین بوته‌ی گل‌ها و درخت‌ها راه میفتاد و بی هوا ازم عکس مینداخت و بعد با یه لبخند درخشان، که نشانه‌ی رضایتش از خوش عکس بودن من به گفته خودش بود، قلب منو بیشتر از اون‌چه که بود، مالِ خودش می‌کرد!

من عاشق تموم اون یکشنبه هایی بودم که اون با ذوق، صبح زود دمِ در خونم می‌ایستاد و دستش رو بی توجه به خوابیده بودن منِ بیگناه یکسره روی زنگ می‌ذاشت تا بتونه بالاخره منو از خواب بیدار و مجبورم کنه که همراهش تا ساحل دریا برم و تو تمرینش برای مسابقه قلعه سازی با شن های ساحل تشویقش کنم! و البته که من همیشه با رضایت کامل همراهیش می‌کردم.

هیچوقت وقت‌هایی که عصبانی یا ناراحت بودم، حرف های کلیشه‌ای و بیهوده تحویلم نمی‌داد. منظورم از اون حرفایی هستش که فقط می‌خوان بگن؛ آره! بالاخره همه چیز درست می‌شه، نه!
اون فقط وقت‌هایی که می‌دید من عصبانی و درهم شکسته‌م، با آرامش یه گوشه می‌نشست و می‌ذاشت که اول خودم رو با پرت کردن وسایل به درو دیوار خونه خالی کنم و بعد از اون، بلافاصله از جاش بلند می‌شد و منو به آغوش گرم و آشناش دعوت می‌کرد و تا زمانی که ازش نمی‌خواستم، رهام نمی‌کرد.
قطعا همین کارها بود که بی اون بودن رو برام غیرممکن می‌کرد!

HIMWhere stories live. Discover now